لیلا بیپروا از روی آجرهای کنار دیوار بوم جستی زد و با یک پرش خودش را رساند روی خرپشتک. بعد طوری که ما ببینیمش، نشست روی لبه و پاهایش را از لبهی خرپشتک آویزان کرد و با حالتی ستیزه خو گفت: «گوش کنین ببینین چی میگم. اینجا کی بزرگتره؟»
همه یکصدا گفتیم: «تو.»
چشمهایش را در حدقه چرخاند و گفت: «صد دفعه بهتون گفتم به من تو نگین. بگین شما. شما. شما. مگه سخته؟»
شرمناک سرمان را پایین انداختیم. مهدی گفت: «خوب. شما بزرگی. الان میخوای بگی که رئیسم هستی. خوب که چی؟ مگه ما ادعایی کردیم؟»
لیلا غرید و گفت: «طرز حرف زدنت که این رو نشون نمیده. نکنه فکر رئیسبازی به ذهنت خطور کرده جغله؟ میخوای حکم بدم دیگه هیچ کی باهات بازی نکنه؟»
مهدی سرخورده گفت: «نه. من غلط بکنم. فقط میخوام بدونم کلهی ظهر چرا ما رو جمع کردی اینجا؟»
لیلا گفت: «امشب مهمون داریم. واسه آبجی منصوره قراره خواستگار بیاد. باید کل راه پله رو دستمال بکشیم.»
من گفتم: «آخه به ما چه؟ مگه برای من خواستگار میاد؟»
مهدی پقی زد زیر خنده و گفت: «چه غلطا. تو که دهنت بوی شیر میده.»
لیلا نیم نگاهی به من انداخت و با نگاهی گرانبار سرتاپای مهدی را ورانداز کرد و رو به محمد گفت: «شازده تو حرفی نداری؟»
محمد که تاب و توانش در آن گرمای طاقتفرسای ظهر تابستان تمام شده بود، گفت: «سطل و دستمال کجاست؟»
لیلا پیروزمندانه گفت: «آفرین. مثل اینکه تو یکی حالیته کی اینجا رئیسه. سطل و دستمال تو پاگرده پایینه. نزدیک پمپ آب. تو برو پلهها رو دستمال بکش. اون سطل سفیده رو بردار. مهدی خان شما هم باید دیوارا رو دستمال بکشی. یه لک روشون نمیمونه و شما خانم گستاخ با شما کار دارم.»
داد زدم: «به مامان میگم، اگه دستت بهم بخوره.»
لیلا گفت: «من کل دنیا رو هم کنترل کنم، حریف تو یکی نمیشم نه. کره بز هرچی میگم باید گوش کنی وگرنه فردا که رفتیم نوشابه بخوریم تو رو نمیبرم.»
محمد بدون هیچ حرفی از راهپله، پایین رفت تا کارش را شروع کند. از همه کوچکتر بود و هیچوقت روی حرف لیلا حرفی نمیزد.
مهدی گفت: «نوشابه؟ پولش رو از کجا آوردی؟»
لیلا خندید و گفت: «منصوره داده. گفته هر کسی کمک کرد، نوشابه بهش بده.»
من که دهنم حسابی آب افتاده بود. گفتم: «کجا رو باید تمیز کنم؟»
لیلا گفت: «در ورودی با توست.»
دوباره گفتم: «خودت چی؟»
لیلا غرید: «حرف نباشه. من باید به کار شما نظارت کنم که یوقت کارتون رو خراب انجام ندین.»
***
برای تمیز کردن ساختمان چنان به تقلا و تکاپو افتادیم که موقع آمدن خواستگارها نایی نداشتیم. شام نخورده، لیلا همهمان را به پشتبام کشاند. داخل پشهبند، رختخواب انداخته بود و گفت: «همه دراز به دراز کنار هم میخوابین. صداتون درنمیاد تا خواستگارا برن.»
گفتم: «شام نخوردیم.»
لیلا گفت: «خاک تو سر شکموت کنن. یه شب که شام نخوری نمیمیری. عوضش برای فردا زرشک پلو داریم با نوشابه. مامان برای خواستگارا تدارک حسابی دیده.»
با فکر زرشک پلو و نوشابه به خواب رفتیم.
صبح آفتاب نزده، خودمان را به آشپزخانه رساندیم. اصلاً حواسمان نبود که محمد کنارمان نیست. بعد با محمد و دیگ خالی پلو و مرغ روبروی شدیم. ظاهراً نیمههای شب محمد خودش را به آشپزخانه رسانده بود و دیگ پلو را همانطور سرد، سرد جلویش گذاشته بود. دلی از عزا درآورده بود و همانجا هم خوابش برده بود.
مهم نبود لیلا رئیس باشد یا نباشد. مهم این بود که همهی ما مفت و مجانی باج داده بودیم. ما همه بازنده بودیم. یک بچهی جغله، برندهی این بازی شده بود. به همین سادگی.
9 پاسخ
آفرین لیلا جان حسابی داستانسرای ماهری شدی .
خیلی عالی بود و لذت بردم.
آدمهای حاضر جواب معمولن سرشون بیکلاه میمونه و آدمهایی که «دم به تو» دارن باید ازشون ترسید😂
فوقالعاده بود🌹👏👏👏
دقیقا همینطوره که گفتین.
آفرین به محمد سرش بیکلاه نمونده. پایان داستانت غافلگیرکننده بود دوسش داشتم.
محمد ولی سر همه رو بیکلاه گذاشت.
بازهم با یه پایان داستان غافلگیرم کردی. واقعا انتظار نداشتم ماجرا به زرشکپلو و محمد ختم شه.
اول داستان از اینکه محمد مخالفتی نکرد حرصم گرفت.
اما آخر ازش خوشم اومد. یه آدم با سیاست که مصداق بارز فلفل نبین چه ریزه بشکن ببین چه تیزه بود.
موفق باشی دوستم
محمدا اینجورین.
با الهام از شخصیت پسرعموم بود. تو مهمونی ما میخواستیم هر طور شده خودمون رو بچپونیم تو مجلس بزرگترها. باید دست به سینه مینشستیم و هیچی هم لب نمیزدیم. اون یه گوشه برای خودش آروم و بی صدا بازی میکرد. بعد که مهمونا میرفتن ما بدو بدو میرفتیم بدرقه و تا برگردیم اون نشسته بود و هرچی تو ظرف شیرینی و میوه بود دولپی خورده بود.
دنیای شیرین کودکی پر از خیالپردازی، بازی و شادیه. در این دوران، هر روز یک ماجراجویی جدید رخ میده و هر لحظه فرصتی برای یادگیری و کشفه. کودکی نه تنها برای خود کودکان، بلکه برای بزرگترها هم یادآور روزهای خوشیه.
دقیقا همینطوره که میگین. من هربار که به کودکم فکر میکنم کلی ایده برای نوشتن به سراغم میاد