دخترکی ریز جثه و مهربان که به زحمت ده سال داشت، پرستار طفلِ سه سالهی یکی از مدیران فلان وزارتخانه شده بود. قد و قوارهاش برای پرستاری مناسب نبود؛ اما آشنا و مورد اطمینان بود. با بچههای کوچک هم فوقالعاده مهربان بود. باید پسر کوچک را نگه میداشت، تا خانم مدیر بتواند در کلاسهایش شرکت کند. یک تابستان بلند او سه هفتهی تمام، صبح زود با خانم مدیر و بچهاش سوار تاکسی میشدند تا خودشان را به سرویس مدیران برسانند. بعد سوار سرویس میشدند و از این سر شهر به آن سر شهر که محل برگزاری کلاسها بود، میرفتند. دخترک وظیفه داشت، بچه را سرگرم کند تا خانم آقای مدیر از کلاسش جا نماند.
بهپاس تمام زحماتش به جای دستمزدی که حقش بود به او اجازه دادهشده بود که در کلاس خطاطی شرکت کند؛ او میخواست به کلاس نقاشی برود. کلاس نقاشی با کلاس خانم مدیر تداخل داشت. او فقط میتوانست در کلاس خطاطی شرکت کند. ساعت کلاس خطاطی با ساعت خواب بچه یکی بود.
استاد کلاس خطاطی مرد جوان و قد بلندی بود. گیسوان آشفته و پریشانی به رنگ خرمایی داشت. ته ریشی هم داشت که صورت کشیدهاش را زیباتر میکرد. دخترک با آن قد و قواره عاشق استاد خطاطی شده بود. دوست داشت استاد به او توجه کند و به او هم مشق بدهد؛ اما استاد توجهی به او نداشت. تمام شاگردان کلاس یکسر و گردن از او بلندتر بودند. همگی دختران مدیران ارشد آن اداره بودند. استاد وقت زیادی را به آنها اختصاص میداد؛ اما برای یک پرستار بچه وقت نداشت. یک شعر برای دختر روی کاغذ نوشت و به او گفت که تمرین کند. دخترک با تمام وجود تمرین میکرد. اصلن به خاطر دیدن او بود که رنج پرستاری را تحمل میکرد. میخواست اثبات کند که از همهی دخترها برتر است. در سرویس همه دخترها سربهسر آقای راننده میگذاشتند. آقای راننده نسبت به چیزهای زیادی فوبیا داشت. مثلن از گوجه بدش میآمد. آوردن نامش هم باعث میشد که بدنش کهیر بزند. دخترهای دیگر که این مطلب را فهمیده بودند، مرتب با تصویر گوجه، شعری درباره گوجه،آب گوجه و هر چیزی که به گوجه ربط داشت، آزارش میدادند؛ اما پرستار بچه هیچکدام این کارها را نمیکرد. در سرویس دخترها لباس فرمشان را درمیآوردند. ضبط صوت کوچکشان را روشن میکردند و میرقصیدند. حضور معلم قرآن هم در سرویس مانع رفتارهایشان نمیشد. بهمحض رسیدن به درب وزارتخانه چادر سرشان میکردند؛ اما او در تمام طول مسیر خودش بود. او اصلاً نمیفهمید که دخترها بابت چه چیزی آنطور وقیحانه رفتار میکنند و به همه بیاحترامی میکنند. غذای به آن خوبی را نمیخوردند و مرتب شکایت میکردند. سعی کرده بود با کسی دوست بشود؛ اما هیچ کسی حاضر نبود با یک پرستار بچه دوست باشد. از اینکه پرستار بچه باشد، رنج زیادی میکشید ولی دیدن استاد خطاطی حتی از دور هم، باعث میشد تاب بیاورد.
خانم آقای مدیر، از مادرش درخواست کرده بود که در تابستان، دخترک پرستار بچهاش باشد و در عوض از کلاسهای فوقالعادهی وزرات آنها استفاده کند. مادر نظر دخترک را نپرسیده بود. فکر کرده بود نباید روی یک آشنا را زمین بیندازد. دخترک بیآنکه خودش دلش بخواهد، پرستار بچه شده بود. وقتی به خانه برمیگشت در تمام طول مسیر از شدت خستگی خوابش میبرد.
اما یک روز همه چیز تغییر کرد.
