سومین دستانداز سر مرد را محکم به شیشهی اتوبوس زد. در خیالات خودش غرق شده بود و این ضربه او را به دنیای واقعی کشاند. اتوبوس کیپ تا کیپ از آدم پر شده بود. جای نفس کشیدن نبود. در همان حین دستفروشی درون اتوبوس فریاد میزد: «آدامس دارم. آدامس. کسی آدامس نخواست؟ بیست تومن مغازه رو میدم ده. ریلکس دارم. بایودنت. فرش. هر مارکی بخوای ده تومن. شما میخوای؟ چندتا بدم؟ ای به چشم. اینم نعنایی و توتفرنگی واسه شما آقای گل گلاب. من این ایستگاه پیاده میشما. اگه نخرین ضرر میکنی.»
نرگس گفت: «من طعم دارچینی میخوام.»
همیشه هر وقت از کار برمیگشت، یک بسته آدامس دارچینی برای نرگس داشت. تا آدامس را به دستش میداد، نرگس یکی را باز میکرد و در دهانش میگذاشت. مرد همیشه میخندید و میگفت: «هولی هول. کی تو بزرگ میشی دختر؟»
نرگس میخندید و میگفت: «هر وقت مامان شدم.»
دوباره در خیالاتش غرق شده بود. آدامس فروش جایی در نزدیکی او صدا میکرد: «آقا شما آدامس نمیخوای. این دارچینیها خیلی تازه است.» مرد آدامس فروش یکریز و بیوقفه حرف میزد. مرد که رشتهی افکارش گسسته شده بود و سرش درد میکرد، بدخلق بود و هیچ حوصلهی آدامس فروش را نداشت. پرخاشگرانه گفت: «اگه آدامس بخوایم جاش رو بلدیم. لازم نیست خودت رو بزور بچپونی توی این جای تنگ و با صدات مغزمون رو بخوری.»
چند نفری که معلوم بود، آنها هم از گرما و تنگی جا کلافهاند، مثل آن مرد، دق و دلیشان را سر آدامس فروش خالی کردند. یک عده هم بالاخواه آدامس فروش بیچاره درآمدند از او دفاع کردند. زنی در میان جمعیت گفت: «آقا شما که نشستی روی صندلی، این بنده خدا جات رو که تنگ نکرده. دنبال یه لقمه نون حلاله ببره برای زن و بچش، چشت برنمیداره؟»
مرد با عصبانیت سرش را برگرداند تا جواب دندانشکنی به آن زن بدهد. زنی قد بلند، چشم و ابرو مشکی، خوش بر و رو و پوشیده در چادری سیاه، درست شبیه نرگس. بیاختیار لبش به خنده باز شد و گفت: «امکان نداره!»
در سکوت روی صندلیانش نشست.
زن گفت: «چیه؟ چون زن بودم عارت اومد باهام دهن به دهن بزاری؟»
مرد نگاهش را دزدیده بود و نمیخواست حرف دیگری بزند. سکوت کرده بود. شاید خیالاتی شده بود.
به نرگس گفته بود که از خیر بچه بگذرد. نرگس پایش را در یک کفش کرده بود: «تو دوست نداری من مامان شم؟ من از پسش برمیام.»
مرد گفت: «نرگس آخه بارداری برای تو خطرناکه. قلبت ضعیفه.»
نرگس مصرانه گفت: «من میتونم. نذر کردم اگه دختر بود اسمش رو بزارم نجمه. اگه پسرم بود میزارم مهدی خوبه؟»
مرد گفت: «وای هرچی من میگم نره. تو میگی بدوش. نرگس تو اصلاً نباید باردارشی. اگه خیلی دوست داری میریم از پرورشگاه یکی رو میاریم.»
نرگس با حالت قهر گفت: «نه. من بچهی خودم رو میخوام.»
زن گفت: «یکی باید جواب این جمعیت حق به جانب زورگو رو بده. فکر میکنه چون مرده میتونه این جوری با قلدری با ملت حرف بزنه.»
یک نفر از میان جمعیت گفت: «صلوات بفرستین و تمومش کنین.»
زن دستبردار نبود. گفت: «چشم صلواتم میفرستیم، ولی حق خواستنیه. اگه این بنده خدا بلد نیست حقش رو بخواد، من که بلدم نباید کوتاه بیام. هزارساله با همین ترفند صلوات دارید دهن اونی که حق میگه رو میبندین.»
مرد از جایش بلند شد و بعد تا نگاهش به زن افتاد، زیر لب گفت: «ای خدا. این همه زیبایی با اون زبون تند و تیز چه سنخیتی داره؟»
نرگس گفت: «داری زور میگی. حواست هست؟ این زندگی فقط مال تو نیست. منم میخوام براش تصمیم بگیرم.»
