یک زن چادری از روبرو میآمد. خیلی شلخته و ژولیده بود. فقط یک زیرپیراهنی تنش بود. نزدیکتر که شد، خطوط چهرهاش هم هویدا شد. زیاد سن و سالی نداشت؛ ولی گوشهی چشمهایش خطوطی به شکل پنجهی کلاغ، به خوبی آشکار بود. موهای جلوی پیشانیاش از کنارههای چادر بیرون زده بود. موهایی به رنگ زرد عقدی که ریشههایش سیاه شده بود. معلوم بود بیشتر از چند ماهی است که رنگ به خودش ندیده است. دمپایی به پا داشت. یکی از لنگهها از جلو پاره شده بود و موقع راه رفتن سریع به زحمت میافتاد. باد چادر گلدارش را مرتب به این سو و آن سو میکشاند و زیرپیراهنی صورتی و نخنمایش به نمایش در میآمد. به صحنهی دعوا که رسید با جماعتی از پسربچههای تازه بالغ شده روبرو شد که دور تا دور صحنه را گرفته بودند. خودش را از میان ازدحام آنها به زحمت رد کرد و بعد تا کمر خم شد و با دستش گوش یکی از بچهها را کشید. با دست دیگرش محکم گوشهی چادرش را چسبیده بود که نیفتد؛ ولی با تقلای بچه برای رهایی از دست زن، گوشهی چادر رها شد و روی شانههای زن افتاد. زن مجبور شد بچه را رها کند تا چادرش را درست کند و پسر بچه خودش را به سرعت باد به آن طرف معرکه رساند.
زن صدایش را در سرش انداخت: «ذلیل بشی. بالاخره که خونه میای.»
پسر از آن طرف فریاد زد: «به خدا حسن اول شروع کرد. من مقصر نیستم.»
زن به طرف پسر دیگر برگشت و گفت: «چرا دست از سرمون برنمیدارید؟»
حسن گفت: «فحش ناموسی داد. اگه فحش ناموسی نداده بود محال بود با این ریقو دست به یقه بشم.»
زن گفت: «راست میگه؟ تو هم مثل بابای گور به گوریت دهنت کثیفه؟»
مرتضی گفت: «اون اول شروع کرد. به همه گفته بود ننهاش شیرهایه. گفته بود تن فروشی هم میکنه.»
زن برآشفت و رو به حسن گفت: «لامصبا. از خدا نمیترسین یه جو عقل که تو سرتون هست. کسی اصلن به این بدن پلاسیده نگاه میکنه؟»
حسن گفت: «دروغ میگه. من این رو نگفتم. فقط گفتم شبیه شیرهایهاست.»
زن با دندانهایش گوشهی لبش را طوری گاز گرفت که از لب خشکیدهاش چند قطره خون چکید: «مرده شور همتون رو ببرن. گناه خودتون رو به دیگرون نسبت میدین. ما پول نداریم یه لقمه نون بزاریم سر سفرهمون. اون چیزا که میگین مال جماعت خودتونه که از درد نقرس به شیرهکشی پناه میارین. خدا لعنتتون کنه. مرتضی بیا بریم خونه. بیا این جماعت تا ما رو تو گور نکنن ول کنمون نیستن.»
مرتضی برای حسن و پسرهای دیگر دندان قروچهای کرد و مشتش را به طرف آنها گرفت. زن رو به مرتضی گفت: «ولشون کن مادر. خدا جای حق نشسته. در دروازه رو میشه بست، ولی دهن مردم رو نه. ولشون کن بزار هرطور میخوان فکر کنن. نمیشه که با همه گلاویز شی.»
زن بعد از گفتن این حرف آرام از راهی که آمده بود برگشت و مرتضی هم سلانهسلانه به دنبالش روانه شد.
حسن به بچههایی که دورش جمع شده بودند، گفت: «دیدین سر و وضعش رو. معلوم بود سر بساط بوده وگرنه کدوم زن آبرو داری اینجوری سر دعوای بچهها از خونه میزنه بیرون؟ تا نباشد چیزکی مردم نگوین چیزها.»
آقای معلم که مدتی بود از دور معرکه را زیر نظر گرفته بود، بعد از رفتن زن و پسرش جلوتر آمد و گفت: «مردم خیلی چیزها میگن. مردم هر روز هزار نفر رو توی دادگاهی که خودشون قاضی و دادستان و هیئت منصفه هستن، پای چوبهی دار میبرن. مردم فقط یاد گرفتن همدیگه رو قضاوت کنن، بدون اونکه از واقعیتها خبر داشته باشند. خدا از سر گناهای همهی ما بگذره.»
آقای معلم بعد از گفتن این حرفها نایستاد و در جهت مخالف از آنجا دور شد. در راه به زنی فکر میکرد که دیو سرطان گریبانش را گرفته است و معلوم نیست چند روز دیگر زنده است؛ ولی چون دنبال ترحم دیگران نیست، حرفی از بیماریاش نمیزند.
او این را میدانست چون زن به او گفته بود که اگر مرد، زیر بال و پَر پسرش را بگیرد و کمکش کند تا درسش را بخواند و برای خودش کارهای بشود. آقای معلم این را میدانست؛ دلش به حال زن میسوخت. میخواست کمکش کند، ولی زن اجازه نداده بود. زن از حرف مردم میترسید. میترسید کمک آقا معلم را طور دیگری برداشت کنند. همه چیز را به بعد از مرگش سپرده بود.
با دور شدن آقای معلم، حسن به بچهها گفت: «دیدین چه طرفداریش رو میکرد؟ حتمی اینم یکی از عاشقای سینه چاکشه.»
با گفتن این حرف، صدای خندهی پسرها در فضا پر شد.
نوشته شده توسط لیلا علیقلیزاده
2 پاسخ
چه زیبا نوشتی.
ممنونم از نگاه پر مهرتون عزیزم