در قبایل عربنشین مصر، قبیلهای بود که هر دختری آرزو داشت که در آن قبیله متولد میشد. قبیلهایی که رئیسش حنیف بن قائد بود. حنیف میان دخترکان قبیله هیچ تبعیضی نمیگذاشت. او همه را به یک چشم میدید. همه را مثل دخترش ساره، عزیز میدانست. با دختران مهربان بود. در امر ازدواج رضایت دختر، مهمترین شرط بود. محال بود اجازه دهد دختری بدون رضایت قلبی به عقد جوانی از قبیله یا قبایل همسایه درآید. پدرها و مادرها نمیتوانستند روی حرف رئیس قبیله حرفی بزنند. حرف او حجت بود.
همیشه در فصل پاییز صحرا پر میشد از گردشگرانی که برای دیدن زیباییهای کویر از نقاط دور و نزدیک به آنجا میآمدند. قصبهها پذیرای این گردشگران بودند. قبیلهی حنیف هم خودش را برای پذیرایی از این میهمانان خارجی آماده میکرد. این میهمانان اغلب ثروتمند بودند و در قبال پذیرایی از آنها، هدایای خوبی به دختران و رؤسای قبایل میدادند، ولی گاهی پیش میآمد که گردشگری، آهی در بساط نداشته باشد. حمیت حنیف به او اجازه نمیداد که در مقابل این گردشگر بیتفاوت باشد و از او سد جوع نکند. برای او میهمان، حبیب خدا بود. خواه دارا باشد و خواه تنگدست و ندار، او بدون تبعیض از همه، به یک نحو پذیرایی میکرد.
پاییز سال ۱۹۸۴، یک سال قبل از تولد من، ساموئل با تعدادی از دوستانش به مصر آمده بود. در ابتدای سفر، گرفتار چند دزد شدند و تمام پولهایشان را از دست دادند. دوستانش که از خانوادههایی متمول بودند، با کمک سفارت به کشور خودشان بازگشتند، ولی او نمیخواست به این زودیها از مصر برود. او همهی عمر آرزو داشت به مصر بیاید. حالا که بخت یارش بود و از میان تمام دانشجویان دانشکدهشان، برای او این سفر پیش آمده بود، آن را غنیمت میشمرد و به راحتی از آن نمیگذشت.
ساموئل چند روزی در شهر کار کرد، تا مختصری پول تهیه کند و با آن بتواند قاطری تهیه کند. برای اینکه بتواند از زیباییهای مصر بهرهمند شود، باید از خیر سواری با ماشین میگذشت و با قاطر به مسیرهایی میرفت که جادهی ماشینرو نداشت. ساموئل از مهماننوازی قبایل عرب شنیده بود. او امید داشت که در قصبهها به او کمک کنند و او بتواند بدون هیچ گونه سختی و ملالی، از باقی سفر لذت ببرد.
او مهمان قبیلهی حنیف شد.
از همان ابتدای ورودش به قبیله، دختران و پسران جوان به سفارش حنیف، بیقصد و غرض خاصی از او پذیرایی میکردند.
ساموئل مشتاق شنیدن داستانهای آنها بود. داستانهایی که او را با فرهنگ صحرانشینان عرب، بیشتر آشنا میکرد. او که چهرهی پاک و بیریایی داشت و زبان عربی را خوب میدانست، از همان بدو ورود در دل دختران جا پیدا کرده بود. دختران داستانهایشان را با کمی تحریف و با آب و تاب اضافی برای ساموئل تعریف میکردند. پسران از شنیدن این قصهها از زبان دختران، سرشار از وجد و شادی بودند و حضور غریبهایی که روح قصهگوی دختران را زنده کرده بود مغتنم و عزیز میشمردند. در سه روز اقامت ساموئل در این قبیله، همه شیفتهی او شده بودند. او هم داستانهایی از ایتالیا و شهرهای اروپایی داشت که برای این صحرانشینان تعریف کند.
در این بین ساره دختر رئیس قبیله شیفتهی چهرهی دوستداشتنی ساموئل شده بود و سعی میکرد داستانهای عاشقانهای برای ساموئل تعریف کند تا آتش عشق و اشتیاق را در دلش روشن کند. محبت او به ساموئل بر خلاف دیگران بیغرض نبود.
