۱۹ دی
مسخره و شاید کمی عجیب است که هر صبح با جملهای از خواب بیدار میشوم.
امروز این جمله مدام در ذهن نیمههوشیارم میچرخید که داشتن شغل جایگاه اجتماعی افراد را ارتقا میدهد.
حسرت رها کردن کارم مرا از خواب بیدار کرد.
هربار برای اینکه مادر بهتری باشم کارم را رها کردم.
حالا برای بودن در اجتماع کارهای کوچکی انجام میدهم که درآمدی ندارد ولی ارتباطم را با اجتماع حفظ میکند.
شب خیلی سرد بود. دلم میخواست گربه را به خانه میآوردم ولی از راه رفتنش در نیمهشب میترسیدم فقط برایش یک پتوی کوچک و سبک بردم. وقتی رویش پتو میانداختم مثل کودکی خودش را لوس کرد و زیر پتو خزید.
از شدت خستگی فقط یک صفحه کتاب خواندم.
رختخواب عسلی خالی بود. دوباره قلبم تپید. باز یکی آمد و من به او عادت کردم.
وقتی از مدرسه برمیگشتم پدر را دیدم، داشت به مسجد میرفت. با دیدن بستهی غذا، فهمید باز هم محبتم گل کرده است. سرش را مثل ان موقعهایی که کار اشتباه میکردم، تکان داد.
حالا گربه جلوی در ورودی خانه، پتو پیچ شده و خوابیده است. دخترک هم صندلیاش را در راهرو گذاشته و در پوشش کلاه و پالتو درس میخواند. عسلی برخلاف آبی با کتاب و دفتر کاری ندارد.
موقع ناهار دوباره سریال گناه فرشته را تماشا کردیم. باز هم به مهتاب، به آرامشش و قدرتش فکر کردم.
بعد ناهار تا قبل شروع باهم نویسی چندتا ویدئوی طراحی سایت رو دیدم. نمیتونستم روی متنی که صبح نوشته بودم کار کنم. اولش قرار بود، پدر تو داستانم بیمار باشه ولی متوقف شدم.
باهمنویسی نمایشنامهنویسی و داستانکنویسی رو بیشتر دوست دارم. توی باهم نویسی شعرنویسی حتی یکبارم حضور نداشتم.
تو باهمنویسی که با شاهین داشتیم حرف از یه فهرست بود. اولین چیزی که به ذهنم خطور کرد یه فهرست خرید بود. فهرست خرید جهیزیه که بر اساس حرف دیگران و چشم و هم چشمی پر شده بود و به نظر خودم تا جایی که نوشتم خیلی خندهدار شد. بعد باهم نویسی هم زدم و داستانم رو کاملن ترکوندم. اصلن همه چی عوض شد. از اون ور هی دختر میگفت بیا عسلی رو بغل کن. خودش میترسه. باز برای خودم داستان درست کردیم.
دیروز محمد با چند کیلو گندم و کمی غذای گربه آمد خونه، گربه لب به غذای خشک نزد.
دیروز زیادی خورده بود. یکی از همسایهها هم تو حیاط براش تن ماهی گذاشته بود. حداقل در قوطی رو کامل باز نکرده بود. با خودش چی فکر کرده بود. هستی رفت دز قوطی رو باز کرد.
هستی افتاده بود دنبال گربه و نمیزاشت نفس بکشه. گفتم اگه مدام پشت خونهی ما دراز بکشه یبوست میگیره. باید پیادهروی کنه. بالاخره رضایت داد که گربه گاهی هم تنها بره حیاط.
دیشب محفل قجری دربارهی خاطرات شکار رفتن ناصرالدین شاه بود. جملهها نصف و نیمه و خندهدار. ظاهرا چون شاه بوده همهجوره مینوشته و کسی هم ایراد نمیگرفته.
بعد محفل رفتم به گربه سر بزنم. آمد داخل. کاریش نداشتم چون بغل جاکفشی نشسته بود. موقع شستن ظرفها یکم سر و صدا شد و دیدم فضولیش گرفته میخواد بیاد ببینه چهخبره برای همین بغلش کردم گذاشتمش تو رختخوابش. یکم کتاب بار هستی رو خوندم. از اون کتابهایی هست که باید چندبار خونده بشه.