امروز پرنده به پرنده را برای بار دوم باز کردم. اینبار از تکتک مطالبی که خواندم یادداشت برداشتم.
موقع رفتن به باشگاه هندزفری، موبایل، چند کاغذ و خودکار را داخل کیفم انداختم. قرار بود بعد از باشگاه به جلسهی آسیبهای اجتماعی نوجوانان بروم. از انجایی که ادم کمرویی هستم فکر کردم شاید نتونم وسط جلسه برای باهمنویسی از جلسه بیرون بیام. سخنران به قدری خوب سخنرانی کرد و مسئله چون مهم بود، در تمام مدت یادداشتبرداری کردم. جلسه یک ساعته دو ساعت طول کشید.
ساعت ۷ است و از دست زن همسایه که خُرخُرخان را از ساختمان بیرون کرده است، عصبانیام.
از دست خواهرم که با یک شوخی قدیمی مدام آزارم میدهد، عصبانیام.
از دست همسرم که نمیتوانم با او در مورد ناراحتیهایم حرف بزنم عصبانیام.
از دست یک دوست که قبلن در مورد همه چیز با او حرف میزدم و حالا دیگر نیست، عصبانیام.
از دست خودم که خیلی زود ناراحت میشوم و نمیتوانم هوش هیجانیام را کنترل کنم، عصبانیام.
از دست فیلم کشتنِ گوزن مقدس که صبح دیدم و مرا در فضایی پر از اضطراب رها کرد عصبانیام. کاش فیلم را نمیدیدم.
نماز میخوانم ولی آرام نمیشوم. دوست دارم بنویسم ولی نمیدانم چرا دست و دلم به نوشتن نمیرود. میترسم باز هم خودسانسوری کنم.
امروز فهمیدم که باید دائم سکوت کنم، چون ممکن است از حرفهایم بر علیه خودم استفاده کنند.