لیلا علی قلی زاده

بدبیاری در فرودگاه

پوپک‌جان بیرون فرودگاه تا دلت بخواهد زمین و آسمان خاکستری و تار بود. فکر کرده بودم که پایم را که در خاک ایران بگذارم، می‌توانم هوای وطن را با تمام وجود در سینه بکشم، ولی این هوا آن هوایی نبود که انتظارش را داشتم.

راننده‌های تاکسی‌های فرودگاه به هوای این که خارجی هستم، می‌خواستن کرایه را به دلار بگیرند، وقتی فارسی سلیسم را دیدند، از خیر گرفتن دلار گذشتند و به همان نرخ معقول و همیشگی کرایه‌شان رضایت دادند. نمی‌دانم چرا به‌جای مهمان‌نوازی که خصلت شرقی‌هاست، کاری می‌کنند که مهمان از خانه‌شان فراری شود.

سابقاً اینطور نبود. نمی‌دانم در این چندساله چه بلایی سر مردم آمده است. با راننده‌ی تاکسی کمی اختلاط کردم. همان اختلاط بود که کار دستم داد و مرا اینجا ماندگار کرد. گفتم: «ده سالی ایران نبودم و در این ده‌سال حتی مرام و مسلک مردم هم عوض شده است.»

پوزخندی زد و گفت: «دیگه اینجا برادر و خواهر از هم خبر ندارن. برادر سایه‌ی خواهرش رو با تیر می‌زنه. سال‌ تا سال از مهمون خبری نیست. گرونی و تورم کمر همه رو شکسته. آقا من خودم چند ساله توی این خط کار می‌کنم، ولی به زحمت اجاره خونم رو درمیارم. صاحب‌خونه‌ها به مستاجرها رحم نمی‌کنن. آخر زمون که می‌گن همین روزاست. اینجا قیامتی شده.»

گفتم: «توی آلمان با همسرم درس می‌خوندیم. وقتی بچه‌ی اولمون بدنیا اومد، ترسیده بودیم صاحبخونه بیاد و بگه از خونه بلندشیم. به صاحبخونه نگفته بودیم که بچه دار شدیم. صاحبخونه وقتی فهمید، خیلی ناراحت شد. گفتیم الانه که بگه جمع کنین و برین. ولی ناراحتیش از این بود که شرایط ما رو نمی‌دونست. سه ماه از ما اجاره نگرفت کادوی بچه دار شدنمون. بعدم دفعه‌ی بعد با کلی خوراکی‌های مقوی اومد و گفت که باید از همسرم خوب مراقبت کنم. ما بچه‌ی دومم رو هم تو همون خونه بدنیا آوردیم. همسایه‌ها خیلی به همسرم کمک می‌کردن. رفتارشون اونجا با ما مثل اعضای خونوادشون بود، ولی اینجا همه مثل غریبه‌ها رفتار می‌کنن.»

گفت: «آقا اونجا هم تورم مثل اینجاست؟ اونجا هم شب می‌خوابی صبح پا می‌شی، قیمت نون دوبرابر شده؟ مغازه‌دارا هرچی دلشون می‌خواد روی جنسا می‌کشن؟ اونجا هم یه برند روی یه جنس بنجل می‌چسبونن و به قیمت خون باباشون پولش رو ازت می‌گیرن؟ اونجا هم مهریه‌های کلون وجود داره؟ من هنوزم دارم مهریه‌ی همسر اولم رو می‌دم. حتی یک ماه هم با هم زندگی نکردیم که مهریه‌اش رو گذاشت اجرا. اینجا همه به فکر این هستن که یه جوری سر اون یکی رو شیره بمالن.»

گفتم: «آخه چرا؟»

گفت: «والا خودمم نمیدونم از کی و چطور شد که اینجوری شد؟ یهو یکی از فامیلا به نون و نوا رسید و خونش رو برد بالاشهر و هر روز با یه تیپ و قیافه ظاهر شد. بعد بقیه‌ خانمای فامیلم افتادن به جون شوهراشون. اینجوری شد که شوهرا هم برای برآورده کردن نیازهای زن و زندگیشون، خون بقیه رو تو شیشه کردن. حالا من چند وقتیه که غدغن کردم کسی بره و بیاد. مهمونی و رفت و آمد فامیلی رو گذاشتم کنار، آرامش و صلح برقراره، ولی امون از روزی که خانم بره یه مهمونی زنونه، تا یه هفته خونه میدون جنگه.»

گفتم: «اینکه خیلی بده. توی این دنیا که همه‌چی به سمت مدرنیته پیش می‌ره، ما داریم عقب عقب حرکت می‌کنیم. نکنه داریم برمی‌گردیم به دوره‌ی قاجار؟»

گفت: «چه می‌دونم والا، ولی همه خسته‌ایم. من که آرزوم اینه که یه آلونک ۶۰ متری از خودم داشته باشم که سال به سال واسه اجاره خونه مجبور نشم، اثاثم رو روی کولم بزارم و در به در از این خونه به اون خونه برم.»

