عدهی ما زیاد نبود، زیرا خانم میزبان علاقه داشت که همهی مهمانان در گفتگو شرکت کنند. او همیشه طوری جمع را مدیریت میکرد که هیچکسی در میهمانی ساکت نباشد، ولی آنروز حضور یک غریبه، کمی اوضاع را تغییر داده بود. الهام از جمع فاصله گرفته بود و به عمد به بهانهی کمک به میزبان مدام به آشپزخانه میرفت. غریبه مدام با نگاهش الهام را دنبال میکرد. من که به تازگی به الهام پیشنهاد ازدواج داده بودم و در انتظار جواب بودم، نمیتوانستم نسبت به نگاههای غریبه بیتفاوت باشم؛ بنابراین من هم چندان در گفتگوها شرکت نمیکردم یا اگر کسی خطاب به من چیزی میگفت با بیحواسی جواب میدادم. مدتی بعد میزبان از پذیرایی کردن فارغ شد و با توجه کامل در جمع مهمانانش حضور یافت. او رو به من کرد و گفت: «آرمان امروز اینجا نیستی؟ کجایی؟»
نمیتوانستم انکار کنم. ممکن بود چیزی بگویم که آنها بیشتر پاپیام بشوند. من از حضور آن غریبه ناراحت بودم. با بیحواسی گفتم: «کاش وقتی یه نفری که ما نمیشناسیم رو دعوت میکنی از قبل بهمون بگی.»
میزبان با اوقات تلخی گفت: «آرمان، سعید دوست برادرمه. خیلی هم غریبه نیست.»
آرش گفت: «آرمان جان امروز اصلاً اینجا نیستن. شما خودتون رو ناراحت نکنین. وقتی الهام خانم جلو چشمشون نباشن، طبیعیه که اینجوری بهم بریزه. بسوزه پدر عاشقی.»
سعید یا همان غریبه رو به من گفت: «من کاری کردم که باعث دلخوریتون شده؟»
گفتم: «نه. من یکم حالم خوش نیست. در ضمن آرش جان بیحواسی من ربطی به عشق و عاشقی نداره.»
آرش خندید: «تو که راست میگی.»
همه خندیدند.
سعید گفت: «من نمیدونستم الهام خانم نامزد شما هستند. من ایشون رو از دوران دانشگاه میشناسم. اونوقتها رابطهی بهتری داشتیم. امروز تو مهمونی که دیدمش فقط یکم هیجان زده شدم که یه آشنای قدیمی رو دیدم.»
میزبان گفت: «سعید جان لازم به توضیح دادن نیست. آرمان الکی شلوغش میکنه. هنوز هیچ خبری نیست. الهامم هنوز بهش هیچ جوابی نداده.»
مریم گفت: «من جای الهام بودم، همون اول با قاطعیت میگفتم نه.»
گفتم: «چرا؟ مگه من چمه؟»
آرش گفت: «زودجوش میاری آرمان. هیچ کنترلی روی رفتارت نداری. حیف دختر به این خانمی نیست که گیر دیوی مثل تو بیفته.»
مریم گفت: «حواسم بهت هست آقا آرش.»
آرش خندید و گفت: «جای خواهری گفتم وگرنه که شما خانومتری.»
گفتم: «لطف کنید شما به جای الهام تصمیم نگیرین. آدم زنده وکیل و وصی نمیخواد.»
الهام سکوت کرده بود و حرفی نمیزد.
میزبان گفت: «الهامجان نمیخوای تو حرفی بزنی؟ تا کی میخوای آرمان رو در انتظار بگذاری. اگه جوابت مثبته، زودتر بگو.»
الهام که تا آن موقع ساکت بود. نگاهی به سعید انداخت و بی آنکه به من نگاه کند، گفت: «من باید بیشتر فکر کنم. آرمان مرد بدی نیست، ولی من به زمان بیشتری احتیاج دارم.»
به الهام گفتم: «چرا به من نگاه نمیکنی؟ امروز چت شده؟»
الهام باز هم به من نگاهی نکرد و گفت: «من باید باهات حرف بزنم. الان وقتش نیست.»
سعید گفت: «مثل اینکه حضور من مشکل ایجاد کرده. من بهتره دیگه کمکم برم.»
آرش گفت: «کجا؟ تازه داشتیم با هم آشنا میشدیم.»
گفتم: «شما چه رابطهایی با الهام داشتین؟»
الهام عصبانی شد و گفت: «ما فقط همکلاسی بودیم. آرمان تو چته؟»
صدایم را بالا بردم: «من چمه؟ این تویی که از وقتی این آقا اومده، مدام خودت رو قایم میکنی. چه رابطهایی بین شما دوتاست؟»
الهام گفت: «بزار برای بعد. الان وقتش نیست.»
