لیلا علی قلی زاده

عشق در راه‌آهن

نزدیک میدان راه‌آهن جای دید و بازدید ما با دخترها بود. دخترهایی که با آن‌ها قرار می‌گذاشتیم، دو دختر شهرستانی بودند که در جستجوی کار به تهران آمده بودند. یا حداقل ما اینطور فکر می‌کردیم. هنوز چهر‌ه‌شان طراوت دخترهای ساده‌ی شهرستانی را داشت. از رنگ و لعاب صنعت زیبایی در صورتشان نشانی نبود. خیلی خوب سادگی‌شان را حفظ کرده بودند. لپ‌های گلی و صورت‌های کک مکی داشتند. یکی موهایش بور بود و دیگر موهای خرمایی داشت. چندان زیبا نبودند ولی در کل به دل می‌نشستند.

با اتوبوس به سمت قرار رفتیم. پیشنهاد یوسف بود. من ترجیح می‌دادم با ماشین برویم، ولی یوسف استدلال دیگری داشت. وقتی با اتوبوس به سمت قرارمان می‌رفتیم به یوسف گفتم: «این‌دفعه باید کاری کنیم که دو به دو بشیم وگرنه باید فقط خرجشون کنیم بدون اینکه بهره‌ای از این قرارها ببریم.»

یوسف گفت: «تو انگار آتیشت خیلی تنده. نباید بی‌گدار به آب بزنیم وگرنه دیگه باهامون قرار نمی‌زارن.»

گفتم: «خوب که چی؟ از اولشم اشتباه کردیم اومدیم سراغ این دخترا. نمیشه دستشونم گرفت.»

یوسف گفت: «چته هَوَل؟ چرا این همه هولی؟»

نمی‌دانستم یوسف چه مرگش شده بود. با آن چشم‌های گیرایش می‌توانست هر دختری را رام کند و کمی شیطنت کند و خوش بگذراند، ولی حالا انگار یوسف را نمی‌شناختم.

گفتم: «هُول که نیستم، ولی می‌گم یه فایده‌ایی داشته باشه. الکی هی از اون سر شهر نکوبیم بیاییم اینجا بعد هیچی به هیچی.»

یوسف گفت: «من تجربه‌ام زیاده. اگه همون اول بخوای زیادی صمیمی بشی، می‌گرخن و دیگه پا نمیدن، ولی با فرمون من جلو برو ببین چی میشه. این دخترا آفتاب مهتاب ندیده‌ان. دم میدون راه‌آهن هم مهمون‌خونه زیاده. یکی رو می‌شناسم، صاحبش همش خماره. کافیه به جا شناسنامه پول موادش رو بزاری تو جیبش، دیگه راحت می‌تونی بری عشق و حال.»

گفتم: «پس یوسف من همه چی رو می‌سپارم به تو. برای من هیچ کدوم فرقی نمی‌کنن. برای تو چی؟»

یوسف با کمی تردید گفت: «چه فرقی دارن مگه؟ دخترن دیگه. همینش خوبه. حالا بزار بریم سر قرار.»

با دخترها چند بار دیگر قرار گذاشتیم و در هیچ قراری طبق فرمایش یوسف‌خان دست از پا خطا نکردیم. حتی یک‌بار هم دو به دو نشدیم. می‌گفتیم و می‌خندیدیم و شهر را می‌گشتیم. در قرار آخر یوسف به ریحانه، دختر موخرمایی گفت که دوستش دارد و ریحانه با ملاحت تمام لبخندی زد و گفت: «شما خیلی پسر خوبی هستین، ولی من عقد کرده‌ی پسرعموم هستم. پسرعموم رو بردن اجباری. منم هر پنج‌شنبه با دوستم نرگس میاییم برای دیدنش.»

یوسف شرمگین گفت: «چرا پس توی این مدت چیزی نگفته بودی؟»

ریحانه گفت: «خوب برای اینکه فکر نمی‌کردم از من خوشتون بیاد. فکر می‌کردم شما شاید از نرگس خوشتون میاد که هی با ما قرار می‌زارین.»

یوسف ماتش برده بود.

عصبانی گفتم: «ما اسکولیم که دو نفری می‌آییم سر قرار؟ قرار بود هر کدوم‌مون با یکی‌تون باشیم.»

نرگس گفت: «امیرآقا چرا عصبانی می‌شین. خوب تقصیر خودتونه. اگه زودتر می‌گفتید قصدتون چیه. زودتر به مراد دلتون می‌رسید.»

یک لحظه فکر کردم این دختر آنقدرها هم ساده نیست و الکی تمام این مدت ما معطلشان بودیم و شاید بشود با آن‌ها وارد مذاکره شد.

