۳ دی ۱۴۰۲
خواب دیدم که تا صبح باران میبارد. با دوستی دربارهی تمام حرفهایی که با امینه زده بویم صحبت میکردم و او به جای من نقاش شده بود و همینطور که من حرف میزدم، نقاشی میکرد.
در آخر به من گفت که هیچکدام این حرفها نان و آب نمیشود. تصویری که میکشید به قدری واقعی بود که میخواستم به درون نقاشی بروم.
صبح که از خواب برخاستم، باران میآمد. نقاشی جلوی چشمم بود، ولی حالا کمرنگ شده است. شاید تا چند ساعت دیگر به طور کامل محو شود.
دو کلمه از دیروز داخل ذهنم سر میخورند. یکی همین سریدن است و دیگری تهور.
بخشی از مقاله را دیروز نوشتم. امروز حوصله نداشتم روی آن کار کنم. فکر کنم در شرف سرماخوردن هستم.
باران را دوست دارم، ولی روزهای بارانی مدام فکر میکنم هنوز صبح نشده است و باید دوباره به رختخواب برگردم.
قرار است برای روز پدر، دختر یک قطعه آماده کند. با آنکه حالش خوش نبود تمام دیروز را تمرین کرد. بالاخره جان مریم را حفظ کرد. به او گفتم به مدرسه نرود و در خانه بماند و بیشتر استراحت کند، ولی قبول نکرد. یاد کودکی خودم میافتم. مدرسه خط قرمز من بود. دبیرستان اوضاع بدتر هم بود. خانوادهام به سفر میماندند و من به مدرسه میرفتم.
برنامهی تایم باکسینگ را از روی تلفنم پاک کردم. کارهای دیروز را دوباره امروز به خوردم داده بود. امروز از صبح فقط کارهای عقبافتادهی دیروز را انجام دادم. هر کاری هم که به تایم باکسینگ اضافه کردم، نوشت کار عقب افتاده. حرصم گرفت.
دنبال یک برنامهی برنامهریزی بهتر هستم. هیچ کدام به دلم ننشست. دو روز دیگر تولد عهدیه است. هنوز هیچ چیزی برایش نخریدم. منتظرم محمد بیاید و هستی را به او بسپارم و برای خرید بیرون بروم.
خُرخُرخان آرام و بیصدا میآید پشت پادری خانهمان مینشیند. به خاطر همسایهها کاری به کارش ندارم که برود، ولی نمیرود. تا مرا میبیند خودش را برایم لوس میکند. سرش را در کیفم میکند و کفشهایم را بو میکشد.
مادر دیروز گفت که اگر موی گربه به لباست بچسبد، نمازت درست نیست. همین احکام هست که گاهی آزار دهنده میشود. یک وقتی در پارک روی صندلی نشستهای و یک موی گربه هم به لباست چسبیده است و بعد از آن هم بلند شدهای رفتهای مسجد و نماز خواندی. اصلن از کجا فهمیدی که موی گربه به لباست چسبیده که بدانی نمازت صحیح است یا باطل است. این همه کار اشتباه نماز هیچ کس را باطل نمیکند. محبت کردن به یک حیوان از ترس چسبیدن مویش به بدنت، نمازت را باطل میکند. البته اینها در تخصص من نیست ولی من دلم میگوید که نباید آن حیوانی را که به من پناه آورده و انسی با من دارد، از خودم برانم.
محمد امروز میآید. هنوز روی مقاله کار نکردهام. نمیدانم باید چطور تکمیلش کنم. گیر افتادهام. چند روز پیش هوس شمعسازی به سرم زده بود. امروز از سرم افتاد. به همین سادگی. نوشتن تنها چیزی است که رهایش نمیکنم.
چرا نمیتوانم روی مقاله کار کنم. رفتم کتابفروشی و دو کتاب برای دوستم گرفتم. میخواستم کتاب زنانی که با گرگها میدوند را بخرم، خیلی ریز بود. نگران چشمهای دوستم شدم. یک کتاب از نیچه گرفتم و یک کتاب هم خالق نویسندهی کوری.