لیلا علی قلی زاده

عصبانیت

عصبانی هستم. غمگین هستم. به زور می‌خواهم روتین روزانه‌ام را انجام دهم، ولی تمرکز ندارم. عصبانی هستم. فکر می‌کنم چه چیزی مرا عصبانی کرده است؟ به افعال ساده و بسیط فکر می‌کنم شاید تقصیر آن‌هاست که عصبانی هستم. چرا امروزه از کار افتاده شده‌اند و جای خودشان را به افعال مرکب داده‌اند؟ نه تقصیر آن‌ها نیست. دیوار کوتاه‌تری از آن‌ها پیدا نکرده‌ام و به آن‌ها پریده‌ام. از دست فیدبو ناراحتم که کتاب قهرمان فروتن را به کتاب‌هایم اضافه نکرد. کاش از همان ایران کتاب نسخه‌ی کاغذی‌اش را خریده بودم. اصلن تقصیر کتابفروشی محله است که کتاب را نداشت و من که برای داشتن کتاب بی‌قرار بودم را در دام فیدبو انداخت. خوب که فکر می‌کنم می‌بینم از از دست فیدبو هم عصبانی نیستم. بالاخره فردا در وقت کاری مشکلم را حل می‌کنم. این که عصبانیت ندارد. گرانی مسکن و بازار بلبشوی مسکن حالم را بد کرده است. نه این مسئله هم برای امروز نیست. یک عمر است که با آن درگیر هستم. پس چرا عصبانی هستم؟ راستش را بخواهید از دست خودم عصبانی هستم که کنترلی روی احساساتم ندارم و نمی‌توانم تمرکز کنم. وقتی از دست کسی ناراحت هستم، نمی‌توانم با او حرف بزنم. بغض می‌کنم و به دنبال بهانه‌های واهی، حرف‌های پوچ دم دستی می‌گردم که مجبور نباشم حقیقت را بگویم، ولی حقیقت‌ دست از سرم برنمی‌دارد. در هزارتوهای خواب ظهور می‌کند و بیخ گلویم را فشار می‌دهد.

به دختر می‌گویم واژه‌ها را گم کرده‌ام. ذهنم قفل شده است. نمی‌توانم ارتباطات را پیدا کنم. از صداها متنفرم. متوجه حرفم نمی‌شود. به سراغ دفترش می‌رود و واژه‌هایی را که از من شنیده است می‌آورد و به من نشان می‌دهد. به زور لبخند می‌زنم و می‌‌خواهم واضح‌تر منظورم را بگویم ولی باز‌هم متوجه نمی‌شود و سعی می‌کند با کلمه‌ها داستانی بگوید که به من بفهماند داستان نوشتن آنقدرها هم سخت نیست. ولی سخت است. سخت است و از بیرون داستان همه چیز آسان به نظر می‌رسد.

صبح بعد از آن بلبشوی خواب، مشغول روتین روزانه‌ام که یاد قهرمان فروتن می‌افتم. یک ساعتی از روزم گرفته می‌شود تا آن کتاب به کتابخانه‌ام اضافه شود. ماریو بارگاس یوسا، همه چیز را دقیق توصیف کرده است، درست مثل یک صحنه از فیلم. صحنه به صحنه با بازرگانی که برایش نامه‌ی تهدید آمیز آمده است جلو می‌روم. متوجه گذر زمان نیستم. با پیام پرداخت اقساط بیمه، نگاهم به ساعت می‌افتد. پیام مهرآمیز میترا را هم می‌بینم. از اینکه دوباره به مهر و ماه برگشته‌ام خوشحال است. باید به سراغ نیچه هم بروم و گرنه در قهرمان فروتن غرقیده(چه می‌شد می‌توانستیم به جای غرق می‌شوم از همین غرقیده استفاده کنیم.) می‌شوم.