لیلا علی قلی زاده

خواب

۳۰ دی ۱۴۰۲

وقتی خواب بر تو عارض شود، چاره‌ای جز در آغوش گرفتنش نیست. خواب درست شبیه کودک است. کودکی که دچار کمبود توجه و محبت است، مدام به پایت می‌پیچد تا اندک توجهی دریافت کند. به محض دریافت محبت کافی به سراغ بازی و سرگرمی خودش می‌رود. خواب هم همینطور است. اگر او را در آغوش نگیری و توجه کافی به او نداشته باشی، مدام مزاحم امور دیگرت می‌شود. قرار بود شش صبح بیدار شوم و بعد از نماز به کارهای عقب‌افتاده برسم، ولی چند دقیقه قبل از قضا شدن نماز از خواب برخاستم.

کتاب دلدادگان از اومبرتو‌اکو را شروع کردم. یک کتاب داستان که نحوه‌ی ایجاد کشمکش در داستان را با زبانی ساده و قابل فهم به ما می‌آموزد. تصویر‌پردازی کتاب را دوست دارم.

صبح با وقتی نیچه‌ گریست از خواب برخاستم. بخش یادداشت نویسنده را خواندم و باید گزارشی راجع به آن بنویسم ولی با یک‌بار خواندن، نوشتن گزارش برایم غیر ممکن است.

خانه تکانی را شروع کرده‌ام. هر روز بخشی از کار را انجام می‌دهم. چندتایی کتاب درباره‌ی روانشناسی فروید به امانت گرفته‌ام. باید مطالعه‌‌ی عمیق‌تر و گسترده‌تری داشته باشم.

ساعت ۱۰:۲۰ است و باید به سراغ نوشتن با موسیقی بروم. وقتی آخرین خط داستان را می‌نویسم، تلفنم زنگ می‌خورد. محمد نگران هستی است و توصیه‌های پزشکی‌اش را می‌کند. علاقه‌ی عجیبی به مطالب پزشکی دارد و برای هر مراجعه به پزشک به قدری سوال از پزشک و پرسنل آنجا می‌پرسد که همه را کلافه می‌کند.

بعد از نوشتن داستانم به سراغ کتاب چیرگی می‌روم. حتی خواندن یک پاراگراف هم بهتر از هیچ نخواندن است. با توجه به متن کتاب متوجه می‌شوم که داشتن ذهنیت تحلیلی یک مزیت است. باید روی این مسئله بیشتر کار کنم.

ده دقیقه مانده تا مدرسه دخترم تعطیل شود. هنوز هم خودم به دنبالش می‌روم. مدرسه‌اش تا خانه‌مان دو کوچه بیشتر فاصله ندارد. مادرم فقط روز اول مرا به مدرسه برد. مدرسه‌ی ما در شهرک دیگری بود. همیشه خودم با دوستانم به خانه می‌آمدم. بارها شده بود که به خانه آمده بودم و مادرم خانه نبود. همسایه‌ها هم نبودند و من حدس می‌زدم که مادر باید در خانه‌ی مادربزرگ باشد. با اینکه از هستی کوچک‌تر بودم، راه خانه‌ی آن‌ها را در پیش می‌گرفتم، ولی خودم به او چنین اجازه‌ای نمی‌دهم.

در باشگاه یکی از دوستانی که کتابم را خوانده است، یک شاخه گل رز برایم می‌آورد. از این همه مهربانی شگفت‌زده می‌شوم. امروز قدرت بیشتری دارم. وزنه‌های بیشتری در تمرینات استفاده می‌کنم.

بعد از باشگاه در ساعت باهم‌نویسی استاد به ما می‌گوید که ما کتاب می‌خوانیم تا بفهمیم چطور می‌توانیم چیزی را بیان کنیم. کتاب می‌خوانیم که فرم و نحوه‌ی اجرا را یاد بگیریم و نباید همان محتوا را مرتب در داستان‌های خودمان ارائه بدهیم و بعد از ما می‌خواهد که درباره‌ی چیزهای خاصی که خودمان تجربه کرده‌ایم، بنویسیم. بعضی تجربه‌ها دردناک هستند و نوشتن از آن‌ها سخت است.

باید به سراغ ضبط پادکست بروم. ضبط پادکست همیشه برایم سخت است و بعد از چندین تجربه باز هم از انجام آن طفره می‌روم. به همین دلیل باید آن را انجام بدهم. کاری که برایم سخت است باعث رشدم می‌شود.

ساعت ۲۲:۳۵

تمام کارهایم را انجام داده‌ام. محمد خانه نیست. حجم کارهای خانه کم شده است. محمد عادت ندارد در کارها کمک بکند و البته مثل کودکان دو ساله مدام کاری ایجاد می‌کند. اهل گله و شکایت نیستم. همین امروز که خانه در سکوتی مرگبار غرق شده بود به این فکر می‌کردم که حضورش در خانه لازم و ضروری است هرچند که کارم صدبرابر شود و نتوانم به علایقم برسم. سماور امروز فقط یک‌بار روشن شد. برای چای عصرانه مادر و دختری. وقتی او باشد، چندبار قوری خالی و پر می‌شود. کار زیاد می‌شود ولی خانه در سکوت خود خفه نمی‌شود.

زود به رختخواب می‌آیم. یک‌شنبه‌ها همیشه روز شلوغی است. باید برای فردا سوخت کافی داشته باشم. باید گزارش خوانش کتاب را در کانالم منتشر کنم. چشمم به کانال روزنوشت‌های دانیال می‌افتد. اعتراف‌نامه‌ تنفرش عجیب است. فکر می‌کنم من هیچ وقت از کسی تنفر نداشته‌ام. یک‌بار از کسی متنفر شدم و به خاطر آن حجم از تنفر، ضربه‌ی بدی خوردم. از همان روز تصمیم گرفتم همه را ببخشم. هیچ‌وقت تنفری در کار نبود‌. اعتراف‌نامه‌اش پر از تنفر است. یک نوجوان عصبانی که خشمش را اینطور نشان می‌دهد.