گفتم: «می‌دونی چیه؟ مراوده‌ی این مردم با کشورای دیگه کم شده. قبلاً مردم راحت می‌رفتن سفر و دنیا رو می‌دیدن و طرز فکرشون تغییر می‌کرد، ولی این محدودیت‌ها باعث شده که مردم فقط درگیر اینجور چیزا باشن. باید دولت‌مردا ارتباطشون رو با کشورای دیگه حفظ کن.»

پوپک‌جان راننده‌ی خوش‌صحبتی بود. گرم صحبت بودم و آزادانه حرف می‌زدم.

راننده تاکسی گفت: «آخه الان اون چند نفری هم که کمی دستشون به دهنشون می‌رسه، فقط می‌رن ترکیه و بعد با عکس و فیلمی که از خودشون تو اینستاگرام و صفحات اجتماعی می‌زارن، زندگی همه رو خراب می‌کنن. می‌دونی خانم من چند وقته هی به من می‌گه عرضه نداری من رو یه ترکیه ببری؟ یه جوری میگه ترکیه انگار ارزونه. همین ترکیه با پولای ما ۳۰۰ تموم میشه. پول یه پراید.

گفتم: «ده سال پیش پرایدم رو هفده فروختم. حالا پراید ۳۰۰ شده؟ کاشکی نگهش می‌داشتم، الان کلی سود کرده بودم.»

راننده تاکسی پوزخندی زد و گفت: «آقا هنوز چند ساعتی نیست که پات رو گذاشتی تو خاک ایران ولی تو هم رفتی تو فکر سود ناشی از این تورم. آقا این تورم کمرمون رو شکست. هرکی امروز هرچی بخره برده. برای همین همه مثل سنجاب افتادن به ذخیره کردن. اونجا هم اینجوریه؟»

گفتم: «نه والا. با این حساب برگشتنمون اشتباهه و اگه بخوایم همون چیزایی که قبلاً داشتیم رو بگیریم، می‌افتیم به قرض و وام.»

راننده تاکسی گفت: «این همه سال اونجا پول جمع نکردی؟»

گفتم: «آخه احتیاجی نبود. اونجا همیشه همه چیز نرخ ثابتی داشت. نرخ تورم هم که چندساله نزولیه.»

راننده تاکسی گفت: «حالا آقا این چیزا رو جایی نگو. مخصوصاً هم که تازه از خارج اومدی، برات پاپوش درست می‌کنن و دیگه نمی‌تونی برگردی.»

گفتم: «بله. بله حواسم هست. راستی هوا اینجا همیشه اینجوریه؟»

گفت: «الان که خوبه. زمستون بیا ببین میتونی نفس بکشی یا نه.»

گفتم: «پس اوضاع حسابی خرابه. کار کار این ماشیناست که کیفیت نداره. اونجا به قدری سوخت گرونه که برای مردم نمی‌صرفه ماشین رو برای دور‌دور بردارن. همه از حمل و نقل عمومی استفاده می‌کنن. به نظرم برگشتنم واقعاً اشتباه بود. می‌گم اگه میشه من رو برگردونین فرودگاه که برگردم آلمان.»

راننده گفت: «الان می‌خواین برگردین؟ مطمئنین؟ اصلاً برای چی اومده بودین.»

گفتم: «اومده بودم یه ارزیابی کنم و یه جا رو بگیرم که بعد زن و بچه رو بیارم، ولی حالا می‌بینم کارم اشتباهه.»

راننده به من گفت: «ولی برگشتنتون هم فکر نکنم به صلاح باشه. حالا خودتون می‌دونین.»

گفتم: «آقا اصلاً به شما چه. من رو برگردونین فرودگاه، کرایه‌تون رو می‌دم.»

پوپک‌جان من به فرودگاه برگشتم و تا خواستم بلیط برگشت بگیرم، ماموران امنیتی دوره‌ام کردن و به من انگ جاسوس بودن بستن و نشد که فوری برگردم. بعد هم که مشخص شد، جاسوس نیستم. این ویروس منحوس کرونا آمد و مرا اینجا ماندگار کرد.

حالا عجالتاً باید چند ماهی را اینجا بمانم تا اجازه‌ی خروج بدهند، ولی راننده بی‌راه هم نمی‌گفت. خانواده‌ام چشم دیدنم را ندارند و مدام دعا می‌کنند که زودتر برگردم پیش شما. حالا نمی‌دانم به خاطر کروناست یا به خاطر همان بی‌وفایی روزگار که راننده می‌گفت، ولی پوپک‌جان باور کن که حسابی دلتنگتم.

لیلا علی قلی زاده

یک پاسخ

  1. تا اینجا روند داستان‌هایت (آن‌هایی که خوانده‌ام) طعم گلایه دارند . پیشتر در نوشته‌هایت حرکت میدیدم . نور بود و امید . تعامل بود و سرزندگی . الآن هجمه‌ای از اتفاقات منفی داستان را در بر گرفته . شاید و شاید ذهن خلاق و پویای نویسنده با طبع لطیفی که دارد ناخواسته در معرض وقایع دور از انتظار قرار گرفته و دستخوش تغییر شده . هر چه هست استمرار و اراده‌ات در تداوم نگارش ، ستودنیست .

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.