آنکه از غیر خدا چیزی خواهد، سزاوار محرومیت باشد.*
فرخخان نخوتمند و متکبر نشسته بود بالای مجلس و با آن شکم فراخزیدهاش به دیگران فخرفروشی میکرد. شکمش حکایت از آن داشت که پلو خورشت پر ملات میخورد و کاری با شوربای سادهی فقرا ندارد.
عجیب بود که پدر با آنکه همیشه دم از قناعت میزد و ما را از شکمبارگی نهی میکرد، وقتی فرخخان را میدید، مقهور و مغلوب مانیفستش میشد و با بهترین خورشتها کمر به خدمت این مرد متکبر میبست.
فرخخان مال و اموال زیاد داشت و هیچ فرزندی نداشت. به عقیدهام پدر به امید هبهای درشت و سنگین از طرف او کمر به خدمتش بسته بود، ولی او ناخنخشکتر از آن بود که چیزی به کسی بدهد.
این را از هدایایی که برای ما میآورد، میتوانست بفهمد، ولی پدر چشمش را بسته بود و آن هدایای ارزان و بنجل را نمیدید.
فرخخان سفاهت این جماعت را میدید و هربار که بر سرمان خراب میشد، در دلش به این همه مذلت میخندید.
در مجلسی که فرخخان حضور داشت، ما جایی نداشتیم. ما باید به پستو میخزیدیم و از دور این شکمبارگی را تماشا میکردیم و در حسرت آن خورشت پرروغن میماندیم. مجلس فراخی که جای دور و بریهای فرخخان بود، هیچ جایی برای ما نداشت. روزهای بزم، پدر مستحیل میشد. ثروت فرخخان نابینایش میکرد. امید واهیاش او را منکوب کرده بود. ما این تباهی را میدیدم و دم نمیزدیم، و آرزو میکردیم که فرخخان زودتر بمیرد و ما دیگر شاهد این بزمهای فرمایشی و ضلالت بیپایان پدر نباشیم.
بالاخره فرخخان مرد. درست به وقت بزم. لقمه در گلویش گیر کرد و احدی نتوانست دست مرگ را کوتاه کند. فرخخان مرد و مثقالی از اموالش به پدر نرسید. فرخخان در مجلس پدر مرده بود.
وقتی پدر برای مرگ نابهنگام فرخخان و بینصیبماندنش از ثروت غصه میخورد، به او گفتم: «هر که غیر از خدا چیزی بخواهد، سزاوار محرومیت باشد.»
پدر چیزی نداشت بگوید. سخن امامعلی(ع) را خودش به ما یاد داده بود، هر وقت که چیزی از او طلب میکردیم، این سخن را پتکی میکرد و بر سرمان میکوفت؛ ولی انگار خودش بهرهای از این سخن نبرده بود.
*حدیثی از امام علی(ع)