لیلا علی قلی زاده

مرگ مادربزرگ

عقربه‌ی بزرگ سیاه هنوز ایستاده است؛ اما در آستانه‌ی تکان خوردن است.

از نگاه کردن به عقربه‌ی ساعت خسته شده‌ام. وقتی عقربه بالاخره تکان بخورد و روی ۱۲ قرار بگیرد، وقتی ساعت پاندولی اتاق نشیمن ۱۲ ضربه بزند، میهمان‌ها به خانه‌هایشان خواهند رفت و این خانه را با سکوت ابدی‌اش رها می‌کنند.

 

وقتی مادربزرگ را به خاک سپردیم و روی مزارش گل ریختیم، هیچ کسی گریه نکرد. حتی مادر که مادربزرگ را خیلی دوست می‌داشت. مادربزرگ قبل مردن گفته بود که همه‌ی ما را می‌بیند و نمی‌خواهد شاهد اشک‌های ما باشد. از ما خواسته بود که اقتدارمان را مثل همیشه حفظ کنیم و اجازه ندهیم هیچ کسی اشک‌های ما را ببیند. من درست از ساعتی که مادربزرگ رفت، دلم می‌خواست گریه کنم؛ ولی خانه شلوغ بود و من هیچ جایی برای گریه کردن نداشتم. حتی در اتاق هم نمی‌توانستم خیلی تنها باشم. رفت و آمد در خانه زیاد است. چرا در این طور مواقع همه فکر می‌کنند که باید دور و برمان را بگیرند و مرتب چیزی بگویند؟ حالا من به هیچ کلمه‌ای برای تسلی احتیاج ندارم. من فقط به دنبال سکوت هستم. می‌خواهم در آغوش سکوت برای عزیزترین کسی که داشتم اشک بریزم. اگر دور از چشم دیگران سوگواری کنم، مادربزرگ ناراحت نخواهد شد.

عقربه‌ی سیاه بزرگ هنوز ایستاده است؛ اما بالاخره تکان خواهد خورد. این هیاهو کش آمده است. سکوت پشت این هیاهو گم شده است. کاش عقربه‌ی سیاه زودتر تکان بخورد. سه روز و سه شب است که قوم و خویش اطرافمان را گرفته‌اند. وقتی برای برداشتن لیوانی آب به آشپزخانه رفته بودم شنیدم که عمه‌ی بزرگ پدر به پدرم می‌گفت: «دیگه چیزی شما رو اینجا پایبند نمی‌کنه. باید همه چیز رو بفروشین و بیایین پیش ما.»

پدر سکوت کرده بود. او نمی‌توانست برای خانه‌ی مادربزرگ تصمیم بگیرد. این خانه متعلق به مادربزرگ بود و حالا به مادرم تعلق داشت. اگر مادر نمی‌خواست برود کسی نمی‌توانست او را به رفتن مجبور کند. مادربزرگ به ما یاد داده بود که همیشه اقتدارمان را حفظ کنیم.

وقتی روی پله‌ها بودم. پسرعمو فردریک همانی که در سوئد زندگی می‌کند و عمو به خاطر همسر خارجی‌اش اسم خارجی روی پسرش گذاشته است به انگلیسی به مادرش گفت: «همه جای این خانه بوی مرگ می‌دهد و اگه اینا اینجا بمونن دیوانه میشن.»

فکر می‌کرد اگر انگلیسی حرف بزند کسی غیر از خودشان متوجه نمی‌شود؛ ولی من از وقتی ده سالم بود، مثل بلبل انگلیسی حرف می‌زدم. معلم خصوصی زبان داشتم. مادرم اصرار داشت که زبان انگلیسی را یاد بگیرم. این حرف پسرعمو برایم عذاب آور بود. می‌خواستم چندتایی از فحش‌هایی که بلد بودم را نثارشان کنم؛ ولی آن‌ها مهمان بودند و بالاخره می‌رفتند. تمام این خانه بوی مادربزرگ را می‌دهد. بوی زنی که تا بود تمام خانه مثل بهشت زیبا بود. شب پیش وقتی در آغوش مادر بودم به او گفتم: «مهمونا که برن پنجره‌ها رو باز می‌کنیم تا نور به تمام اتاق‌ها سرازیر بشه. گلدون‌های تازه می‌گیریم و یک قفس بزرگ قناری توی اتاق مادربزرگ می‌ذاریم. من مطمئنم که روح مادربزرگ از طریق صدای قناری با ما ارتباط برقرار می‌کنه.»