ساموئل سرشتی پاک داشت. او متوجه نگاههای ساره شده بود. ساره با آن چشمهای سیاه و غمزههای اغواگرش تلاش میکرد، ساموئل را به دام عشقش بیندازد. ساره که از کودکی در تنعم پرورش یافته بود، ساموئل را همچون اسباببازی میدانست و میخواست به هر طریقی که شده او را بدست آورد، ولی ساموئل مدام سعی میکرد خودش را از این دختر دور نگه دارد. ساره دختر تیزهوشی بود. او هم متوجه دوری جستن ساموئل شده بود. پیش خودش فکر کرد، بهترین راه برای بدست آوردن ساموئل، پدرش است. محال بود پدرش به خواستهی او نه بگوید. شب هنگام او خواستهی دلش را پیش پدرش بازگو کرد؛ ولی حنیف برای اولین بار دچار تردید شد. او برای دخترش آرزوهای زیادی داشت. دلش نمیخواست دردانهاش را پیشکش یک غریبهی تنگدست کند. نمیدانست باید چه کند، باید در مقابل خواستهی دخترش کوتاه بیاید یا اینکه برای اولین بار، پدری نامهربان باشد و خواستهی دخترش را اجابت نکند.
بالاخره بعد از شور و مشورت با همسرش به این نتیجه رسید که دست از پذیرایی از این میهمان بردارد و او را به جایی دیگر بفرستد.
روز بعد حنیف به ساموئل گفت که وقت رفتن فرا رسیده است. ساموئل با نگرانی پرسید: «خطایی از من سر زده؟ من از مهماننوازی قبیلهی شما زیاد شنیده بودم. هنوز چند روز نیست که اینجا هستم و شما میخواهید از اینجا بروم؟ چه گناهی از من سر زده که مستوجب این بیمهری و رانده شدن هستم؟»
حنیف سرش را پایین انداخت و گفت: «گناه از تو نیست. گناه از هوسبازی دختر من است. من نمیخواهم با حضورت در اینجا اتفاقی بیفتد. او جوان است و خام. امروز فکر میکند که دلش را به تو باخته است و از من میخواهد که تو را همچون بردهای تقدیم او کنم. روز بعد، تو را به کناری خواهد نهاد و دلش را به دیگری خواهد داد. اگر خطایی هم هست از جانب ماست.»
ساموئل متوجه شد که حنیف از این دلباختگی به شدت ناراضی است. حمیتش اجازه نمیداد که بیش از این میزبانش را شرمنده کند و گفت: «تقصیر از من بوده است. من از همان ابتدا باید به دخترها میگفتم که همسری دارم و در قوانین دین ما اختیار کردن همسر دیگر مجاز نیست. به هر حال اگر همسری نداشتم، حاضر بودم که اینجا بمانم و برای جبران مهماننوازیتان غلامیتان را بکنم، ولی همسرم در انتظارم است و ما چشم به راه فرزندی هم هستیم.»
میزبان لبخندی زد. خیالش راحت شد. میترسید شاید ساموئل هم به دخترش نظری داشته باشد و این کارش را خراب کند. حالا که ساموئل همسری داشت، دیگر نگرانی وجود نداشت.
ساموئل گفت: «من امروز عصر همین مطلب را جلوی همه به شما میگویم و از شما رخصت میگیرم که از اینجا بروم.»
حنیف گفت: «تو بهترین مهمانی بودی که من داشتم. ادبی که از خودت نشان دادی نشانهی تربیت خوب توست. رحمت خداوند بر تو باد.»
ساموئل لبخندی زد و با او دست داد. چند ساعت بعد وقتی بار و بنهاش را بست و آمادهی رفتن شد، همان حرفها را در جمع تکرار کرد و عذر تقصیر خواست.
ساره چشمانش پر از اشک شده بود. طاقتش طاق شده بود. به زحمت خودداری میکرد. ساموئل از همه خداحافظی کرد و روز بعد آفتابنزده با قاطر به سمت قصبهی بعدی راه افتاد. اندکی بعد ساره با اسبی تیزپا خودش را به ساموئل رساند و خواست مستقیم حاجت دلش را به ساموئل بگوید.
ساره دختر زیبا و خواستنیای بود. هرکسی جای ساموئل بود، نمیتوانست خودداری کند، ولی ساموئل حتی نیم نگاهی هم به دختر نکرد و گفت: «شما زیبایید، ولی زیباییتان در برابر زیبایی همسر من هیچ است. من اگر به او خیانت کنم، چه تضمینی هست که او هم به من خیانت نکند؟ متاسفم. امیدوارم مردی که لایق و شایستهی شما باشد، خیلی زود بر سر راه شما قرار بگیرد و شما فراموش کنید که روزی مردی به نام ساموئل میهمان شما بوده است.»