گفتم: «خوب پس. می‌بینم که دختر باحالی هستی. می‌تونی امشب رو تهران بمونی.»

نرگس خندید و گفت: «واسه چی اونوقت؟»

سرم را خاراندم و گفتم: «باهم شام بخوریم. بعد یه اتاقی بگیریم و چند ساعتی با هم معاشرت کنیم. این دوستم که تیرش به سنگ خورده ولی من و شما که می‌تونیم با هم باشیم.»

نرگس گفت: «زکی. مفت و مجانی می‌خوای بری فرحزاد؟ نه آقا پسر گل.»

انگار در این مدتی که در تهران بودند، حسابی گرگ شده بودند و دیگر از آن سادگی و نجابت روزهای اول خبری نبود.

گفتم: «این چه جور حرف زدنه؟ من از شما خوشم میاد. می‌خوام بیشتر باهات معاشرت کنم.»

خندید و گفت: «اونوقت تو اتاق؟ فکر کردین چون شهرستانی هستیم، گاگولیم؟ یعنی نمی‌فهمیم که معاشرت زیر یه سقف و دو به دو یه معنای دیگه میده.»

گفتم: «تا کی باید تهران رو بچرخیم؟ نباید یکم راحت‌تر و صمیمی‌تر باشیم؟»

یوسف سکوت کرده بود و حرفی نمی‌زد. حسابی حالش گرفته شده بود. نرگس رو به یوسف گفت: «آقا یوسف این دوستت مشکلش چیه؟ بدون اینکه حتی از من خوشش بیاد، می‌خواد بره سر اصل مطلب.»

یوسف بدون اینکه به نرگس نگاه کند رو به ریحانه گفت: «واقعی بود؟ واقعنی تو نامزد داری؟ من تازه می‌خواستم مامانم رو بیارم تو رو ببینه.»

دست راستم را با ضرب سنگینی روی شانه‌ی چپ یوسف زدم و گفتم: «هی یارو حالت خوبه؟ خل شدی؟ مگه این فیلمت نبود؟»

یوسف با عصبانیت به سمتم برگشت و گفت: «نه نبود. من جدی جدی عاشق شدم.» و دوباره رو به ریحانه گفت: «بگو که الکی گفتی. آخه تو خیلی راحت و صمیمی بودی. اصلن به دخترای عقد کرده نمی‌خوردی.»

ریحانه لبخند ملیحی زد و گفت: «چقدر میون شما و دوستتون توفیر است. من از همون روز اول که دیدمتون متوجه شدم که چقدر نگاهاتون فرق داره. نگاه شما یه نگاه خواستار پر نجابت بود و نگاه دوستتون نگاه گرگی که قراره گوشت رو بخوره و استخوناش رو دور بریزه.»

دلم می‌خواست حق ریحانه را کف دستش می‌گذاشتم. من مثل گرگ نبودم.

نرگس گفت: «چرا داری دق مرگش می‌کنی؟ نخیر این ریحانه خانم نامزد نداره. ما شهرستانی هم نیستیم. بار اولی که دیدیمتون، ریحانه از شما خوشش اومد، ولی نمی‌خواست بند دلش رو زود آب بده. اینم نقشه‌ی من بود که همه چی رو بهتون نگیم و وانمود کنیم شهرستانی هستیم.»

یوسف در حالتی میان خنده و فریاد مانده بود. صدای خندیدنش پر از لرزش بود.

با حرص گفتم: «ما چقدر ساده و شاسکول بودیم که فکر کردیم شما جدی جدی شهرستانی هستید.»

ریحانه گفت: «متاسفم. نباید دروغ می‌گفتیم، ولی باید امتحانتون می‌کردیم.»

یوسف گفت: «حالا چی؟ حالا میشه بیام خواستگاری؟»

ریحانه خندید.

به نرگس زیر چشمی نگاه کردم. نرگس خندید و گفت: «شما باید بری اجباری آقا پسر.»

گفتم: «حالا کی خواست مزدوج شه؟ من از شما خوشم نمیاد.»

نرگس خندید و گفت: «ولی من خوشم میاد، ولی خنگولم نیستم بیام مسافرخونه. اول آداب معاشرت با خانوما رو یاد بگیر، بعد شاید فرجی شد.»

ریحانه و یوسف نجواکنان از ما دور شدند. حالا آن دو نفره‌ای که می‌خواستم شکل گرفته بود، ولی بازی‌گردان من نبودم. نرگس بود که چشمانش همراه با دهانش می‌خندید و برای اولین بار احساس کردم که چقدر خواستنی است.

لیلا علی قلی زاده

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.