لیلا علی قلی زاده

ویرانه‌های معدن

شهر متروکه شده و در حال احتضار بود.
جوان‌ترها، از شهر رفته بودند. وقتی معدن بسته شد، آرام آرام شهر را ترک کردند.

جز چند خانوار که گردِ پیری رو سرشان نشسته بود، کسی در شهر نمانده بود.

مه‌لقا تنها جوان آن شهر محسوب می‌شد. هیچ کسی نتوانست او را به رفتن، وادار کند.

مه‌لقا از پشت پنجره‌ی اتاقش به محوطه‌ی خشکی نگاه کرد که زمانی دور مکان عروسک بازی او با همسن و سال‌هایش بود. ولی حالا همه‌ی دوستانش از شهر رفته بودند. او تنها مانده بود. اگر آن حادثه رخ نداده بود، شاید او هم از شهر می‌رفت. اصلن اگر آن حادثه رخ نداده بود، چه لزومی به رفتن بود. شاید حالا کنار دوستانش در دورهمی زنانه حضور داشت. این روزها تنها مأمن و پناهش، دیوارهای همان خانه بود. البته هنوز هم می‌توانست در تاریکی شب، آزادانه در خیابان‌های شهر راه برود و به بقایای معدن سوخته و شهر متروکه نگاه کند.

اغلب بعد از تاریکی هوا تا دو قدمی معدن می‌رفت. ساعتی همان‌جا می‌ماند. با چشمانی خیس از پشت پرده‌ی تاریک شب به آن جهنم مرده خیره می‌شد. صدای فریاد مردان جوان و شیون زنان هنوز در گوشش بود. مردان زیادی جانشان را از دست دادند. چه تازه عروسانی که بیوه نشدند. تصویر مبهمی از خودش را به یاد آورد. در زیبایی همتا نداشت. تصویر محو شد. تصویر دیگر جای تصویر قبلی را گرفت. کودکی را دید که دست مادرش را رها کرده بود و به سمت شعله‌های آتش می‌رفت.

در آن‌ روز شوم، او هم در محوطه‌ی معدن حضور داشت. کسی را در معدن نداشت. شاید هم داشت. مطمئن نبود که به خاطر چه چیزی آنجاست. برای دلش یا برای انجام وظیفه. خانوده‌اش جزو سهامداران معدن بودند. با این‌حال به خاطر سهامی که بر باد می‌رفت، آنجا حضور نداشت. او آنجا بود چون شاید نمی‌توانست نسبت به درد و غم مردم بی‌تفاوت باشد. شاید هم برای خاطر دلش بود. از صبح خبری از نامزدش نبود. شاید هم نامزدش بهانه بود. چندان تعلق خاطری به نامزدش نداشت. او آنجا بود چون جایی در اعماق قلبش احساس کرده بود که به حضورش احتیاج است.

کودک به سمت شعله‌ها کشیده می‌شد. مادر کودکش را نمی‌دید. غم از دست دادن همسر و پسر، چنان بزرگ بود که کودکش را فراموش کرده بود. کودک محو شعله‌های آتش شده بود. رنگ‌های قرمز، نارنجی و زردِ شعله‌ها مثل بازیچه‌ای رنگارنگ او را به سمت خود می‌کشاند. مه‌لقا نمی‌توانست کودک را نادیده بگیرد. او به سمت کودک رفت تا کودک را از چنگال آتش برهاند؛ اما انفجار او را متوقف کرد.

هنوز هم دست‌های کودک را می‌دید. آیا دست کودک را لمس کرده بود؟ دست کودک در دستش بود یا نه؟ او کودک را بعد از انفجار به یاد نداشت. آن‌هایی که زنده ماندند، آرام آرام از شهر رفتند. بدون معدن، شهر آینده‌ای نداشت. هزینه‌ی راه‌اندازی معدن خیلی بیشتر از درآمدش بود. سهامداران نمی‌خواستند این هزینه را بپردازند.

همه رفته بودند. مه‌لقا مجبور بود که بماند. نمی‌‌توانست با آن چهر‌ی کریه به جای دیگری برود. حتی دیگر امیدی نداشت که بتواند ازدواج کند. مردان جوان یا مرده بودند یا از شهر رفته بودند. حتی نامزدش هم شهر را ترک کرده بود. روزهای اول، ترس روبرو شدن با نامزدش را داشت. روزهای بعد انتظار می‌کشید. بعد‌ها فقط نفرت بود. او هیچ‌گاه به دیدنش نیامده بود. ثریا برایش پیام آورده بود که نامزدش، نامزدی را به هم زده است.

دیگر وقت رفتن بود. باید به اتاقش می‌رفت و از پنجره‌ی اتاق، باز هم رفتنشان را تماشا می‌کرد. ثریا دست در دست نامزد او شهر را ترک کرده بود. کودکی هم همراهشان بود. دست‌های کودک، شعله‌های آتش، چرا چهره‌ی کودک را به یاد نمی‌آورد؟ کودک با آن‌ها رفته بود؟ همیشه بعد از گشت و گذار روی بقایای معدن متروک، به خانه برمی‌گشت تا رفتنشان را تماشا کند. همیشه آرزو می‌کرد، کاش کودک برگردد و او بتواند چهره‌اش را ببیند. به یاد نیاوردن چهره‌ی کودک، برایش از آن طرد شدن سخت‌تر بود.

مه‌لقا آرام آرام خاطراتش را فراموش می‌کرد. دیگر حتی چهره‌ی ثریا و نامزدش را هم به یاد نمی‌آورد.

شهر متروکه شده و خاطرات مه‌لقا همراه با شهر، در حال احتضار بود.

لیلا علی قلی زاده

6 پاسخ

  1. با سلام خدمت سرکار خانم علی‌قلی‌زاده.
    در روایت شما فضای متروکه و غم‌انگیز شهر به خوبی توصیف شده است. توصیف جزئیات مانند محوطه‌ی خشک و بقایای معدن سوخته احساسات عمیق‌تری را در من ایجاد کرد. کاش به شخصیت‌های دیگر داستان بیشتر پرداخته بودید. در کل، داستان شما با فضاسازی قوی و شخصیت‌پردازی نسبتاً خوب، در بیان و انتقال احساسات و تجربیات انسانی موفقیتی در خور توجه به دست آورده است. موفق باشید.

  2. خیلی دوست دارم بدونم احساس درونی آدمایی مثل مه‌لقا که به آخر خط رسیدن و خیلی چیزها را فراموش کرده‌اند و فراموش شده‌اند چیست؟
    داستانش خیلی برایم قابل لمس بود و یاد دختر جوانی که در زلزله رودبار فلج شد افتادم
    قلمت مانا لیلا جان🌹🥰🙏

    1. یکی از اقوامم که بچه دار نشده بود با چنین بی مهری روبرو شد، ولی موند و با عشقی که داشت از هووش و بچه‌اش مراقبت کرد. تو زندگی واقعی ما با الطاف خدا هم روبرو هستیم.
      هوروش بعد مرگ همسرش بچه رو هم گذاشت و رفت چون نمی‌تونست از بچه مراقبت کنه و اون از خدا مادری رو هدیه گرفت. یادمه تا آخرین روز حیاتش پیش پسر هووش زندگی می‌کرد

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.