صبح دلم میخواست کمی بدجنس باشم و انتقامی سخت از تمام کسانی که آزارم دادهاند، بگیرم، ولی وجدان جلویم را سد کرد و گفت: “به آن دنیا هم فکر کردی؟”
همیشه همینطور بود. وقتی دلم میخواست روی تمام فنکولرهای دانشگاه که پسرهای رشتهی برق و مکانیک آنجا جا خوش میکردند و دخترها را دید میزدند، چسبی نامرئی بریزم، وجدان جلویم را میگرفت.
دیروز دختر خیلی ناراحت بود. ناراحتیاش با هیچ برنامهی مهیجی از بین نرفت. خُرخُرخان شب بیرون مانده بود. صبح التماس میکرد اجازه بدهیم که وارد ساختمان شود، ولی نتوانستیم. پا روی دلمان گذاشتیم.
امروز صبح دست و دلم به نوشتن نمیرفت.در عوض کتابهای زبانم را آوردم. در پومودوروی دوم تمام فکرم پیش گربه بود.
به وبلاگ زهرا صلحدار سر زدم. داستان اموزشی که دربارهی عکاسی نوشته بود خیلی خوب شده بود. باز در دام مقایسه افتادم. احساس میکنم خنگترین موجود جهانم. پیشرفتم زیر صفر است.
مربی عاشق رعنا شده بود. همه رعنا را دوست دارند. چون رعنا خود خود من هستم. همان زنی که گاهی اصلن دیده نمیشود. به هر دری میزند که دیده شود و هیچکسی او را نمیبیند.
مادر از تصویرگری زن برادرش میگوید و از من میپرسد کارش را دیدی؟ میگویم بله خیلی خوب بود. تو کتاب مرا خواندی؟ میپرسد کدام کتاب و من میگویم همان که سال پیش به تو دادم. سرسری میگوید که خوانده است. وقتی از او نظرش را میپرسم میگوید که یادش نیست. مگر میشود خوانده باشد و رعنا را فراموش کرده باشد. باز هم با او احساس غریبگی میکنم. شاید پرتوقع باشم. هیچ کدام از اقوام دربارهی کتابم چیزی نگفتهاند. اقوام همه اینطور هستند؟
خواهرم میگوید دیگر داستان نمینویسی و من مینویسم. در جایی که در دسترس او نیست. در سایتی که او حوصله خواندنش را ندارد. میگوید با تلفن نمیشود در وب چرخید و این خندهدارترین بهانه است.
ساعت ۱۱ است. یک ساعت تمام با امینه حرف زدیم. از هزینههای بالای درمان در آلمان میگفت. از هزینههای بالای حمل و نقل و …
آخر صحبتهایمان به ایران رسید. کاش ایرانی به فکر ویرانی ایران نباشد.