مدتی میشود که زندگی بیبرنامه جلو میرود. از هدفگذاریهای هفتگی، ماهانه و سالانه خبری نیست. شب قبل یک برنامه بر اساس تمام کارهایی که باید انجام شود، روی دفترچهی یادداشت تلفن همراه نوشته میشود. روز بعد رباتوار برخی از آنها اجرا میشود. برخی هم به روز بعد موکول میشود.
تنها خودم نیستم که باید مدیریتش کنم. دخترک هم هست. خواندن زبان انگلیسی با او، اغلب چند ساعت زمان میبرد. باشگاه است. خود باشگاه یک پروسهی طولانی است. یک بار قبل باشگاه حمام میکنم و یک بار بعد باشگاه. خشک کردن موها هم زمان زیادی میبرد. گاهی میبینم یک ورزش یک ساعته، سه ساعت از زمانم را به خودش اختصاص داده است. کتابها هم وقت زیادی را طلب میکنند. نمیتوانم همینطوری نصفه و نیمه رهایشان کنم و تازه فیلم دیدن هم اضافه شده است؛ ولی چیز دیگری زمانم را هدر میدهد. توجه به احساساتم، به احساساتی که اغلب نادیده گرفته میشوند، زمانم را هدر میدهد. من این روزها مدام میخواهم قوی باشم و من ضعیفم را پنهان کنم، ولی باز هم من ضعیفم از درونم میجوشد و تشعشات آن پیکرهی روحم را میسوزاند. خسته میشوم. از تمام کارهایی که باید بکنم، طفره میروم.
دیروز به مادر گفتم که خسته شدم. من از تمام دویدنها و نرسیدنها خسته شدم. دیگر دست و دلم به هیچکاری نمیرود. برایم دعا کنید. شما برایم دعا کنید که بتوانم کاری انجام دهم. چون دیگر از توان من خارج است.
خواهرم باز پیشنهاد داد که فلان کار را بکن و بهمان کار.
گفتم زندگی من فقط شامل من نیست. من یک بچه دارم و این بچه یک پدر دارد. آرامش بچه به آرامش پدرش بستگی دارد. من نمیتوانم برای رسیدن به خواستههای خودم، آرامش پدرش را برهم بزنم. فقط برایم دعا کنید. ما تلاشمان را کردهایم. هر دوی ما به قدر کافی دویدهایم. بیشتر از این دیگر نمیتوانیم کاری کنیم.
هرچند وقت یکبار اینطور میشوم. هر وقت تلاش زیادی مکنم و به جایی نمیرسم، اینطور میشوم. اگر بخواهم مدام به خودم توجه کنم و دنیای بیرون را نبینم، نمیتوانم این واقعیت را هضم کنم که زندگی همینقدر مزخرف است، اگر فقط به دنبال رسیدنها باشیم. گاهی باید در کنار همین نرسیدنها توقف کنیم و یادبگیریم با همین نرسیدنها خوش باشیم.
این زندگی مزخرف برای همه هست. هرکسی به نوعی درگیر این یاس و ملال و نرسیدن است.
باید شکرگذار همین چیزهایی باشیم که در لحظهی حال داریم. چند روزی است که بیصدا بودم. یکی از داروهایم را سرخود قطع کرده بودم، چون فکر میکردم که این دارو باعث یاس و ملالم شده است و بعد دیگر صدا نداشتم.
نداشتن صدا تا وقتی با کسی برخورد نکنی، چندان وحشتناک نیست، ولی در کلاس درس بد است. در مهمانی بد است. در مهمانی برای هر کلمهای که میخواستم بگویم، انرژی زیادی صرف میکردم. دیشب که بیخوابی به سرم زده بود و در حال تماشای باشگاه مشتزنی بودم، یاد آن دارو افتادم. در اینترنت جستجو کردم و دیدم قطع همان دارو این بلا را سرم آورده است. نیمه شب یک دوز از دارو را مصرف کردم و صبح دوباره صدایم با کمی فشار به حنجرهام؛ برگشته بود.
حالا میدانم که یاس و ملالم تنها از قطع ارتباط واقعی با خداست. نباید کارهایم از روی عادت باشد. باید دلی و حقیقی باشد. باید به او توکل کنم و تمام چیزهایی را که از پسشان بر نمیآیم به او بسپارم. اگر اینطور باشد، اوضاع خوب و به سامان خواهد بود. اگر کمی قناعت پیشه کنم و خودم را مضحکهی دست رسانهها نکنم، اوضاع خوب خواهد بود. رسانهها برای رسیدن به اهدافشان از ما مثل عروسکهای خیمه شببازی استفاده میکنند. باید یاد بگیرم که فقط روی اصل تمرکز کنم و از توجه به فرعیات پرهیز کنم. توجه دائم به حقیقت و اصل زندگی حالم را خوب میکند. این را میدانم.
یک پاسخ
آفرین. توکل بر خدا باید …