لیلا علی قلی زاده

قانون مادر

آن تابستان در باغچه‌ی کوچکمان، بذر گیاهی که نمی‌شناختیم را کاشتیم.

مادر اصرار داشت تنها گیاهانی که برایمان مفید است را پرورش دهیم، ولی من و پدر، از قانون او تخطی کردیم. از دو سال پیش که به این خانه نقل مکان کرده بودیم، تمام گیاهان مصرفی‌مان را خودمان پرورش داده بودیم. پدر شیمی آلی خوانده و مادر کشاورزی خوانده بود. هر دو می‌دانستند چطور می‌توانند یک خاک را بارور کنند. در خاک باغچه‌ی ما تقریباً هر چیزی به عمل می‌آمد.

وقتی من و پدر آن بذر را کاشتیم، پدر اصرار کرد که رازمان را مخفی نگه داریم.

بعد پدر به مسافرت رفت و من آن گیاه را فراموش کردم.

یک هفته بعد وقتی در حال خوردن کلم بروکلی‌هایی بودم که مادر برای صبحانه‌ام آماده کرده بود، صدای فریاد مادر را از حیاط شنیدم: «چیلی. چیلی.»

اسم من چیلی است. چیلی یعنی فلفل. وقتی به دنیا آمدم تمام صورتم پر از دانه‌های قرمز رنگ بود. برای همین مادرم نام چیلی را روی من گذاشت.

با عجله به سمت جایی که صدا از آنجا می‌آمد، رفتم و مادرم را دیدم که با لباس پشمی‌اش عصبانی کنار باغچه ایستاده است. صورتش از شدت گرما مثل فلفل قرمز شده بود. همیشه هر وقت در باغچه کار می‌کرد، لباس پشمی می‌پوشید. مادربزرگ هم همین کار را می‌کرد. این یک رسم در خانواده‌شان بود که مادر خیال نداشت، آن را کنار بگذارد.

به او گفتم: «چی شده مامان؟ چرا اینجوری داد می‌زنی؟»

مامان گفت: «چیلی، چیلی، یه گیاه عجیب اینجا تو باغچه است. من هر روز به باغچه سر می‌زنم و اگه گیاهی ناخواسته توی اون رشد کرده باشه رو هرس می‌کنم، ولی این گیاه رو ندیده بودم و حالا اون گیاه جرئت کرده و اینقدر بزرگ شده.» به گیاهی که پشت سرش بود اشاره کرد. یک گیاه گوشتی با برگ‌های قرمز.

این گیاه شاهکار من و پدر بود.

گفتم: «پس باید هرسش کنیم.»

مادرم دستی به کمرش زد و گفت: «واقعاً فکر می‌کنی به فکر خودم نرسیده بود؟ معلومه که باید هرسش کنیم، ولی نمی‌شه به این گیاه نزدیک شد. وقتی خواستم بهش نزدیک بشم، بهم حمله کرد و دستم رو خراش داد.» دستش را به من نشان داد. جای ناخن‌هایی بلند یک زن وحشی روی دست مادرم مانده بود. گفتم: «شوخی می‌کنی؟ این جای ناخنه. این فقط یه گیاهه.»

مادرم گفت: «متوجه نیستی. یه نفر توی این خونه از قانون تخطی کرده. می‌فهمی چی می‌گم؟ اینجا پر از بذرهای وحشتناکه. بذرهایی که می‌تونن وقتی بزرگ بشن، درسته قورتت بدن.»

گفتم: «مامان از چی حرف می‌زنی؟»

مادر گفت: «از تغییرات بیوشیمی. توی اون آزمایشگاه‌های لعنتی گیاهایی رو دارن پرورش می‌دن که می‌تونه نسل همه‌ی ما رو منقرض کنه. برای همین ما به اینجا اومدیم و با پدرت تصمیم گرفتیم که باغچه خودمون رو داشته باشیم. باغچه‌ایی که گیاهای خودمون رو پرورش بدیم و فقط چیزایی رو بخوریم که می‌دونیم چی هستن.»

گفتم: «یعنی تو می‌گی ممکنه یه گیاه به ما صدمه بزنه؟»

گیاه پشت سر مادرم در حال بزرگ شدن بود. به مادرم گفتم: «بهتره از اونجا فاصله بگیری. اون گیاه رشد عجیبی داره.»

