لیلا علی قلی زاده

خرناسه

ساعت ۱:۴۵ نیمه‌شب بود که با صدای خرناس کشیدن‌های عسلی از خواب بیدار شدم. درد شدیدی در پس سرم احساس می‌کردم. دردی رونده که ریشه‌هایش را تا جلوی سرم و در مرکز پیشانی کشانده بود. وقتی بیدار شدم صدای خرناس برایم گنگ بود. فکر کردم باز هم محمد خواب بد دیده است و در خواب ناله می‌کند. صدا که واضح‌تر شد به سمت‌جعبه داروها رفتم تا مسکنی را پیدا کنم، نمی‌خواستم چراغ را روشن کنم. صدایی آمد: “سمت در نرو. ترسیده. شاید روت بپره‌.” با اینکه فهمیده بودم محمد بیدار است ولی چراغ را روشن نکردم. در تاریکی محال بود چیزی که لازم داشتم را پیدا کنم. فکر کردم شاید بدنم دوباره کم آب شده باشد. یک لیوان آب خوردم و دوباره به رختخواب رفتم. سر درد همچنان بود. گربه صدایی شبیه شیون درمی‌آورد. جعبه پرنده جاش ملبورن یادم می‌انداخت که شاید موجودی پشت در باشد که فقط گربه توانایی دیدنش را دارد.

دوباره از اتاق خارج شدم. از چشمی در نگاه کردم. چراغ راهرو روشن بود و همان لحظه خاموش شد. چراغ را روشن کردم. دو عدد مسکن را همزمان با هم خوردم و دوباره به رختخواب رفتم. ترکیب همزمان دو مسکن مختلف مرا به حالت خلسه برد. صدای پنجول کشیدن عسلی روی در می‌آمد. در باز شده بود. نمی‌توانستم از جایم بلند شوم و در را ببندم. فقط دعا کردم که عسلی زیر پتو نیاید. بالاخره خوابم برد.

صبح با صدای دری که باز می‌شد، بیدار شدم. عسلی وارد خانه نشده بود. تمام آن‌هایی که در حالت خلسه احساس کرده بودم فقط یک کابوس بود.

امروز بعد از مدت‌ها می‌خواهم بیرون بروم. هیچ هدف خاصی ندارم فقط می‌خواهم ماشین را بردارم و کمی از محدوده‌ی امن خودم بیرون بروم. ترس‌هایم مرا در حصار زندانی کرده است.

ناهار و شام را آماده می‌کنم. خانه را جارو می‌کشم. غدای گربه را جلوی رویش می‌گذارم. ناهار دختر را به او می‌دهم. جز همین وقت‌دزدی کوچک برای نوشتن، مجال دیگری پیدا نمی‌کنم. کمی هم کتاب می‌خوانم. کتاب چیرگی، علی و جعبه پرنده. یادداشت‌هایم از چیرگی را در مطلبی دیگر می‌نویسم.

از خانه که بیرون آمدم، پدر را دیدم. به مسجد می‌رفت. هستی را با او راهی مدرسه کردم.

علی الظاهر به او خوش گذشته بود، ساعت سه که برای ناهار به خانه‌شان رفتم، قصد داشت هنگام برگشت هم او را بیاورد.

برای پدر و محمد دو لباس خریدم. لباس پدر سلیقه‌ی مادر بود، نپسندید. لباس محمد را به او دادم. قرار شد لباس دیگر  را با محمد برویم و عوض کنیم. خودم دیگر حوصله رفتن به فردیس را نداشتم. من در خریدن لباس سلیقه‌ی خاصی دارم. پارچه حتمن باید لطیف و مخمل‌گونه باشد. از پارچه‌های نخی و کتان بدم می‌آید. رنگ لباس انگور یاقوتی بود. پدر خیلی از رنگ و جنسش خوشش آمده بود.

هستی را که از مدرسه آوردم، تک تک کلماتی که می‌گفت با بغض بود، فهمیدم خیلی گرسنه است. به او گفتم خودش را چند دقیقه‌ای با عسلی سرگرم کند تا برایش یک چیزی درست کنم. البته امروز تصمیم گرفتیم اسم عسلی را عوض کنیم، تا به سراغش می‌رویم شروع به خرخر می‌کند. فکر کردیم اسم خرخرخان برازنده‌اش است.

مواد پیتزا داشتیم. فوری برایش پیتزا درست کردم. این‌بار نان را در ماهیتابه داغ کردم. دو طرفش که داغ شد، روی یک طرف سس قرمز زدم. یک لایه سوسیس پنیری داشتیم با فلفل دلمه و کمی زیتون تزئینش کردم. رویش سس خردل، شوید و کمی نمک پاشیدم و بعد پنیر پیتزا رویش ریختم و پیتزا را در همان ماهیتابه پختم. زیر نان که برشته شد پیتزا را داخل ظرف مخصوص قرار دادم و داخل فر گذاشتم تا رویش هم برشته شود. قبل‌تر، پیتزا را مستقیم داخل فر می‌گذاشتم. درجه‌ی پایین و بالای فر را با هم روشن می‌کردم، درست کردن پیتزا زمان‌بر می‌شد، یک‌طرفش می‌سوخت و میان پیتزا هم خمیر می‌شد. این سری در عرض ۱۵ دقیقه پیتزا درست شد و طعم و ظاهرش هم هر دو خوب شده بود.

حالا که در حال یاد دادن نکات آشپزی هستم این یکی را هم بگویم. قارچ باید کاملن خشک باشد. یا خیلی کم استفاده شود. اگر مثل من عاشق قارچ باشید و پیتزا را پر از قارچ کنید، نان پیتزا به خاطر آب انداختن قارچ، خمیر می‌شود.

ساعت ۸:۱۳ شب است که سعی می‌کنم کتاب اعترافات یک رمان‌نویس جوان را بخرم. دلم می‌خواهد کتاب کاغذی بخرم ولی خانه دیگر جایی برای کتاب کاغذی ندارد. مجبورم فعلن با کتاب‌های الکترونیکی سر کنم. چند دقیقه دیر به باهم‌نویسی می‌رسم. جمله‌ایی که ماهان پیشنهاد داده است این است: وقتی … با… از کنارت رد می‌شود. تعدادی جمله می‌نویسم و فکر می‌کنم یه موجودی که نماد حماقت است را با کتاب ریاضی از کنار خودم رد کنم. حالا با این جمله قاه‌قاه می‌خندم. باهم‌نویسی که تمام می‌شود به سراغ اعترافات یک رمان‌نویس جوان می‌روم.