لیلا علی قلی زاده

سر درد

۲۵ دی ۱۴۰

خواب خوبی نداشتم. خواب همه‌ی اقوامم را دیدم. آن‌هایی که جز اسم‌شان چیز دیگری در موردشان نمی‌دانم هم در خوابم حضور داشتند. گربه‌مان هم در خوابم حضور داشت. یک نفر در خوابم مرده بود. دو نفر در بیمارستان بودند.

در خواب دو پسر داشتم. دو پسر کوچک که مدام اسباب مزاحمت بودند. من و پسرهایم هم در درمانگاه منتظر وقت دکتر بودیم. از هستی خبری نبود. مادر و پدرم بودند و باز هم مادر بی‌تفاوت بود. این روزها فاصله‌مان به اندازه یک دنیاست. شاید اصلن متوجه این فاصله نشده باشد ولی من مدام حسش می‌کنم.

تنها نقط‌ی قشنگ خوابم نمایشگاه نقاشی مریم بود. مریم نمایشگاه نقاشی زده بود و با گل‌های افتابگردان شهر را آراسته بود.

صبح با سر درد بیدار شدم. دوش صبح هم از این درد کم نکرد. به برنامه‌ی بلندبالایی نگاه می‌کنم که جز صفحات صبحگاهی هیچ کدامشان تیک نخورده‌اند.

محمد نرفته برمی‌گردد. برای خانه خرید کرده است. نمی‌دانم باید خوشحال باشم یا ناراحت. خودم چند روز پیش سبزیجات ازهمه نوع گرفته بودم. من دانه‌ای می‌خرم او خیلی زیاد. تا قبل از رفتن به باشگاه، کمی از ان‌ها را در یخچال و فریزر جا دادم.

امروز باشگاه خوب نبود. سر درد داشتم.

بعد از باشگاه دوش گرفتم. سر دردم خوب شد. در باهم‌نویسی دوباره درباره‌ی کشمکش نوشتم. من گفتم کشمکشی را دوست دارم که به حذف یکی از طرفین منجر بشود‌. آن موقع نمی‌دانستم چرا ولی بعد فکر کردم دیدم از کشمکش دائمی یکی از آشنایانم با همسرش در عذابم‌. کشمکشی که تمام نمی‌شود.

در حال خواندن یک رمان آخرالزمانی هستم. جعبه‌ی پرنده از جاش ملبورن. نوع روایت داستان جالب است. یک فصل حال و فصل بعدی گذشته است. هم می‌خواهی بدانی چه بر سر قهرمان می‌آید و هم کنجکاو هستی که بدانی چه بر او گذشته است.

همزمان کتاب علی(ع) را هم می‌خوانم.

بر گونه‌ی اساطیر را صبح تمام کردم. شریعتی که او را با کویرش شناختم، در کتاب بر گونه اساطیر از او گفته بود. صد صفحه از کتاب به انسان و شناخت انسان و نیاز او برای اسطوره سازی اختصاص داشت و پانزده صفحه پایانی درباره‌ی علی. از پانزده صفحه‌ی آخر چیز زیادی دستگیرم نشد برای همین به سراغ کتاب علی او می‌روم. آن کتاب جامع‌تر است.

شریعتی در کتابش نوشته بود که نسل قدیم پیوندی با مذهب داشت ولی اگر فکری به حال نسل جدید نکنیم به طور کل پیوندش با مذهب از بین می‌رود. من مدام دچار تردید می‌شوم. مدام مطالعه می‌کنم که حقیقت را گم نکنم.

بعد از شام به سراغ تلگرام آمدم تا گروه کلاس‌ها را بررسی کنم. خبری از کلاس آنلاین نبود. پس به سراغ دفتر یادداشت استاد رفتم. درباره‌ی پس دادن کتاب‌ها نوشته بود. باید کتاب چیرگی را تمام کنم. بیشتر ار چندماه است که امانت گرفته‌ام و خواندنش را مدام به روز بعد موکول می‌کنم.