لیلا علی قلی زاده

خوابی آکنده از عطر قرمه‌سبزی

تمام فضای خانه آکنده از عطر قرمه سبزی شده بود. معبر گفت: «درایت به خرج دادین که برای همسرتان قرمه‌سبزی بار گذاشته‌این.»

از عطر قرمه‌سبزی بیزار بودم، ولی چاره‌ای نبود. برای به دست‌آوردن دلش باید، هرچند یک‌بار این شکنجه را تحمل می‌کردم. پیری که کنار معبر نشسته بود گفت: «میثاقتان را فراموش نکنید. اگر فقط یک لحظه در این عهد و پیمان قصور کنید، زندگی‌تان در سراشیبی شقا و تیره‌بختی می‌افتد.» معبر حرف پیر را تصدیق کرد.

تمام تنم بوی قرمه‌سبزی گرفته بود. چقدر باید خودم را می‌شستم تا از این بوی آزار دهنده خلاصی پیدا کنم. کی این عذاب تمام می‌شود؟ کاش از قرمه‌سبزی بیزار شود. معبر گفت: «بی‌‌جهت این همه رنج می‌کشید؟ این آسیمه‌سری برای چیست؟ تنها یک غذا؟ راه دیگری برای به دست‌آوردن دل ارباب پیدا کنید.»

دلم می‌خواست روی مبل لم بدهم و جنون نوشتن رو ورق بزنم، ولی جلوی روم کوهی از کارهای تلنبار شده بود. مادر شوهرم گفت: «همیشه اول به کارای خونه برس. بعد برو سراغ قرتی‌بازی‌های خودت. مرد بیاد خونه و ببینه همه‌جا به هم ریخته‌است، خستگی تو تنش می‌مونه.»

چقدر باید از صبح تا شب کار می‌کردم که دلش را بدست بیاورم. اصلاً متوجه این همه کار و این همه تلاش برای دلبری بود؟

معبر گفت: «خرف نباش. کافیست یک‌بار میثاق را فراموش کنی، آنگاه آن مرد خوب‌روی، درنده‌خوی خواهد شد و جسم و روحت را زیر آماج خشم خود له خواهد کرد. پیل‌تنان را نباید با با عهدشکنی آزمود.»

پیر گفت: «لباس مرصع و زیبا بر تن کن. غذای خوب با ظاهری آراسته، دل هر مرد ببرد.»

معبر گفت: «فصاحت و شیوایی کلام فراموش نشود. زنی خرف، باعث انزجار شویش شود. درایت بخرج بده و چون دانایان رفتار کن. باشد که شوید نظر لطفی به تو کند.»

دلم می‌خواست با همان قابلمه‌ی قرمه‌سبزی توی سر پیر و اون معبر همراهش بزنم. از کجا پیداشون شده بود که مدام از دلبری برای همسرم حرف می‌زدند. احمق‌های تاریخی چرا مرا رها نمی‌کردند. عطر قرمه‌سبزی هلاک کننده شده بود. مادر شوهرم با ملاقه بالای سرم ایستاده بود: «دختر تو نمی‌خوای بفهمی؟ تا کی باید بهت بگم که لیمو رو اول نمی‌ریزن. تلخ میشه، تلخ. اینو می‌خوای به خورد پسرم بدی؟»

معبر گفت: «درایت داشته باش. درایت.»

پیر گفت: «آراستگی فراموش نشود. آسیمه‌سر نباش.»

گفتم: «خفه‌شید بابا. گور بابای همتون. دست از سرم بردارین.»

مادرشوهرم گفت: «کورخوندی. نمی‌زارم آب خوش از گلوت پایین بره. فکر کردی می‌تونی با این قر و قمیشا پسرم رو ازم بگیری. براش قرمه‌سبزی بار گذاشتم، قرمه سبزی. دست و پنجولشم می‌خوره. تو هیچ‌وقت نمی‌تونی مثل من قرمه‌سبزی بپزی.»

پیر سر فروانداخته گفت: «نگذار با یک غذا او را اسیر کند. خودت کلید قلبش را بیاب.»

فریاد زدم: «نمی‌خوام. نمی‌خوام. به درک. من قرمه‌سبزی دوست ندارم. اصلاً بره گم شه. بره پیش ننه‌اش. من قرمه‌سبزی نمی‌پزم.»

دستی شانه‌ام را تکان داد، هم‌خانه‌ای‌م بود: «نیلو خوبی؟ چیه خواب بد دیدی؟ چه وقته خوابیدنه؟ نباید تا این موقع می‌خوابیدی.»

گیج و منگ نگاهش می‌کردم. عطر قرمه‌سبزی در فضا پر شده بود. گفت: «مثل اینکه همسایه بغلی داره قرمه‌سبزی نذری میده. می‌خوای برم برات بگیرم؟»

گفتم: «خدا رو شکر که خواب بود. چرا خونه بوی قرمه‌سبزی میده؟ من از این بو متنفرم.»

گفت: «الان عود روشن می‌کنم. باید بریم یه جایی زندگی کنیم که از قرمه‌سبزی خبری نباشه که نیلو خانم آشفته نشه.»

گفتم: «تو خودت نمی‌خوای؟»

گفت: «نه. من دندون قرمه‌سبزی خوری ندارم. سبزی‌هاش لای دندونام گیر می‌کنه. راستی مگه تو شوهر کردی که شوهرت رو می‌فرستی خونه‌ی ننه‌اش؟»

گفتم: «خواب دیدم. اونم چه خوابی. شهروندای این کتاب همه ریخته بودن تو خوابم. آخه این مردای قرمه‌سبزی خور مگه میان سراغ منی که از قرمه‌سبزی متنفرم؟»

خندید و گفت: «باید یه فکری به حال این معضل قرمه‌سبزی بکنی و گرنه دائم باید کابوس قرمه‌سبزی ببینی.»

از فکر کردن به قرمه‌سبزی هم آشفته می‌شدم.

صدای پیر در گوشم پیچید: «آسیمه‌سر نباش. نباش، نباش.»

لیلا علی قلی زاده

2 پاسخ

  1. باز هم عالی نوشتید. و چه این فرهنگ مردسالار ضعیفه‌پرور با شخصیت‌های پیر و نصیحت‌گرش تا اعماق خواب نیلو به پیش‌رانده. ولی به نیلو بگید دیگه این‌طور‌ها هم نیست😀.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.