مدتی بود که دیگر دست و دلم به نوشتن نمیرفت. شاید در اینجا. در این مکان که روزی تنها یک خواننده داشت و من هر صبح به شوق آن خوانندهی جدی، نوشتهایی تازه را منتشر میکردم.
امروز میخواستم از همین بنویسم که گاهی تشویقها میتوانند شوقی ایجاد کنند که موتور انگیزه خاموش نشود. خوانندهی پر و پا قرص نوشتههایم دیگر نیامد. دلتنگش بودم. دلتنگ نظراتش که همیشه پر از مهر بود. جایش خالی بود. به امید دیده شدن، نوشتههایم را در کانال تلگرام منتشر میکردم. استاد گفت: «این انتظار بیخودیه که بخواهیم دیده بشیم. کسی ما رو در ابتدای کار نمیبینه. استمرار و نظمه که باعث دیده شدن ما میشه.»
قبول دارم که من نظم نداشتم. مدتی بود که دیگر مثل سابق نمینوشتم. از نوشتن هزاران کلمه خبری نبود. یک روز مینوشتم و روز بعد رها میشدم. انگار نویسندهی درونم در هزارتوی کتابها گم شده بود. برای بهتر نوشتن به سراغ کتابها رفته بودم، ولی هرچه بیشتر میخواندم، انگیزهام برای نوشتن کمتر میشد. فکرِ بیمارگونهی نداشتن ذوق و قریحهی نوشتن، دست از سرم برنمیداشت. من از نوشتن بیمناک بودم. دفتری جدید را باز کردم. در آن دفتر تبدیل شدم به انسانی چندگانه. یکبار خودم بودم. یکبار خواهرم. یکبار مادرم و یکبار هم انسانی که هیچگاه آن را نزیسته بودم. در آن دفتر از هرچیزی نوشتم. آزاد و رها. شخصیت درون آن دفتر، نویسندهایی بود که نوشتههایش را با نامی مستعار منتشر میکرد و نوشتههایش خوانندههای زیادی داشت، ولی هیچکس نمیدانست که او میتواند بنویسد. وقتی خواهرم میشدم، میخواستم از واقعیت زندگی فرار کنم. وقتی مادرم میشدم، محافظهکار میشدم و از ارتباط با غریبهها میهراسیدم، ولی وقتی آن زنی میشدم که هیچگاه نزیسته بودم، به خودم جرئت میدادم که دلتنگ بشوم. دلتنگ کسی که یک روز آمده بود و بعد رفته بود.
در من زنی زیسته بود که در آن روز از نو متولد شده بود. مملو از شوق زندگی و بعد به قبرستان بیتفاوتی زندگی خو کرده بود.
مدتها بود که اینجا ننوشته بودم. در هیچجای دیگری هم جز آن دفتر آزادانه ننوشته بودم. از آزادانه نوشتن هراس داشتم. حالا که در حال و هوای عشق روی پل رزمن ایستادهام، دیگر فرصتهای بزرگ را از دست نمیدهم و با تمام وجود با نوشتن اخت میگیرم.
دیگر خودم را از نوشتن محروم نمیکنم. از آزادانه نوشتن، از رهایی، از پرواز.
وقتی بعد از یک هفته به سراغ وبلاگم آمدم، نظرات دوستان مهربان، حال و هوای تازهای به روح خستهام از ندیده شدن داد. حالا دوباره شوق نوشتن دارم. هرچند که هنوز هم دیده نمیشوم، ولی استاد گفته است باید دوام بیاورم. یکی از ارکان موفقیت استمرار است.
4 پاسخ
نوشتن معجره میکنه. الان که مدتهاست نمینویسم حس تنهایی و غربت میکنم. نوشتهات رو خیلی دوست داشتم.
باید هر طور شده ساعتی رو به نوشتن اختصاص بدی وگرنه فشار روزمرگیها از پا درت میاره.
ولی من همیشه از دیده شدن هراس داشتم؛ (آقااا این ضربالمثل مصداق من نیستا: گربه دستش به گوشت نمیرسه میگه پیف پیف بو میده) من تو خیلی از موقعیتهایی که داشتم، پله آخر دیده شدن بودم که پاپس کشیدم.
دلیلش هم میدونم؛ من از بار مسئولیتی که قرار هست انتظارات روم بندازه فراری بودم.
میگم بودم، چون دیگه قرار نیست باشم؛ البته که اگر خدا کمک کنه.
خیلی دلم برات تنگ شده بود.و الان بشدت خوابم میاد. اما گفتم اگه الان نیام وبلاگت بازم فردا کار رو کار میاد و فراموشم میشه.❤️
سپیده جون مرسی که بهم سر میزنی. منم دلم برات تنگ شده بود. این مدت یکم تنبلی میکردم و سراغ وبلاگ نمیاومدم، ولی الان که پیامت رو خوندم خیلی خوشحال شدم. جتما بهت سر میزنم.