لیلا علی قلی زاده

قرنطینه

بالاخره دایی دکترمان دعوتمان کرد. هر بار ما را می‌بیند می‌گوید بیایید خانه‌مان و ما رفتن به خانه‌اش را به روز دیگری موکول می‌کنیم.

دایی دکتر با عمه خانم هم سن است. درست در یک ماه بدنیا آمده‌اند. اختلاف سنی‌شان چند روز است. هر دو بلندپرواز و با رویاهایی بزرگ.

اخرین باری که خانه دایی رفتیم یک تک پا برای عید دیدنی بود و بعد هرچه اصرار کرد برای ناهار یا شام بمانیم قبول نکردیم.

همیشه موقع میهمانی رفتن،


هزار کار سرم می‌ریزد.

نوک انگشتانم درست زیر ناخن‌هایم از بس ادوات گاز را سابیده‌ام درد می‌کند. همیشه موقع تمیزکاری اساسی، دلم می‌خواهد به یکی بگویم بیاید و کارها را انجام دهد و بعد می‌ترسم در دلش بگوید که خانه به این کوچکی را هم نمی‌تواند تمیز کند، به همین سادگی از خیرش می‌گذرم.

دیشب از فرط خستگی روی تشک تازه افتادم و اصلن نفهمیدم که دختر تلفنم را چندبار برد و آورد. آخرین بار گفتم بماند برای خودت ولی صبح دیدن تلفن کنار دستم است.

کل بدنم کش آمده است. عید امسال داشتیم خانه رنگ می‌کردیم. موقع میهمانی رفتن خیلی بامزه بودیم. تا پنج یکسره کار می‌کردیم و بعد می‌رفتیم رنگ را از تن و صورتمان می‌شستیم و لباس پیدا می‌کردیم و یک جایی را برای اتو کردن درست می‌کردیم و لباس اتو می‌کردیم.

ان یکی دو ساعت میهمانی، ساعت استراحت بود و فرصتی به رنگ روی دیوار که خشک شود. وقتی برمی‌گشتیم تا سحر دوباره کار می‌کردیم.

دیروز هوس کرده بودم چت‌هایم را بخوانم. یک دلیت اکانت بود که نمی‌دانستم مال کیست و هی خواندم و هی خواندم. مدام مرا مهندس خطاب کرده بود و من سر ستگین با او حرف زده بودم. هم آشنا بود و هم غریبه. اصلن یادم نیامد چه کسی بود. همینطور چت‌ها را که خواندم به اسم سیما رسیدم. سیما خدایی. یادم نیامده بود چرا از او فاصله گرفته بودم.

بعد یک مینا بود که هرچه نگاهش کردم، چعره‌اش غریبه بود. چت را باز کردم و دیدم عکس‌های عروسی را برایم چندسال پیش فرستاده و من هم با او درباره‌ی انتخابش حرف‌ زده‌ام. فکر کردم الکی گفته‌ام که به هم می‌آیند‌، اتگار که عکس‌ها را ندیده باشم. همه‌ی خاطراتم مخدوش شده‌اند؟ یا خاطرات بی‌اهمیت و سطحی از بین رفته‌اند؟ یک انزوای خود خواسته کل خاطراتم را در برگرفته است.

هنوز درد دارم و در حال خواندن قرنطینه هستم. از اول دوباره می‌خوانم. احساس می‌کنم سطرهای دیروز با امروز فرق دارد. دیروز گنگ و راز آلود بود. امروز انگار یک ترجمه و یک ویراست دیگر می‌خوانم. تازه در خوانش دوم و سوم است که می‌توانیم متن را درک کنیم.

برای یادگیری جزئی نگاری باید قرنطینه را بخوانم.

با صدای تکان خوردن‌های دخترک که مدام روی تختش غلت می‌خورد، متوجه می‌شوم که بیدار شده است.

دیشب فیلمی می‌دیدیم با عنوان ما باغ وحش خریدیم. دخترک هفت‌ساله‌ای در فیلم بود که با مرگ مادرش، چنان بزرگ شده بود که می‌خواست خانواده را از فروپاشی نجات دهد. وقتی پدرش گفت: “لوسی کاری هست که من بتونم درست انجام بدم؟” در جواب گفت: ” تو بابای خوش‌تیپی هستی. بیشتر بابا‌ها کچل شدند ولی تو موهای خوشگلی داری.”

