حاجی مراد تازه پارچ را پر یخ کرده بود و روی سکوی کنار بقالیاش منتظر مانده بود تا آب پارچ خنک شود که حسین آقای شیر فروش را دید. با چابکی از روی سکو پایین جست و رو به حسین آقای شیرفروش گفت: «فکر کردی حواسم نیست که توی شیر آب میبندی؟ ماستی که قبلاً یه وجب روش خامه میبست، حالا بیشتر شبیه دوغه تا ماست.»
حسین آقا با خاطری رنجیده گفت: «چه آبی میبندم؟ تا قبل این به مادر مردهها تخم کتون میدادم، ولی از وقتی رجب باهام چپ افتاده، دیگه برام تخم کتون نمیاره. چند وقتی هست که تخم کتونی که داشتم تموم شده. برای همینه که شیرشون دیگه مثل سابق چرب نیست.»
حاجی مراد گفت: «خوب دردتون چیه؟ چرا باهم نمیسازین؟ چرا ما باید به آتیش ناسازگاری شما دو تا مرد گنده بسوزیم؟»
حسینآقا گفت: «من که مشکلی ندارم. اونه که دیگه نمیخواد ریخت من رو ببینه. برای اهل و عیالشم خط و نشون کشیده که سمت خونهی من پیداشون نشه.»
حاجی مراد گفت: «رجب که دعوایی و بیمنطق نیست. بگو چه خبطی کردی که اینطور باهات چپ افتاده؟»
حسینآقا گفت: «بخدا که کاری نکردم. همشیرهاش که پارسال شوهرش مرد، رو یادته؟»
حاجی مراد گفت: «آره یادمه. زن پاک و نجیبیه. حالا داستان تو و رجب چه دخلی به اون داره؟»
حسین آقا روی سکو نشست و گفت: «یه چیکه آب بده دستم مسلمون. دهنم خشک شد.»
حاجی مراد فرز و چاپک پرید داخل مغازه و از پارچ آب یخی که روی پیشخون بود، توی کاسهی خالی از یخی که کنارش بود رو پر آب کرد و داد دست حسین آقا و گفت: «بیا اینم آب. تعریف کن ببینم چی شده.»
حسین آقا کاسهی آب را تا ته سر کشید. یک قطره هم از آب باقی نماند و بعد گفت: «یه دفعه اومد دم خونه شیر ببره. به لحظه چارقدش کنار رفت و دیدم هزار ماشالله هنوز بر و رویی داره. ملتفتی که پسرزا هم هست. بهش گفتم بیاد زن دومم بشه. میدونی که آرزوی یه پسر دارم. هاجرم هرچی تا حالا زاییده، دختر بوده.»
حاجی مراد بهتزده و با دهانی باز به حسین آقای شیرفروش نگاه کرد.
حسین آقا گفت: «چیه مگه حرف بدی زدم. زن باید مرد بالا سرش باشه. حاضر بودم خرج خودش و دوتا پسرش رو هم بدم.»
حاجی مراد هنوز مات و مبهوت مانده بود و لام تا کام حرفی نمیزد.
حسین آقا صدایش را بالا برد و گفت: «اوهوی. چته، دهنت وا مونده؟ مگه خبطی کردم؟ گناه که نکردم. اگه بدش اومده بود میتونست بگه نه. لازم نبود که بره به اون رجب کینهای بگه. شایدم رجب انتظار داشته اول برم به خودش بگم. شاید از این بدش اومده که مستقیم به همشیرهاش گفتم. هان؟ تو چی میگی؟»
حاجی مراد هنوز نمیتوانست باور کند که حسینآقا چه کرده است.
حسین آقا با پرخاش گفت: «بابا اون دهنت رو ببند الان کلی مگس توش جمع میشه.»
