لیلا علی قلی زاده

پدر قلابی

چوب را پشتش پنهان کرده بود و لبخندی را به زور چپانده بود روی صورتش. خوب می‌دانستم که اگر با پدرم وارد دفترش نشده بودم، حسابی از خجالتم در می‌آمد. پدرم او را حسابی غافل‌گیر کرده بود. حالا که پدر دار شده‌ام، دیگر کسی غلط می‌کند که دست روی حسن مامان بلند کند.

«حسن مامان» لقبی بود که بچه‌ها روی من گذاشته بودند. وقتی ادامه‌ی داستانم را خواندید متوجه می‌شوید چرا این لقب را رویم گذاشته بودند.

ناظم خاک‌برسر مدرسه به مادرم نظر داشت. تا وقتی مادرم به مدرسه می‌آمد، همیشه هوای مرا داشت، ولی نمی‌دانم چه شد که دیگر مامان به مدرسه نیامد. از همان روز بود که به هر بهانه‌ایی ناظم با آن تعلیمی‌اش مرا تنبیه می‌کرد. هربار هم که به مادرم می‌گفتم، لبش را می‌گزید و بعد رویش را به سمت دیوار می‌کرد و می‌گفت: «لابد یه کاری کردی دیگه. حسن اگه منو دوست داری، بهونه دستش نده. من سرم شلوغه. نمی‌تونم دم به دقیقه بیام مدرسه.»

مادرم زن آبرو‌داری بود، ولی زیبایی‌اش شده بود، بلای جانش. فقط ناظم مدرسه نبود که به او نظر داشت. در محله‌ی قبلی‌مان هم مردهای زیادی باعث مزاحمتش شده بودند. برای همین آمده بود و از یک پیرزن علیل پرستاری می‌کرد که دیگر کسی برایش حرف در نیاورد که شب‌ها فلان و بهمان مرد به خانه‌اش رفته است. حالا شب و روز پیش همان پیرزن بود.

پسر کوچک پیرزن فرنگ بود. روزی از فرنگ برگشت که من در حیاط خانه‌ی پیرزن ضجه می‌زدم که دیگر به مدرسه نمی‌روم. وقتی ماجرایم را فهمید قبول کرد که تا وقتی ایران است، چندباری الکی به مدرسه‌مان بیاید و نقش پدرم را بازی کند.

حالا من پدر قلابی‌ام را به مدرسه آورده‌ام. پدر قلابی‌ام باتوپ پر گفت: «آقای محبی درست نیست که دست روی بچه بلند کنید. اون‌ور اگه کادر آموزشی دست روی بچه‌ای بلند کنه، دادگاهیش می‌کنن. من یه مدت برای کار و تحصیل رفته بودم آمریکا و نتونستم به کار حسن رسیدگی کنم، اون‌وقت اومدم می‌بینم که پسرم یه روز خوش از دست شما نداشته. من‌بعد مثل شیر پشتشم. اگه فقط یک‌بار دیگه ببینم پسرم با چشم گریون میاد خونه، کاری می‌کنم که از کرده‌اتون پشیمون بشین.»

ناظم به تته پته افتاد و گفت: «ما که همین‌جوری کسی رو نمی‌زنیم. چندبار بهش گفتم مادرش رو بیاره تا در مورد کاراش با مادرش حرف بزنم، ولی پشت گوش انداخت. منم مجبور شدم خودم وارد عمل بشم که فردا این بچه از راه به در نشه.»

پدر قلابی‌ام گفت: «شما غلط بیجا کردین. مادرش لابد کار داره که نمی‌تونه بیاد. مادرم مریضه، تو خونه مونده از اون پرستاری کنه. اگه خدایی نکرده، وقتی از خونه بیرون میاد، بلایی سر مادرم بیاد، شما جواب گویین. حالا من اینجا هستم. بگین چه خبطی کرده که اینجوری کتکش زدین؟»

ناظم گفت: «آخه شما چند وقت نبودین. در جریان نیستین. مادرش بیاد من راحت‌تر می‌تونم بگم.»

پدر قلابی‌ام دیگر تحملش را از دست داد و با ناظم دست به یقه شد و فریاد زد: «مرتیکه‌ی چشم‌دریده‌ی زن‌باره حواست هست که من برگشتم و تو باز چشمت دنبال زنمه.»

ناظم التماس‌کنان گفت: «بخدا منظوری نداشتم. آقا زشته اینجا مدرسه‌است. من آبرو دارم.»

پدرم یقه‌اش را ول کرد و گفت: «زن منم آبرو داره. من‌بعد کاری داشتین خودم میام. دیگه قرار نیست جایی برم.»

و پدر قلابی‌ام نرفت.

پدر قلابی‌ام آنقدر ماند و در حقم پدری کرد که مادرم عاشقش شد و شد پدر حقیقی‌ام.

لیلا علی قلی زاده

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.