مادرم با نگاهی سریع به پشتش فوری از اون گیاه فاصله گرفت و گفت: «لعنتی. لعنتی. اون یه نوع تخریب‌گره. می‌تونه کل باغچه رو نابود کنه.»

گفتم: «مامان تو امروز از چیزایی حرف می‌زنی که تا به حال درموردشون حرفی نزده بودی.»

مادر شروع کرد به خاراندن جای زخم روی دستش: «خیلی می‌سوزه. اگه سمی باشه، چی؟ تو اون رو کاشتی؟»

گفتم: «من فقط پیداش کردم. پدر اجازه داد که اونو بکارم.»

گیاه کمی بزرگ‌تر شد و مادر گفت: «اون یک گیاه تخریب‌گره از نوع ۰۰۶٫»

گفتم: «از کجا می‌دونی؟»

گفت: «فقط این دسته از گیاهان هستند که اینجوری رشد می‌کنن.»

گفتم: «تا حالا اسمش رو نشنیده بودم. تو کتاب‌های مدرسه هم چیزی در موردش نخوندم.»

مادر گفت: «چیلی چی تو کله‌ی پوکت هست؟ فکر می‌کنی میان درباره‌ی چیزی که توی آزمایشگاه تولید کردن و کل دنیا رو نابود می‌کنه، حرف بزنن؟»

گفتم: «چرا باید همچین چیزی درست کنن؟»

مادر گفت: «برای کنترل جمعیت. قرار بود این گیاه رو توی کشورهای جهان سوم پرورش بدن. قرار بود جمعیت اونا رو نابود کنن تا منابعشون برای ما باشه و حالا این گیاه توی خونه‌ی خود ما داره رشد می‌کنه.»

گفتم: «چه جوری می‌شه جلوش رو بگیریم؟»

مادر گفت: «اون احتمالاً یکی از ما رو می‌خوره. اون هنوز کوچیکه، ولی تا چند ساعت دیگه به اندازه‌ای میشه که بتونه ما رو درسته قورت بده. باید مسمومش کنیم.»

گفتم: «خوب این کار رو بکنیم. چرا معطلی مامان؟»

گفت: «اون خیلی باهوشه. اون گوشتخواره و نمیشه سم رو روی گوشت ریخت. اون لب نمی‌زنه. باید سم رو من بخورم و قبل از اینکه عمل کنه، برم تو دهن اون گیاه.»

گفتم: «مسخره است. راه دیگه‌ایی برای نابودیش وجود نداره؟»

گفت: «نباید از قانون من تخطی می‌کردین. هیچ راهی وجود نداره. پدرت این رو می‌دونست.»

گفتم: «برای همین خونه رو ترک کرد؟»

گفت: «ما با هم دعوا کرده بودیم. من خواستم که از هم جدا بشیم. ببین این تنها راهه. من نمی‌زارم برات اتفاقی بیفته.»

گفتم: «مامان ما از اینجا می‌ریم. نباید همچین کاری کنی.»

گفت: «متوجه حرفم نشدی؟ اون همینطور که می‌تونه اینطور سریع بزرگ بشه، می‌تونه خیلی سریع هم تکثیر بشه. وقتی اولین لقمه‌اش رو خورد، شروع به تکثیر شدن می‌کنه. اون به تنهایی هم می‌تونه خودش رو تکثیر کنه. اون همه چی رو نابود می‌کنه. این رو باید بفهمی عزیز من. ما می‌تونیم فرار کنیم، ولی آخرش که چی؟ بالاخره یه جا، وقتی راحت داری قهوه‌ی عصرت رو می‌خوری، یهو نوبت تو هم می‌رسه. باید یکی فداکاری کنه.»

گفتم: «می‌تونیم از کَتی استفاده کنیم.»

مادر گفت: «که انجمن‌های حمایت از حیوانات بهمون حمله کنن و پدرمون رو در بیارن؟»

گفتم: «مامان هیچ کسی نمی‌فهمه. چرا باید بفهمن که ما گربه‌ی خونگیمون رو دادیم یه گیاه غول‌پیکر بخوره؟»

مادر گفت: «وقتی اون شروع به تجزیه شدن بکنه، استخون‌های گربه رو کف باغچه می‌تونی ببینی.»

گفتم: «سریع دفنش می‌کنیم. هیچ کسی نمی‌فهمه.»

مامان گفت: «اون بیشتر از ده ساله که گربه‌ی ماست. من نمی‌تونم اینقدر بی‌رحم باشم.»