حاجی مراد بالاخره به حرف آمد و گفت: «یارو تو خرج زن و بچهی خودت رو بزور میدی. هاجر بدبخت، همیشه آویزون خونهی این و اونه که یه چیزی برای بچههاش جور کنه، اون وقت تو میخواستی خرج همشیرهی رجب و پسراش رو هم بدی؟ همینجوری دهنت رو باز کردی و یه زرِ مفتی زدی آره؟»
حسین شیرفروش گفت: «همش مال اینه که پشتم گرم نیست. اگه پسردار بودم، این وضعم نبود. این هاجر گور به گور شده همش من رو خِفَّت میده. اون از دخترزاییش اینم از گدایی در خونهی مردم.»
حاجی مراد گفت: «استغفرالله. مرد تو اصلاً حیا نداری. اگه خودت بیلباس نزاریشون که اینطور نمیشه. اصلاً کی رفتی برای اون دخترای بیچاره یه تیکه لباس بگیری؟ گناهشون چیه که توی لامذهب پدرشون شدی؟»
حسین آقا گفت: «گناهشون اینه که دخترن. حالا کلی خرجشون کنم بعدم باید براشون جهاز بدم. مگه این دوتا گاو چقدر شیر میدن که من بخوام باهاش جهاز ششتا دختر رو بدم؟»
حاجی مراد سرش را پایین انداخت و گفت: «خدا ازت نگذره. تو در حق اون زن و این دخترا بد کردی. آخه مرد اگه وسعت نمیرسید، چرا باید راه به راه زنت رو آبستن میکردی؟»
حسین آقا گفت: «مگه کف دستم رو بو کرده بودم که دختر میشن؟ میدونی من که شک دارم دخترای خودم باشن. آخه این هاجر که هر دفعه رفتم سمتش اه و پیف میکرد که بوی تاپاله و کونجاله میدم. برای همینم هست که دلم نمیخواد خرجشون کنم.»
حاجی مراد با عصبانیت گفت: «شیطونه میگه همین سنگ ترازو رو بردارم و بزنم تو سرش که لال بشهها. حالیت هست چی میگی؟ آدم به زن خودشم بهتون میبنده؟»
حسین آقا خندید و گفت: «تو بیشتر از همه حواست بهش هست. دختر آخریه شبیه تو هم شده. نکنه سر و سری باهاش داری؟»
کارد میزدی به حاجی مراد خونش در نمیآمد. چشمانش دو کاسهی خون شده بود. دلش میخواست با دستهایش این حسین شیرفروش را خفه کند. پرید و یقهی حسین را گرفت: «چه زری زدی ها؟ یه بار دیگه بگو تا شکمت رو اینجا سفره کنم. خاک تو سرت که اینقده وقیحی. فکر کردی همه مثل تو هارن که چشمشون دنبال ناموس مردم باشه. ما نون و نمک هم رو خوردیم اینقدر یاوه نگو. حیا کن.»
حسین آقا نیشخند میزد و اصلاً ککش نمیگزید. یقهی حسین آقای شیرفروش در دست حاجی مراد بود و نیش حسین آقا تا بناگوش باز بود که رجب سر بزنگاه رسید و گفت: «چتونه دو تا مرد گنده دست به گریبان هم شدین؟»
حاجی مراد یقهی حسین آقا را رها کرد و گفت: «هیچی این لامذهب خل شده و اراجیف میگه.»
رجب گفت: «بهتره با این یارو دهن به دهن نزاری. الان از بخشداری میام. قراره زمینام رو بدم بهشون گاوداری بزنن. دیگه اینطوری محتاج شیر این آقا هم نیستیم.»
حسین آقا داد و بیداد راه انداخت: «لامذهبا. من خرج زن و بچهام رو با همین دو تا گاو میدم. چرا نون من رو آجر میکنین؟ مگه شوما دین و ایمون ندارین.»
حاجی مراد با بهت به رجب نگاه کرد و گفت: «جدی از اون زمینا گذشتی برای خاطرِ این آدم چشمناپاک؟»
حسین آقا گفت: «بیچارتون میکنم. به خاک سیاه مینشونمتون. همین امشب سر هاجر رو بیخ تا بیخ میبرم. سر دخترام رو هم میبرم که تا آخر عمرتون یه روز خوش نداشته باشین.»
حسین آقا این را گفت و با عجله به سمت خانه راه افتاد. حاجی مراد گفت: «این آدم عقل درست و درمون نداره ها. الان نره یه کاری دست زن و بچهاش بده؟ بیا بریم دنبالش و بگو که الکی گفتی.»
