یک مرد معمولی بود اسمش مشهدی حسن. یک زن معمولی داشت اسمش لیلا خاتون.
مشهدی حسن یک خانهی خیلی معمولی داشت که تمام اسباب و اثاثش هم معمولی بود و هیچ چیز قابل توجهی نداشت. یک حقوق بازنشتگی خیلی معمولی هم داشت که با قناعت لیلا خاتون به زحمت تا آخر ماه میرسید. لیلاخاتون که دلش میخواست قبل از مرگش با ماشین خودشان به سفر بروند اصرار کرد که یک ماشین معمولی هم بخرند. ولی مشهدی حسن حتی یک گواهینامهی معمولی هم نداشت و میدانست که در این سن و سال به او گواهینامه نمیدهند. لیلا خاتون یکی دو کلاسی سواد داشت و در کلاس اکابر شنیده بود که بیسوادها هم میتوانند گواهینامه بگیرند. پس اصرار کرد که یکیشان گواهینامه بگیرد تا بتوانند یک ماشین سواری معمولی بخرند. خلاصه آنقدر زیر پای مشهدی حسن نشست که مشهدی حسن راضی شد برود گواهینامه بگیرد. بعد از ده جلسه کلاس آموزشی، مربی به مشهدی حسن گفته بود که برود یک خر بخرد و با همان سواری کند. به مشهدی حسن خیلی برخورد. تصمیم گرفت هر طور شده گواهینامهاش را بگیرد. با استاد دیگری کلاس برداشت و استاد دیگر هم بعد از تحمل مشقتهای فراوان در راه آموزش، همین حرف را به او زد؛ ولی مشهدی حسن از رو نرفت. مشهدی حسن دائم در تکاپو بود که گواهینامه بگیرد و لیلا خاتون که دید تمام حقوق بازنشستگی شوهرش برای پول کلاس صرف میشود و باید دائم نان خشک سق بزنند به او گفت که از خیر گواهینامه بگذرد و اجازه بدهد او به کلاس برود. این حرف از هر ناسزایی برای مشهدی حسن گرانتر تمام شد و تصمیم گرفت که هر طور شده گواهینامه بگیرد، ولی آموزشگاه که از او خسته شده بود، دیگر او را ثبتنام نکرد و او مجبور شد به جای دیگری برای آموزش رانندگی برود.
حسابی به لیلا خاتون بیتوجه شده بود و تمام فکر و ذکرش گواهینامه گرفتن شده بود. لیلا خاتون زن خیلی خوبی بود که دم نزد و تا لحظهی آخر چیزی نگفت. مشهدی حسن تا لحظهی آخر هم موفق به گرفتن گواهینامه نشد. چندباری به سرش زده بود که ماشین بخرد و بدون گواهینامه پشت فرمان بنشیند؛ ولی از ترس جانش فوری این فکر احمقانه را از سرش بیرون کرده بود. ولی اجل که خبر نمیکند. بالاخره یکی از مربیها از رو رفت و روی برگهاش نوشت که میتواند برود امتحان بدهد؛ ولی مشهدی حسن از خوشحالی قلبش از کار ایستاد و جانبه جان آفرین تسلیم کرد. بقیه مربیهای آموزشگاه گفتند که کاش زودتر مجوز امتحان میدادند.
لیلا خاتون برای مشهدی حسن گریه نکرد. ولی روز چهلم با یک جعبه شیرینی و گواهینامهای در دست سر قبرش آمد و گفت: «چند سال تمام اسیرمون کردی و این بلا رو سر خودت اوردی. خیر نبینی مرد با پولی که این همه سال صرف کلاس رفتنت کردی میتونستیم یه شاسی بلند بخریم نه یه ماشین معمولی. ولی بازم خدا پدر اون کسی که بهت مجوز داد رو بیامرزه وگرنه حالا حالا زنده بودی و میخواستی خونه خرابم کنی.»
بعد به سمت یک پیکان سفید معمولی اشاره کرد و گفت: «ببین با ماشین خودم اومدم؛ ولی حیف که خیلی معمولیه.»
4 پاسخ
داستان زیبا، جالب و واقعی بود. یاد یه ویدیو تو اینیستا افتادم که زن میگفت بعد از مرگ شوهرش راحتتر زندگی میکنه. هر چی گزارشگر گفت زندگی بدون مرد سخته زنه قبول نکرد.
دلم برای داستانها و سایتت تنگ شده بود.
زنهایی که شخصیت مستقلی دارن بعد از مرگ همسرشون دوباره از نو زندگی میکنند ولی افراد وابسته خیلی براشون سخته
داستان جالبی بود. گاهی هم زندگی اینجوری پیش میره.
چه میشه کرد.