لیلا علی قلی زاده

گذر از غم

انباشته از غم بودم. دقیق نمی‌دانم که غمم در چه ناحیه‌ای از بدنم رخنه کرده بود، ولی حضورش را حس می‌کردم. غمم رنگی نداشت، حجمی قابل لمس نداشت، ولی سنگینی‌ حضور نامرئی غم در تمام وجودم حس می‌شد. شانه‌هایم زیر بار غم، سنگین می‌شد. پدر گفته بود که دادن تصویر به حالت‌های انتزاعی احساس می‌‌تواند به درک بیشتر آن کمک کند. سعی کردم، غمم را به جوجه تیغی تشبیه کنم که تیرهایش را به تمام سلول‌های وجودم پرتاب می‌کرد؛ اما نه. مگر نه اینکه با پرتاب تیرها باید احساس سوزش و درد کنم؟ غمم باعث شده بود که سلول‌هایم منجمد شوند. من می‌لرزیدم. سردم بود و هیچ راه فراری از این غم نامرئی کشنده نبود. غمم چیزی شبیه به برف بود. آرام آرام روی کالبدم می‌نشست. من نرم نرمک زیر پوشش نامرئی برف، مدفون می‌شدم. کم‌کم به خواب زمستانی فرو می‌رفتم. همانطور که یخ می‌زدم، یاد دخترک کبریت فروش افتادم، کاش شعله‌ای وجود داشت. شعله، تصویر مادر بود. مادر لبخند زد و گفت: «علف‌های هرز رو باید از ریشه بکنی، وگرنه دوباره درمیاد. ریشه‌اش رو پیدا کن.»

من نمی‌دانستم از کی با غم عجین و مانوس شده‌ام؟ فکر کردم. سلول‌های یخ زده راه به جایی نمی‌بردند. برادرم گفته بود ذهن تو در تمام بدنت جاریست. ذهنت تنها در جمجمه‌ات نیست. بدنت اگر حرکت نداشته باشد، ذهنت خاموش می‌شود. به بدنم فکر کردم. بدنی که مدت‌ها از حرکت ایستاده بود. آیا غمم از آنجا نشئت می‌گرفت؟ آیا ریشه‌ی غمم در بدنی ساکن و بی‌حرکت بود. برادرم گفت: «مرسده نذار بدنت مزرعه‌ی علف‌های هرز بشه.»

به برادرم فکر کردم. به آخرین لبخندش. غمم از کی شروع شده بود؟ از وقتی که لبخندش را ندیده بودم؟ برادرم کجا بود؟ کنارم نشست. دستم را گرفت. گفت: «تلاش کن. تو می‌تونی از جات بلند شو. حرکت کن.»

من از غم انباشته بودم. نمی‌توانستم حرکت کنم. علف‌های هرز غم در وجودم ریشه دوانیده بود. من محکوم به مدفون شدن زیر بارش غم بودم.

پدر گفت: «غم مثل یک سیاهچاله است. نیروی گرانش زیادی داره. تمام نور اطراف رو در خودش فرو می‌بره. شادی مثل یک ستاره‌ی تازه متولد شده است. غم می‌تونه اون ستاره رو ببلعه. تنها کاری که باید بکنی اینه که اجازه ندی، ستاره تو مسیر سیاهچاله حرکت کنه.»

برادرم گفت: «پاشو. باید مدارت رو عوض کنی. نباید روی مداری بمونی که مستقیم به سوی نیستی حرکت می‌کنه.»

مادرم خندید. درست مثل یک شعله‌ی نورانی. گفت: «این باغچه دیگه از هیچ علف هرزی پذیرایی نمی‌کنه.» دست راستم را گرفت. برادرم دست چپم را. پدر دستش را روی سرم گذاشت. صدای پدرم را از کهکشان دیگری شنیدم. گفت: «خدا رو شکر تبش پایین اومده.»

صدای برادرم را هم از دورترها: «می‌دونستم. اون قویه. درست مثل یک بوته‌ی توت فرنگی وحشی که با وجود برف هم میوه میده.»

چشمم را باز کردم و گفتم: «حقیقت داره؟»

تنها تصویر واقعی، تصویر مادربزرگ و پدربزرگ بود. هیچ نشانی از پدر، مادر و برادرم نبود.

مادربزرگ با تبسمی آمیخته به درد گفت: «خوشحالم که پیشمون برگشتی.»

نوشته شده توسط لیلا علی‌ قلی زاده.

لیلا علی قلی زاده

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.