رجب گفت: «بزار بره کاری نمیتونه بکنه. تازه لاف میزنه. اگه میخواست ببره باید زودتر از اینا میبرید. تازشم زن و بچهاش با این زیور ما صبح زود رفتن شهر. یه خیاطخونه است که زیور صحبت کرده اونجا کار کنن. الان که تو خونه نیستن.»
حاجی مراد گفت: «رجب داری چی کار میکنی؟ این ادم رو با خودت چپ ننداز. حالا یه خبطی کرده.»
رجب گفت: «خبط نکرده. گوه زیادی خورده مرتیکهی لاشخور. هاجر بیچاره هم از سرش زیادیه. حیف هاجر. هاجر همه چی رو شنیده بود. خواهرم که از شرم چیزی نگفت. هاجر اومد و خواهرم رو قسم داد که نیاد تو زندگیش. خیلی دلم براش سوخت. این مرد هیولاست. خواهرم هم از همون روز افتاد دنبال کاراش.»
حاجی مراد روی سکو نشست و گفت: «چه میدونم خدا کنه که شر نشه. حالا این قضیهی گاوداری جدی بود؟»
گفت: «نمیدونم. من پیشنهاد دادم، ولی اونا گفتن باید فکر کنن. گفتن غیر زمینش هزینههای دیگه هم هست که از بودجهی بخششون بیشتر میشه و حالا باید ببین که چطور میتونن بکنن. حالا اگه جور نشه که از شهر از همین شیرای بطری میارم تا این مرد بیاد و به غلط کردن بیفته و بگه که دیگه از این کارا نمیکنه.»
حاجی مراد گفت: «چه میدونم، میترسم الان رفته باشه پیش یکی دیگه و این اراجیفی که الان به من گفت رو به اون هم بگه. اون یه جو عقل تو سرش نیست.»
رجب خندید و گفت: «چیه نکنه به تو هم گفته یکی از دختراش شبیه تو شده؟ حتمی همین رو گفته. لق لقهی زبونشه. اینجوری میگه که عذاب وجدان نگیره خرجشون رو نمیده. خدا رو شکر که شیش تا دختر بیشتر نداره وگرنه کل مردای روستا رو میخواست پدر بچههاش کنه.»
حاجی مراد به رجب گفت: «یعنی تو هم؟»
رجب خندید و گفت: «بزرگه رو به من نسبت داده. فکر کن وقتی گلنار بدنیا میاومد من پونزده سال بیشتر نداشتم و هنوز پشت لبم هم سبز نشده بود. حاجی مراد این آدم حالش خوش نیست. تو به دل نگیر.»
حاجی مراد گفت: «ولی اون موقع زیاد دور و بر هاجر میگشتی. نمیگشتی؟»
رجب خندید و گفت: «خوب که چی؟ آخه نو عروس که راه براه از خونه بیرون نمیاد. منم خوب تاره به بلوغ رسیده بودم، از دیدنش حظ میکردم. حالا یکم دید زدیما. مگه چی شد حالا؟»
حاجی مراد گفت: «چه میدونم والله.»
رجب دوباره خندید و گفت: «سخت نگیر. طوری نمیشه.» بعد دستی به شانهی حاجی مراد زد و رفت، ولی حاجی مراد توی فکر رفت. به شبی فکر کرد که زنش بیمار بود و هاجر برای چندغاز به خانهشان آمده بود تا از همسر او پرستاری کند. فکر کرد نکند جدی جدی عاطفه دختر خودش باشد.
نوشته شده توسط لیلا علیقلی زاده
3 پاسخ
خیلی خوب بود. جدی و طنز در کنار هم عالی بود لیلا جان.
ای وای لیلا
خیلی خوب بود
دختر تو پتانسیل نوشتن داستان بلند و حتی رمان رو داری.
لذت بردم
احتمالا پاک تریتشون همین حسین آقا باشه😁
دقیقا حداقل رو بازی میکنه.
مرسی از انرژی خوبی که میدی