ساره خودش را کوچک کرده بود. تا آن روز نشده بود، خواستهای داشته باشد و اجابت نشود. او گفت: «اگر امروز بروید من خودم را خواهم کشت و گناه این مرگ بر گردن شماست که تمنای مرا بیجواب گذاشتید.»
ساموئل به عشق در یک نگاه اعتقادی نداشت. دختر چیزی از او نمیدانست. از زندگی فلاکتبارش در ایتالیا چیزی نمیدانست. از خانهی محقر استیجاریاش، از مادر بیمارش که در آسایشگاه بستری بود، از شبهایی که بدون خوردن یک وعده غذای گرم سرش را زمین گذاشته بود، چیزی نمیدانست. او نمیدانست که ساموئل از خدایش است که آنجا بماند و ما بقی عمرش را در رفاه باشد؛ اما ساموئل مجبور شده بود دروغ بگوید که حرمت میزبانش را حفظ کند و حالا این دختر با خواسته بیجایش، داشت او را اغوا میکرد. ساموئل میدانست این دختر نازپرورده با این خواهش، همه چیزش را بر باد میدهد. پس به دختر گفت: «به یک شرط. من باید به ایتالیا برگردم و همسرم را طلاق بدهم. بعد به اینجا برمیگردم. اگر در آن موقع هنوز هم خواستار من بودید، من با شما ازدواج میکنم.»
ساره مثل کودکی لجباز گفت: «نکند فکر کردید من کودکم و میخواهید مرا فریب دهید؟»
ساموئل گفت: «اگر چنین قصدی داشته باشم، خدا مرا بکشد، اصلاً من آدرسم را در ایتالیا به شما میدهم. خودتان برایم نامه بفرستید و اگر بعد از چند روز هنوز خواستار من بودید، من فوری به اینجا برخواهم گشت. من به عهدم وفا خواهم کرد. اگر در عرض چند ماه نامهای از جانب شما به من برسد، من فوری به اینجا خواهم آمد، ولی اگر نامهای نرسید، میفهمم که شما مرا فراموش کردهاید و حجتی به بازگشت نیست.»
ساموئل آدرس و تلفنش در ایتالیا را روی کاغذی نوشت و به دست او داد. ساره با نگاه به چشمان ساموئل او را باور کرد و تنها به خاطر آن تکه کاغذ بود که رضایت به رفتن ساموئل داد.
ساموئل خیلی زود به ایتالیا بازگشت.
ساره هیچ وقت برای او نامهای ننوشت. چند روز بعد، پسرعموی حنیف همراه با پسر جوانش به دیدنشان آمدند و ساره خیلی زود، ساموئل را فراموش کرد.
وقتی ساموئل به زادگاهش برگشت، در اسرع وقت به دیدن مادرش رفت. در آسایشگاه، پرستاری جدید، نگهداری و رسیدگی از مادرش را عهدهدار شده بود. پرستار لبخندی شیرین داشت. او به ساموئل گفت: «مادرتون هر روز بیتاب شما بود. طوری از شما حرف میزد که من مشتاق دیدنتون بودم. الان میبینم که حق داشته.»
ساموئل به پرستار نگاه کرد و احساس کرد که او را میشناسد. چند ماه بعد با او ازدواج کرد. پیوندشان مرا سرشت و در سال ۱۹۸۵ من به دنیا آمدم و داستان پدرم ساموئل را بیهیچ تحریفی تا اینجا بازگو کردم. سال ۱۹۹۵ وقتی ده سال داشتم، پدرم ما را به مصر برد. مصر حقیقتاً زیبا بود. ما در سفر مصر به دیدن قبیلهی حنیف هم رفتیم، ولی حنیف بن قائد چند سالی میشد که از دنیا رفته بود و رسم قبیله عوض شده بود. پدران دوباره به اجبار دخترانشان را شوهر میدادند و کسی نظر دختر را نمیپرسید. ساره آن دختر فتنهگر مسبب مرگ پدرش شده بود. او بعد از بدنیا آمدن فرزند اولش، به همسرش خیانت کرده بود و همین بیآبرویی، باعث شد که حنیف دردانهاش را از خود براند و بعد غم دوری از دخترش، او را به بستر بیماری انداخت و خیلی زود دار فانی را وداع گفت. ظاهراً طبیعت هوسباز ساره آرام و قرار نداشت. بخت یار پدرم بود که آن روز خودش را از فتنهی ساره رهانیده بود.
نوشته شده توسط لیلا علیقلیزاده
2 پاسخ
سلام خانم علیقلیزاده گرامی. واقعا دستان زیبایی نوشتید. آفرین.
سپاس از شما آقای طاهری عزیز