لیلا علی قلی زاده

ده فرمان در آناندا

در کتاب آناندا از ده فرمان می‌خوانم. نویسنده ده فرمان را می‌نویسد و بعد می‌گوید باید موسی درونت جبار باشد وگرنه قوم یهود درونت تا ابد در اسارت مصر می‌ماند.

فکر می‌کنم این ده فرمان خیلی سخت است. باید ده فرمان خودم را بنویسم. ده فرمانی که برایم قابل اجرا باشد. شهروز رشید در سطرهای بعدی اعلام می‌کند که این ده فرمان را به پیروی از ده فرمان خانم گابریلا میسترال نوشته بودم و تنها چند روز به آن پایبند و مومن ماندم و بعد به روال سابق بازگشتم. شخصیت آمد و راه شعور را بر من بست.

به فرمان‌ها و تصمیماتی که طی این‌ سال‌ها گرفته‌ام و به هیچ‌کدامشان پایبند نبوده‌ام فکر می‌کنم. خانواده را مدام بهانه‌ی بی‌تعهدی‌ام به آن چیزهایی می‌کنم که برایم ارزشمند است.

دیروز وقتی کلاس نقاشی تمام شد می‌خواستم کتاب بخوانم، ولی دیدم دخترک به هم ریخته است. باید با او حرف می‌زدم. در کلاس نقاشی مدام اذیت می‌کرد. نگاه و رفتارش طور دیگری شده بود. مدتی بود که اینطور ندیده بودمش. فهمیدم باز هم کم‌توجهی من باعث به هم ریختگی‌اش شده است. هر بار که در مسیر اهدافم گام برمی‌دارم و انتظار درک بیشتری از او دارم، او برعکس عمل می‌کند. مجبور شدم ساعتی را کنارش بنشینم و به زبان خواندن بگذرانیم.

امروز هم وقتی دوستم به من زنگ زد و ساعت خالی خواست. تنها به ساعت‌هایی اشاره کردم که دخترک در مدرسه باشد که بعدش بتوانم به او توجه بیشتری بکنم. خواهرم به من گفت: «زیادی فداکاری می‌کنی. اگر قدرش را بداند.»

به او گفتم: «مادر بدون چشم‌داشت باید فداکاری کند. اگر در فکرم لحظه‌ای انتظار قدردانی داشتم هیچ وقت به این دنیا نمی‌آوردمش.»

نمی‌دانم تا کی می‌توانم به این افکار خودم پایبند باشم. آیا زمانی که بزرگ‌تر شد و از پیش من رفت و پشت سرش را هم نگاه نکرد، باز هم در این اندیشه خواهم بود؟

برایم اهمیت دارد که او در تمام مراحل زندگی‌اش موفق باشد، ولی بیشتر از همه شادی‌اش برایم ارجح است. وقتی نمره‌ی پایین می‌گیرد، سخت نمی‌گیرم. فکر می‌کنم کم کاری از من بوده است، ولی موقع تمرین کردن انتظار دارم که تمام تمرکزش را بگذارد و بازیگوشی نکند. همیشه برای دخترم معلم سخت‌گیری بودم. برای همین شروع نقاشی را به کس دیگری سپردم و بعد خودم عهده‌دارش شدم. حالا بدون نظارت من نقاشی می‌کند. کارش را تمیز و به دقت انجام می‌دهد. عجله ندارد که کار را زود تمام کند. شهوت برنده شدن ندارد. دیروز نمره‌ی ریاضی‍‌اش شده بود نوزده. به او گفتم: «سوالا سخت بود؟»

گفت: «نه یه اشتباه مسخره بود. به جای منها، جمع کردم و یک سوال رو هم ندیدم اصلاً»

گفتم: «اشکالی نداره.»

بعد گفت: «دوستم غلطاش از من بیشتر بود و شده بود نوزده و نیم.»

یاد سبقت افتادم. وقتی دفتر املایم را از من گرفت و پیش معلم برد و معلم از دست من عصبانی شد. به دخترم گفتم: «باید تمرکزت روی نمره‌ی خودت باشه. چی کار داری اون چی کار کرده؟ شاید معلم اشتباهش رو ندیده.»

گفت: «باید عدالت برقرار بشه.»

گفتم: «به چه قیمتی. به این قیمت که دوستیتون بهم بخوره و از چشم دوستت بیفتی. تمرکز کن که دفعه‌ی بعد تو بهترین نمره رو بگیری.»

درک این مطلب برایش سخت بود، ولی من نمی‌خواهم آن حادثه دوباره تکرار شود که من از سبقت بیزار باشم و معلم از سبقت و برای من کلاس دوست شناسی بگذارد که باید دوست و دشمنت را بشناسی. به دخترم می‌گویم: «برای دوستت دوست باش. اشتباهش رو اصلاح کن، ولی لازم نیست خود شیرین بازی دربیاری و به معلم هم بگی.»

امروز روز معلم است. دیروز کلاس نقاشی با سه شاگرد برگزار شد. ماهور کوچکترین شاگردم است. دختر فوق‌العاده قوی و قدرتمندی است. یک بچه‌ی کاملاً شاد و سالم. از دیدن این بچه‌ها که پدر و مادرشان با عشق آن‌ها را بزرگ کرده‌اند لذت می‌برم. وقتی بچه‌ها مشکل رفتاری نشان می‌دهند، می‌دانم که مشکل اصلی از درون خانواده است. مثل وقتی که من به دخترم بی‌توجه می‌شوم و او رفتارش تغییر می‌کند.

 

لیلا علی قلی زاده

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.