همان موقع بود که گفتم: “انگار بچه نیست. چه بزرگ شده.”

هستی با همان دیالوگ احساس کرد که باید بزرگ شود. از صبح کاغذ و قلم برداشته است و می‌خواهد داستان بنویسد. یک داستان که با الهام از یک فیلم نوشته بود را صبح به خورد من داد. شخصیت ۱۸ ساله بود و فراموشی گرفته بود، ولی زبان آن، زبان یک کودک ده ساله بود. به او گفتم که باید داستان‌های کودکان را بنویسد چون او دغدغه‌های یک دختر ۱۸ ساله را نمی‌داند. دختر ۱۸ ساله از صبحانه خوردن با مادربزرگش و غذا دادن به پرندگان به همراه مادربزرگ لذت نمی‌برد.

دو روزی است که مصرانه می‌خواهد در فرانسه ادامه تحصیل بدهد. زبان فرانسه را هم به برنامه‌های خودش اضافه کرده است. مدام garcon را تکرار می‌کند. امروز دیدم کلمه‌های فارسی که ر دارند را با لهجه فرانسوی تلفظ می‌کند. چپ‌چپ نگاهش کردم که فارسی را باید درست یاد بگیرد و بعد برود سراغ زبان‌های دیگر.

دیشب دزد به شهرکمان زده بود. محمد گفت: “در نانوایی حرف از دزدی‌های پمپ، کفش، دوچرخه و موتور بود. ۱۰۰ لیتر هم از سهمیه بنزین کم شده است.”

گفتم: “دزدی از بالاست‌.”

ظاهرن گربه هم دزدیده شده است. از صبح خبری از او نیست.

تا حرفش را می‌زنم پیدایش می‌شود. جایی خوانده‌ام نباید در چشمان گربه‌ها خیره شد. من در چشمانش خیره می‌شوم.

دایی بالای تهران زندگی می‌کند. با ماشین‌ ما به خانه دایی می‌آییم. پدر از دوری راه شکایت می‌کند. من به پدر می‌گویم نباید شکایت کند چون ما اگر خانه دایی هم نبودیم جمعه نمی‌توانستیم در خانه بمانیم

جلوی ساختمان دایی یکی از شاگردانم زنگ می‌زند. تلفن را جواب نمی‌دهم‌ آخرین بار من دو بار زنگ زدم و برای فرار از شهریه جواب نداد. همان موقع برای همیشه او را فراموش کردم.

در خانه دایی غیر از خانواده‌ی‌ ما پسردایی و زنش و دخترشان دنیز هستند. دایی رضا و زنش و دختر کوچکشان ستایش هم هست. مادر بزرگ و اشرف دختر دایی و منیر زندایی و ارین هم هستند.

من حوصله نشستن در جمع خانم‌ها را ندارم. به آشپزخانه می‌ایم تا به بهانه کمک کنار زندایی باشم.

بعد سفره را می‌چینیم و پسرعمو علی و دختر عمو زهرا هم می‌رسند.

سر میز ناهار پدر و پسرعمو علی بالای سفره می نشینند. در سمت چپ پدر محمد است و سمت راست پسر عمو علی، دایی رضا، عرفان و آرین هستند. زندایی منیره و اشرف و ته سفره مادربزرگ نشسته است. من کنار محمد، مادرم کنار من و بعد سهیلا و عاطفه زندایی هستند. بچه‌ها در اتاق ناهار می‌خورند.

ناهار قرمه‌سبزی و پلو مرغ است. من پلو مرغ می‌خورم. سر ناهار بیشتر به غذا خوردن می‌گذرد و کسی حرف نمی‌زند جز دایی دکتر که مدام قرمه سبزی را تعارف بقیه می‌کند.

بعد از ناهار من فوری خودم را به اشپزخانه می‌اندارم. باز هم از جمع زنانه فراری هستم. تا اخرین دانه ظرف می‌مانم. زندایی می‌گوید چرا نمی‌روی پیش بقیه و من می‌گویم از جمع زنانه و حرف‌‌هایی که بین آن‌ها رد و بدل می‌شود، بیزارم. زندایی هم تایید می‌کند.

حالا همه در جز من مادرم و مادربزرگ هم در جمع مردانه هستند و دایی سنتور می‌زند.