لیلا علی قلی زاده

سیب‌زمینی‌خورها

 

ساعت نزدیک ده بود. بچه‌ها جلوی تلویزیونی خاموش به خواب رفته بودند. رواندازی سبک رویشان انداخته شده بود. زنی پشت میزی که آشپزخانه را از حال کوچک جدا می‌کرد، نشسته بود. وقتی عقربه‌ی بزرگ روی ۱۲ ایستاد، زن هیکل نحیفش را به زحمت از روی صندلی تکان داد و خواست از جایش بلند شود که صدای چرخش کلید در قفل در، او را دوباره به جایش برگرداند. اینبار روی میز خم شد. روی میز تصویری از تابلوی سیب‌زمینی‌خورهای ونگوگ به چشم می‌خورد.

مردی با لباسی مندرس و با ظاهری خسته و خواب‌آلود از در وارد شد و گفت: «به چی خیره شدی؟»

زن گفت: «یه گِرده از تابلوی ونگوگه. این تابلو رو خیلی دوست دارم. اگه ونگوگ الان زنده بود و یک شب مهمونش می‌کردیم، می‌تونست با رنگ و لعاب بیشتری این تابلو رو از زندگی ما بکشه.»

همسرش گفت: «این من نبودم که این زندگی رو بهت تحمیل کردم. تو می‌تونستی با مردی ثروتمند ازدواج کنی. این تو بودی که خواستی همراه من باشی.»

زن گفت: «من که شکایتی ندارم، ولی این فقر مفرط تا کی قرار ادامه پیدا کنه؟ بچه‌ها نیاز دارن که غذا بخورن. من سهم خودم رو بیشتر اوقات به اونا می‌دم. دیگه رمقی برام نمونده.»

همسرش گفت: «اوضاع کسب و کار همه کِساده. این روزا کمتر کسی پیدا می‌شه که از وضع موجود راضی باشه. آخه به من بگو توی این اوضاع که همه به نون شب محتاج شدن کی دیگه میاد دست‌سازه‌های حصیری بخره؟»

زن به دست‌های زمخت مرد که در اثر بافتن لیفه‌های خرما و کُلُوش‌های برنج پر از پینه شده بود، نگاه کرد و گفت: «دست‌سازه‌های تو خیلی خوبن. فقط اینجا مشتری ندارن. اینجا مردم خیلی فقیرن. چرا نمی‌ری یه جای دیگه اونا رو بفروشی؟»

همسرش گفت: «با این سر و وضع فرودستانه و با این لباس‌های مندرس؟ بیشتر شبیه یه گدا هستم تا یه هنرمند. اینجا حداقلش اینه که مردم من رو می‌شناسن و بهم احترام می‌ذارن. جای دیگه بعید نیست که مثل یه تبه‌کار باهام رفتار نکنن.»

زن گفت: «بالاخره که چی؟ بچه‌ها دیگه نمی‌تونن این وضع رو تحمل کنن. چندبار به سرم زد برم پیش پدرم و ازش پول بگیرم، ولی ترسیدم که دوباره صداش رو بالا ببره و عربده بکشه. با اینکه آخرش نمی‌زاره دست خالی از خونه بیام، ولی اولش حسابی دق و دلیش رو سرم خالی می‌کنه.»

همسرش گفت: «اگه به خاطر فقر دست به ارتکاب جرمی مثل قتل و دزدی یا هر کار دیگه بزنی، قبولش برام راحت‌تره تا اینکه بخوای بری دست گدایی پیش بابات دراز کنی. تو رو خدا یکم موقر باش. نباید هیچ‌وقت این کار رو انجام بدی. به خدا اگه بشنوم که پیش بابات رفتی، چشمم رو روی همه چیز می‌بندم و کاری رو می‌کنم که نباید.»

زن گفت: «نمی‌فهمم چرا رگ غیرتت اینجور وقت‌ها متورم میشه؟ چرا وقتی از فلاکتمون حرف می‌زنم و ازت می‌خوام کار دیگه‌ای انجام بدی، رگ غیرتت باد نمی‌کنه؟ تو واقعاً مردی؟»

همسرش گفت: «تو دیگه داری حوصله‌ی من رو سر می‌بری. چقدر برای این تصویر مسخره دادی؟»

زن گفت: «هیچی. کی حاضر میشه این تابلو رو به خونش بزنه جز من؟ من این رو گرفتم که با دیدنش یادم بیفته که من تنها بدبخت عالم نیستم. قبلاً هم بدبختی بوده و این بدبختی قراره تا ابد ادامه پیدا کنه. پدرم باید تو پول غلت بزنه و من میون قشر فقیر و فرودست جامه توی نکبت و بدبختی بلولم. می‌بینی چطور بدبختی تو زندگیمون خَلیده و تبارمون رو به نابودی کشونده.»