مرد گفت: «به چه قیمتی؟ به قیمت جونت؟ میخوای من رو از دیدن زیباییت محروم کنی؟»
نرگس گفت: «تو نترس من خیلی قوی هستم. خودم میدونم که مادر میشم و میتونم بچم رو نگه دارم. اگه دختر باشه، شبیه من میشه. اونوقت دوتا نرگس داری.»
زن گفت: «آقا چیه؟ چرا ماتت برده؟ داری فکر میکنی چی جوابم رو بدی؟»
مرد سرش را پایین انداخت و دوباره بر جایش نشست.
خانمهای دیگر هی چادر آن زن را میکشیدند و او را به سکوت دعوت میکردند، ولی زن که معلوم بود، دلش از جای دیگر پر است، نمیخواست به همین راحتی از میدان بیرون برود. مرد دیگر طاقتش تمام شد و گفت: «خانم، من با کسی دعوا ندارم، ولی حرف دارم. منتها اینجا جاش نیست. شما که دم از حق و حقخواهی میزنین، باید بدونین که این مسافرای خسته هم توی این ساعت روز به آرامش احتیاج دارن. توی ایستگاه بعدی پیاده شو. منم پیاده میشم و من توجیهت میکنم که حق با منه.»
نرگس گفت: «چی رو میخوای توجیه کنی. من دلم میخواد مادر باشم. عشق که توجیه کردنی نیست. تو میخوای این حق رو ازم بگیری؟»
زن هاج و واج مانده بود که چه بگوید، حرف مرد درست بود، ولی پیاده شدن در ایستگاه بین راهی در آن ساعت از روز با یک مرد غریبه درست نبود. زن گفت: «نخیر من دو تا ایستگاه دیگه پیاده میشم. اونجا مغازهی پدرم هم هست. میریم اونجا، پدرم هم شاهد باشه و ببینه حق با کیه.»
نرگس گفت: «اصلاً میریم پیش مامان و بابا. نظر اونا رو هم میپرسیم. مطمئنم که اونا هم حق رو به من میدن.»
مرد باشهای کشدار گفت و دوباره در خیالاتش غرق شد. امیدوار بود که پدر و مادر نرگس منطقی باشند و نرگس را از خر شیطان پیاده کنند.
آدامس فروش به سمت دختر رفت و گفت: «خانم آدامس میخواین؟»
دختر گفت: «نه. پدر خودم سوپر مارکت داره. رقم به رقم آدامس تو مغازه هست، اگه بخوام از اونجا برمیدارم. منتها من لب به آدامس نمیزنم.»
آدامس فروش با حرص گفت: «پس این همه حرص و جوشت چی بود؟ نکنه تنت میخواره و دوست داری با همه یکه به دو کنی.»
زن گفت: «مرتیکهی بیحیا. لیاقت نداری ازت دفاع کنم؟»
نرگس های های گریه میکرد.
گفت: «عزیزم. اونا هم صلاحت رو میخوان. چرا داری زور میگی؟»
نرگس گفت: «شما حواستون به من نیست. من بدون اون بچه به هیچجا نمیرسم. من تباه میشم. تو تباهی من رو میخوای؟»
مرد طاقتش طاق شد. تحمل ناراحتی نرگس را نداشت. به آدامس فروش گفت: «آقا جون بیا برو شر به پا نکن. این حرفا چیه میزنی؟»
آدامس فروش پوزخندی زد و گفت: «نکنه چشمت رو گرفته. تا چشمت به چشمش افتاد، دست از کری خوندن کشیدی؟»
صدای پچپچ فضای اتوبوس را پر کرد. مرد گفت: «شرم کن.»
اتوبوس ایستاد. زن با عجله بدون آنکه منتظر مرد بماند از اتوبوس خارج شد. مرد فکر کرد زود پیاده شد. نرسیده به مقصد. درست مثل نرگس.
مرد گفت: «باشه اگه تو این رو میخوای حرفی نیست.»
مرد سرش را روی شیشهی اتوبوس گذاشت و با حسرت گفت: «نرگس دوباره رفت.»
7 پاسخ
عجب ماجرای جالب با پایان تکاندهندهای نوشتید. تمام تلاشم رو کردم که پایانش رو حدس بزنم اما حدسم خیلی درست از آب درنیومد.
ای جااانم
خیلی قشنگ بود
خیال و واقعیت رو چه خوب به هم آمیخته بودی
دستمریزاد لیلا
عالی بود
راستش زهرا هر دوش واقعیت بود. یکی لحظهی حال بود و اون یکی گذشته
داستان زیبا دلنشینی بود لیلاجان. بعضی از آدمها مثل آدامس فروش داستانت ارزش پشتبانی و دلسوزی رو ندارن و ارزش این کار رو نمی دونن.
واقعا هم همینطوره. آدم نباید کاسهای داغتر از آش بشه براشون