خانم مدیر میخواست با آقای مدیر بعد از کلاسش به میهمانی برود. مجلس میهمانی نزدیک همان وزراتخانه بود. یک ساعت دختر در اداره در دفتر آقای مدیر معذب نشسته بود تا خانم مدیر در اتاق اختصاصیشان برای رفتن به میهمانی حاضر شود. دخترک از اینکه تنها با آقای مدیر در یک اتاق باشد، معذب بود. میخواست در راهرو منتظر باشد ولی خانم مدیر گفته بود، اجازه ندارد در راهروهای وزارتخانه جولان بدهد. سرش پایین بود. وقتی بچه خواب بود، هیچ کاری برای انجام دادن نداشت. آقای مدیر بعد از اینکه خوب براندازش کرده بود گفته بود: «این کلاسها هزینه زیادی برای اداره داره؛ اما فرزندان مدیران برای ما ارزشمند هستند. شما خیلی شانس اوردی که میتونی توی این کلاسها شرکت کنی. باید از همسرم ممنون باشی. من که ترجیح میدادم یک پرستار با سن و سال بیشتر برای پسرم بیاریم؛ اما اون تو رو پیشنهاد داد.»
با بغضی در گلو و سری پایین از او تشکر کرده بود. حالش بد بود. تحقیر شده بود. نمیفهمید چرا برای تلف شدن وقتش در این مسیر، منت میگذارند. دلش میخواست جوابشان را بدهد؛ اما آخرین باری که خواسته بود به یک بزرگتر جواب بدهد، دهانش پر از خون شده بود. همان روز فهمیده بود که هرچه آنها بگویند، باید بیچون و چرا قبول کند.
وقتی اداره تعطیل شد، دختر به تنهایی با مینیبوسی که به کارمندان جزء اختصاص داشته و به محلههای پایین میآمد، به خانه برگشت. در طول مسیر خوابش برد و راننده یادش رفت که او را بیدار کند و او خیلی دورتر از خانه شان بیدار شد. راننده همه را رساند و بعد او را سر خیابانی بلند پیاده کرد. یک ساعت تمام در خیابانی که هیچ جنبندهایی در آن نبود، پیادهروی کرد تا به خانهشان رسید. دیگر دلش نمی خواست پرستار بچه باشد.
او اصلن به کلاس نرفته بود. در طول آن سههفتهی بلند، او فقط دو جلسه به کلاس خطاطی رفته بود. بعد از آن دو جلسه، پسرک دیگر وقت کلاس خطاطی نخوابیده بود. او فقط پرستار بود. همان روز دخترک بیمار شد. تب شدیدی کرد. یک هفتهی تمام در بستر بود و بعد از خوب شدنش هم حاضر به رفتن نشد. خانم مدیر بدون پرستار مانده بود. خانم مدیر هر کاری کرد نتوانست او را راضی کند. دخترک از علت نرفتنش چیزی نگفت. مادر هم با اینکه دخترک همه چیز را به او گفته بود برای از بین نرفتن رابطهشان حرفی نزده بود. فقط گفته بود خسته شده و باید فکر دیگری بکنند. خانم مدیر از کلاسش ماند. او هیچ پرستار دیگری نتوانست پیدا کند. فقط دخترک بود که با پسرش مهربان بود و با آن شرایط حقارت بار کنار آمده بود.
4 پاسخ
داستان زیبایی بود. خوشحالم که مادر به حرف دخترش گوش داد و اونو مجبور به ادامه کار نکرد.
شاید پایان داستان رو کمی تغییر بدم
خوشحالم که دوست داستیش
جالب بود لیلا. کاش داستان این دختر پرستار رو قسمت قسمت بنویسی و منتشر کنی. من آخرش منتظر بودم دختر پرستار بدون اینکه مریض بشه یا توی اتوبوس خوابش ببره، همونجا که آقای مدیر صحبت میکرد، پاشه و با پای خودش برگرده خونه و به مادرش بگه من دیگه هیچ وقت حاضر به انجام این کار نمیشم.
میشه لطفا آخر قصه رو تغییر بدی تا دختر پرستار قدرتمندانه شرایط زندگی خودشو عوض کنه؟ خانم و آقای مدیر اصلا برای من مهم نیستن ها، چون اگه دختره آخر داستانو عوض کنه قصه انقدر جذاب میشه که دیگه نیازی به حضور اون دو تا نیست.
باید قسمت آخرش رو تغییر بدم ولی باید اجازه بدی تا قویتر بشم. وقتی تغییراتم بیشتر بشه برمیگردم و آخرش رو تغییر میدم.