مادرم دستی بر روی سرم کشیده بود و گفته بود: «همه چی باز خوب می‌شه.»

می‌دانستم که مادرم غم بزرگی را تحمل می‌کند. ما باید هر دو باهم سوگواری می‌کردیم. در حضور غریبه‌ها نمی‌توانستیم. هر قطره اشکی در حضور غریبه‌ها سرنوشت‌مان را عوض می‌کرد.

شب پیش وقتی در آغوش مادر بودم درست همان زمان که مادر به من دلداری داد که همه چیز درست می‌شود، پدر آمد. فکر کردم پدر می‌خواهد مادر را از من بگیرد. شاید هم می‌خواست با آن مهربانی تازه او را فریب بدهد. خانه‌ی مادربزرگ ارزش زیادی داشت. من با تمام کوچکی‌ام می‌فهمیدم که آن خانه گنیجینه‌ی بزرگی بود و همه‌ی اقوام پدرم برای آن خانه دندان‌گرد کرده بودند.

مادر مرا بوسید و گفت: «خیلی زود پیشم می‌آید.»

نمی‌دانم تا کی به آسمان شب چشم دوختم. آن شب هرچه منتظر مادر ماندم، نیامد.

چشم به عقربه دوخته‌ام. چند ضربه به در نواخته شد.

امیدوار هستم که هیچ کدام آن غریبه‌ها پشت در نباشند؛ وقتی صدای پدر را شنیدم، خوش‌حال نشدم. پدر هم برایم غریبه بود. پدر مدت‌ها بود که پیش ما نبود. وقتی مادربزرگ بیمار شد، پیش ما آمد. مهربان‌تر از قبل شده بود. مادر به مهربانی‌اش احتیاج داشت؛ ولی من مهربانی‌اش را دوست نداشتم. من به تنها چیزی که احتیاج داشتم سکوت بود. پدر تمام آن غریبه‌ها را خبر کرده بود.

فکر کردم امشب آمده است تا دوباره مادر را از من بگیرد؛ ولی چند دقیقه‌ای جلوی در ایستاد و نگاهم کرد. من به سمتش نرفتم. او هم به سمتم نیامد. گفت: «تو دوست نداری من اینجا باشم؟»

کاش مادرم اینجا بود. مادرم کجاست؟ به دنبال جایی می‌گردم که خودم را آنجا مخفی کنم که از نگاهش دور بمانم. نکند مادر مرا تنها بگذارد و پیش غریبه‌ای به نام پدر برود. مدام چشم به عقربه است. نمی‌خواهم با پدر تنها باشم. وقتی عقربه‌های ساعت تکان خورد و ساعت آونگ‌دار سالن نشیمن شروع به نواختن کرد، پدر اتاق را ترک کرد. منتظر ماندم تا صدای پایش را بشنوم. بعد خودم را به پله‌ها رساندم. مهمان‌ها یکی‌یکی به نزد مادرم آمدند و بعد از ابراز همدردی از خانه رفتند. آخرین نفر پدر بود. یک چمدان در دستش بود. به مادرم گفت: «تو واقعاً همینو می‌خوای؟»

خودم را به بالای پله‌ها رساندم. به آن‌ها خیره شدم. منتظر بودم مادر حرفی بزند و هر دویمان را نجات بدهد. مادرم به من نگاه کرد و گفت: «هر دومون همین رو می‌خوایم. ما دیشب حرفامون را با هم زدیم. دیگه حرفی نمی‌مونه.»

پدر گفت: «من می‌تونم چند روز دیگه صبر کنم.»

مادرم گفت: «اگه تا قیام قیامت هم صبر کنی، من این خونه رو ترک نمی‌کنم.»

پدرم گفت: «تنهایی از پسش برنمیای.»

مادر پوزخندی زد و گفت: «تا همین حالا هم تنها بودیم. تو نبودی.»

پدر به من نگاهی کرد. انتظار داشت که من جلو بروم و از چمدانش آویزان شوم و اجازه ندهم که برود، ولی من خودم را پشت مادرم پنهان کردم. او برایم غریبه بود.

پدر هم رفت.

من و مادر توانستیم آن‌شب برای مادربزرگ شمع روشن کنیم و تا صبح برایش سوگواری کنیم. صبح روز بعد پنجره‌ها را باز کردیم و پرنده‌ای را به خانه آوردیم تا مادربزرگ از طریق صدای پرنده با ما ارتباط برقرار کند.

لیلا علی قلی زاده

6 پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.