همسرش گفت: «امروز چِت شده؟ هان؟ اگه مصممی که بری از پدرت پول بگیری، باشه برو بگیر. من نمی‌تونم این نکبت رو تغییر بدم. برو بازم تحقیر شو و پولای اون گرانده‌ی خسیس رو بیار خونت.»

زن گفت: «پدر من رو با گرانده مقایسه نکن. اون از دستش آبم نمی‌چکید. پدرم فقط ناراحته که چرا من با تو ازدواج کردم.»

همسرش گفت: «بله ناراحته. چون نتونست با یه آدم از تبار خودش فامیل بشه و با من یه لاقبا فامیل شد و حالا مجبوره شکم بچه‌های من رو هم سیر کنه. باشه من حرفی ندارم. برو و بازم خودت رو خوار و خفیف کن.»

زن گفت: «یعنی عصبانی نمی‌شی؟ یعنی این اجازه رو می‌دی؟»

همسرش گفت: «اگه این چیزی هست که تو می‌خوای، من چیکار می‌تونم بکنم؟ باشه. هرطور خودت صلاح می‌دونی.»

زن گفت: «ممنونم. دیگه نمی‌تونستم این وضعیت رو تحمل کنم.»

مرد با ناراحتی از روی صندلی بلند شد و به سمت اتاق‌خواب رفت. زن چند دقیقه دیگر به تصویر خیره شد. دستش را آرام چندبار روی تصویر کشید و گفت: «اوضاع ما اونقدرا هم بد نیست.»

بعد از روی صندلی بلند شد و گِرده‌ی سیب‌زمینی‌خورها را از روی میز برداشت. اسکناس‌های روی میز را جمع کرد و کش مویش را باز کرد. کش را دور اسکناس‌ها بست و به سراغ مانتویش که روی جالباسی آویزان بود رفت. بسته‌ای اسکناس را داخل جیب مانتویش فرو برد و گفت: «فردا روز بهتریه. حقیقتاً روز بهتریه.»

نوشته شده توسط لیلا علی‌قلی‌زاده

لیلا علی قلی زاده

3 پاسخ

  1. صبحی که نکوست از علاقه به مطالعه‌ی داستان اول صبحش پیداست .
    صبح‌ها قبل از این که آفتاب طلوع بکنه فرصت خوبیه که در آرامش کامل یه داستان بخونم . موقع خوندن اونقدر غرق داستان و شخصیت‌ها و گفتگوهاشون میشم که اصلا متوجه زمان و اطرافم نمیشم . بعد داستان وقت فکر کردنه . فکر کردن به این که موصوع اجتماعی و عام داستان چی بود . چه نکته آموزنده‌ای داشت . آیا سوالی برام ایجاد شد . لایه پنهان چطور آیا نویسنده‌ای به این توانایی مضمون نگفته‌ای در داستانش دارد .
    و اینگونه روز خوبم رو با خواندن داستانهایت شروع می‌کنم .

  2. زندگی فقیرانه!
    واقعا گاهی دلم می‌خواد برم تو دل چنین زندگی‌ای؛ اما حیف که هنوز تجملات و ظاهر و دهن مردم رو بستن زورش بیشتر از خواسته قلبمه.
    هرزچندگاهی به سرم میزنه و میگم کاش میشد همه زندگیمون رو میفروختیم میرفتیم یه جای دوووور، یه جای سخت مثلا یکی ازشهرهای سیستان‌بلوچستان بدون هیچی و با یه زیرانداز زندگی می‌کردیم. روزی رسون هم خداست دیگه. بعید میدونم تو ایران از گرسنگی بمیریم.
    چرا اینو دلم میخواد؟! چون بنظرم جسم گرسنه یه جوردیگه‌ای به خدا نزدیکه که بقیه نیستن… .
    کاش خانم قصه با من هم‌نظر بود، اونوقت حال زندگیش فرق میکرد.

    راستی زندگی ما اگه تابلو بود، میشد: نیمروخورها 😂

    1. سپیده من با این نظرت موافق نیستم. می‌دونی من بیشتر با جمله امام علی موافقم که فقر از هر دری وارد بشه ایمانم از اون در خارج میشه.
      زندگی فقرا ثبات نداره. گرسنگی اگه خودخواسته باشه موجب تقویت اراده میشه ولی گرسنگی اجباری جز حسرت و کینه‌توزی چیزی نداره.
      یه مادربزرگ دارم، عاشق آبگوشت و کبابه. یعنی جز کباب بهش هر غذایی بدی، ناراحت میشه.
      اونم میشد کباب‌خورها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.