گفتم: «مامان تو می‌خوای من رو از داشتن خودت محروم کنی، ولی حاضر نیستی با گربه این‌کار رو کنی؟ چطوره اون خانم خپله رو بیاریم اینجا؟ همون که یه شب با بابا دیده بودیش.»

مادر گفت: «تو از کجا می‌دونی؟»

گفتم: «من شبی که دعوا می‌کردین، خواب نبودم. صداتون رو شنیدم. تو از اون زن متنفری. خوب اون رو بکشیم.»

مادر گفت: «فکر می‌کنی اون بیاد؟»

گفتم: «اگه بهش بگم که بابا براش توی خونه یه سوپرایز داره حتماً میاد. اون خنگم هست.»

مادر گفت: «فکر نکنم. اون الان با بابات یه جایی اون‌ور آبن.»

گفتم: «تو از کجا می‌دونی؟»

گفت: «من بلیطشون رو دیدم. پدرت به خاطر یه دختر چاقالوی خنگ به من خیانت کرد.»

مامان صورتش مثل لبو شده بود. همیشه تابستان‌ها مادر وحشتناک می‌شد. به هیچ وجه حاضر نبود لباس پشمی را از تنش دربیاورد. بیشتر دعواهای پدر و مادر سر همین لباس پشمی بود. پدر مرد بدی نبود. فقط از لباس پشمی مادر خسته شده بود.

گفتم: «پس باید مادرش رو نابود کنیم. اینجوری از اونم هم انتقام می‌گیریم.»

مادر سرش را به علامت نفی تکان داد. او خیلی مهربان بود. هرچقدر هم که از کسی بدش می‌آمد، حاضر نبود چنین کاری بکند.

گیاه مدام بزرگ‌تر و بزرگ‌تر می‌شد. دیگر حواس هیچ‌کدام‌مان به گیاه نبود. من مدام گزینه‌ایی را پیشنهاد می‌دادم و مادر آن را رد می‌کرد. یک دفعه آسمان بالای سرم سیاه شد. گیاه به سمتم حمله کرد و مادر هم همزمان خودش را روی من انداخت. گیاه مادرم را درسته قورت داد. من با دهان باز به آن صحنه خیره شده بودم. توانایی جیغ کشیدن هم نداشتم، ولی بعد اتفاق عجیبی افتاد. گیاه شروع به جیغ کشیدن کرد. درست مثل یک زن وحشی. نعره می‌کشید و خودش را تکان تکان می‌داد. پشت هم سرفه می‌کرد. فکر کردم استخوان‌های مادر در گلویش گیر کرده و احتمالاً در حال خفه شدن است. سرفه‌های گیاه کر کننده بود. گیاه تند و تند سرفه می‌کرد. بعد من دست راست مادر را دیدم که از درون دهان گیاه پدیدار شد و برایم دست تکان می‌داد. کمی بعد دست چپش، سرش و بعد کل هیکلش پدیدار شد. گیاه مادرم را تُف کرد. تمام هیکل مادرم پر شده بود از لکه‌های سبز رنگ که احتمالاً بزاق دهان گیاه بود. حالا مادرم شبیه گل قرمزی بود که برگ‌های سبزش روی ساقه‌ی پشمی‌اش رشد کرده بود. مادرم فریاد زد: «سریع برو تو خونه و یکی از لباس‌های پشمی من رو بپوش.»

من با سرعت خودم را به خانه رساندم و مادر مثل قهرمانی فاتح جلوی گیاه ایستاده بود. گیاه آنقدر سرفه کرد که جلوی چشم‌مان جان داد.

وقتی هر دو به بقایای در حال‌تجزیه گیاه نگاه می‌کردیم، مادر گفت: «من همیشه موقع کار گرمم می‌شد، ولی مادرم تاکید کرده بود که نباید موقع کار با گیاه‌ها لباس‌های پشمیم رو در بیارم. خیلی وقت‌ها خواسته بودم این رسم مسخره رو بی‌خیال بشم و لباس دیگه‌ایی بپوشم، ولی بازم به رسم‌مون پایبند مونده بودم. اون گیاه به پشم حساسیت داشت. این لباس پشمی جونم رو نجات داد، چیلی. بیا بریم خونه باید جشن بگیریم.»

و به خانه رفتیم.

لیلا علی قلی زاده

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.