۲۲ دی ۱۴۰۲
همیشه فکر میکردم تافتهای جدابافته هستم. اینکه در اوج شادی و لذت به یکباره احساس دلتنگی عجیبی گریبانم را میگرفت، مرا از بقیه جدا میکرد. اینکه دوست نداشتم در میان جمعی باشم که مدام با کلیپها و محصولاتی که میتوانند، بخرند خودشان را سرگرم میکردند، مرا از همه جدا میکرد. حالا با خواندن کتاب علی بر گونهی اساطیر میبینم که من همیشه نوعی کمبود را احساس کردهام. این کمبود را در طبیعت بیشتر از هر جایی احساس کردهام. وقتی عظمت خالقم را دیدهام، مدام به خودم گفتهام که من در اینجا چه میکنم؟ این کمبود مختص من نیست. مختص انسان است. این کمبود است که ما را به هرجایی میکشاند و چون سیراب نمیشیم دائم در این جهان سرگردانیم. دائم به دنبال دری یا پنجرهای برای نجات هستیم. امروز در کتاب خواندم که هنر و مذهب هر دو از فطرت ما و از این احساس کمبود نشئت میگیرند. هنر ما را وادار به خلق هرآنچه در این جهان نیست میکند و مذهب دری را میگشاید که ما را نجات میدهد.
دیروز خیلی دربارهی مذهب صحبت کردیم. محمد میخوایت مسلمانی ما را به اسلام نسبت بدهد. من گفتم مسلمانی ما سلیقهای است. هر کس هرجایی را که دوست داشته و به نفعش بوده، برداشته است. اسلام واقعی را باید با علی شناخت. بحث ما بینتیجه ماند. مرغش همیشه یک پا دارد. او حاضر نیست برای شناخت، قدمی بر دارد. به همین مشاهدات روزمرهی رفتارهای سلیقهای اطرافیانش اکتفا میکند. ما کم حرف میزنیم. من نمیتوانم منظورم را به خوبی بیان کنم. او برداشت بد میکند.
ارتباطم با هستی بهتر است. با او که هستم اصلن لزومی به حرف نیست. هزار بار شده است که با یک حرف کل جمله را گرفته است و با زبان توانایش برای پدرش توضیح داده است.
خیلی پیش میآید که بغض و عصبانیت مانع حرف زدنم شود.
دیشب که دلم گرفته بود، فکر کردم تنها راه برای برطرف شدن این دلتنگی قرآن است. چند آیه خواندم، حالم خوب شد و بدون اینکه دلتنگی و غمم را به کسی انتقال دهم، به خواب رفتم.