گفتم: «پس چیزی بوده؟»
سعید اینبار متانتش را کنار گذاشت و با وقاحت به من گفت: «بله چیزی بوده. اگه خیالت راحت میشه، باید بگم که ما تا ازدواجم پیش رفتیم، ولی الهامجان دچار تردید شد و یهو همه چی رو ول کرد و رفت. مثل حالا. اون از تعهد و مسئولیت میترسه. درسته الهام؟»
الهام گفت: «مسئلهی من و تو ربطی به آرمان نداره.»
سعید گفت: «چرا اتفاقاً داره. این آقا آرمانت باید بدونه که از الان خودش رو برای غیب شدن تو آماده کنه.»
به الهام خیره شدم. منتظر توضیحی قانع کننده بودم. الهام رو به سعید گفت: «تقصیر خودت بود. نباید من رو تحت فشار میذاشتی. الانم کارت اشتباهه. کار همتون اشتباهه.»
و بعد بدون هیچ توضیحی کیفش را برداشت و با سرعت از خانه خارج شد. همه هاج و واج مانده بودیم. میزبان بالاخره سکوت را شکست و گفت: «برو دنبالش.»
آرش گفت: «نه. بهش زمان بده. اگه هنوزم بهش علاقه داری بهش زمان بده. بزار با خودش کنار بیاد.»
تصمیم نداشتم که بروم. به سعید گفتم: «چرا رابطهتون به هیچجا نرسید؟»
سعید جوابم را نداد. رو به میزبان گفت: «من دیگه باید برم. از پذیراییتون ممنونم. مهمونی خوبی بود.»
دوباره پرسیدم: «چرا رابطهتون به هیچجا نرسید؟»
با نگاه تندی به من گفت: «برای شما هم به هیچ کجا نمیرسه. چون آتیشت تنده. منم همینجوری بودم. فکر کرده بودم، چون بهش علاقه دارم، باید تمام و کمال فکر و ذهنش پیش من باشه. یادم رفته بود که اون آزاده. اگه امشب یکم منطقیتر بودی، شاید حضور من باعث میشد که زودتر بهت جواب مثبت بده، ولی حالا دیگه بعید میدونم. اون از حصاری که ازدواج براش ایجاد میکنه، میترسه.»
مریم که تا حالا سکوت کرده بود، گفت: «منم دقیقاً برای همین گفتم که اگه جای الهام بودم، بهت جواب رد میدادم. ناراحت نشو آرمان جان، ولی تو آدم رو میترسونی. دخترای امروز که مثل قدیم آفتاب مهتاب ندیده نیستن. شاید قبل از تو با چندین نفر دیگه هم رابطه داشتن. تو میخوای با همهی عشاق قدیمی در بیفتی.»
آرش به خنده گفت: «چشمم روشن. نگفته بودی؟»
مریم اخم کرد و گفت: «من الان جدیام.»
آرش خندید و گفت: «باشه بابا. تسلیم.»
سعید گفت: «اگه دوسش داری، باید با این مسئله کنار بیای. الهام یه بارم عقد کرده بود. من تا قبل فرارش نمیدونستم. اون رازهای زیادی داره. تا بهت اعتماد نکنه، چیزی نمیگه. میتونی با این مسائل کنار بیای؟»
گفتم: «نمیدونم. با توجه به این اخلاق گندی که دارم، بعید میدونم.»
میزبان گفت: «مثلاً قرار بود بحث فلسفی بکنیم. بحث امروزمون به کجا کشید.»
سعید به سمتم آمد و گفت: «از دستم ناراحت نشو، ولی توی ازدواج باید چشمات رو باز کنی. برای ازدواج باید شناخت بهتری از طرف مقابلت داشته باشی. تو الهام رو واقعاً میشناسی؟»
جوابی نداشتم که بدهم. من چقدر الهام را میشناختم؟ رو به جمع گفتم: «کسی الهام رو میشناسه؟»
کسی حرفی نزد.
میزبان کمی فکر کرد و گفت: «تو انجمن باهاش دوست شدم. دختر مهربون و خوشقلبی به نظرم رسید. کمحرف و کمی خجالتی بود. فکر کردم اگه بیشتر معاشرت کنه، یخش باز میشه، ولی واقعاً من چیز زیادی ازش نمیدونستم.»
من الهام را نمیشناختم. واقعیت این بود که من عاشق زیباییاش شده بودم. کمحرفیاش را روی حساب حجب و حیای دخترانهاش گذاشته بودم. بدون هیچ شناختی به او پیشنهاد ازدواج داده بودم. فکر میکردم، دوران نامزدی زمان خوبی برای شناخت است. اشتباه از من بود.
نوشته شده توسط لیلا علیقلیزاده