امروز اولین جلسهی کلاس نقاشی در موسسهی خلاقیت کیان با حضور من برگزار شد. هفتهی پیش با خانم «ش» مدیر موسسه صحبت کردم که معلم نقاشی اختصاصی برای بچهها داشته باشند. از این که میخواستم رایگان با بچهها کار کنم، استقبال کرد.
قبلتر که تمام وقت با بچهها کار میکردم، متوجه شده بودم که کار کردن با این رنج گروه سنی اصلن آسان نیست. آنها نمیتوانند یکجا بند شوند. مرتب گرسنه میشوند. خوابآلود هستند و اگر حواست نباشد، بیاجازه از کلاس بیرون میروند. با هم قهر میکنند و مرتب در حال صحبت کردن با یکدیگر هستند.
بچههای کلاس از لحاظ جثه کوچک بودند. چون جلسهی اولشان بود، تعدادی از آنها بسیار خجالتی بودند.
در کلاس نقاشی چه گذشت؟
در ابتدای کلاس اسمشان را پرسیدم و از اسمشان تعریف کردم. وقتی به عسل گفتم که رنگ موهایت هم مثل عسل میماند. یکی از شاگردان گفت: «خودش هم عسلیه.» با این تعریف لبخندی زد که کام من هم چون عسل شیرین شد. وانیا معنای اسمش را نمیدانست. به هیراد گفتم اسم پسرم را میخواهم هیراد بگذارم و به پرنسا گفتم تو یک پرنسس زیبا هستی. به السا گفتم همهی پرنسسها اینجا جمع شدند و او گفت: «اسمم الساست. پرنسس نیستم.» آرتین به زحمت حرف زد. محمد حسن خوابآلود بود و تنها کسی بود که لباس فرم نداشت. در انتهای کلاس با چشمانی اشک آلود گفت: «میشود به سرویسم بگویید بیاید مرا ببرد.» به او گفتم که بعد از خوردن میان وعده و بازی میتواند برود و چشمهای گربهاش را درست کردم تا بیدار شود و به او گفتم که حالا گربهات بیدار شده است و میتوانی با او هم بازی کنی. لبخندی روی لبش نشست.
گربهی خودم را نارنجی نام گذاشتم.
بچهها روی گربههایشان نامِ سفید برفی، آبی، پشمالو، خپل، خرخری و شهریار پویان را گذاشتند. پویان اسم و فامیلش را برعکس کرد و روی گربهاش گذاشت. نامگذاری گربهها حس بچهها را به نقاشیشان بهتر کرد.
بعد برای گربه یک تنگ ماهی گذاشتم و شکل ماهی زنده و استخوان ماهی را هم به بچهها آموزش دادم.
وانیا یک دایره بزرگ کشید و داخل دایره را پر از بچه گربه کرد.
محمدرضا اصلن بلد نبود دایره بکشد. به او کمک کردم و بعد کاغذش پر از دایره و گربه شد.
عدم حضور دخترم در کلاس، کنترل کلاس را برایم راحتتر کرده بود. در سالهای پیش همیشه دخترم در کلاسهایم حضور داشت و حضور او نظم کلاس را از بین میبرد. خستگی و بهانهگیری او آرامشم را به هم میریخت.
من به صورت افتخاری قرار است با بچهها نقاشی کار کنم. هفتهای یکبار و روزی دو ساعت. یک ساعت با شیفت صبح و یک ساعت هم با شیفت بعدازظهر. بعد از آمدن کرونا و مشغول شدن با دلبستگی جدیدم، نوشتن، دیگر نخواستم که تمام وقت با بچهها کار کنم. چرا که خستگی روی کیفیت آموزشم تاثیر میگذاشت و من نمیخواستم با آموزش نادرست، بچهها را از نقاشی دلزده کنم.
به حافظه نمیشود اعتماد کرد
سعی کردم بعد از اتمام جلسه، گزارش وضعیتی از شاگردان بنویسم. تا روند آموزش، منسجم باشد. در فایلی که به آموزش نقاشی اختصاص داده بودم، نوشتم که آموزش شامل چه چیزهایی بوده است و کدام یکی از شاگردان از پس آن برآمدهاند و ضعفهای آنها چه بوده است.
در کوشش اول، اسم پنج شاگرد را به یاد نیاوردم. بار دیگر که شروع به نوشتن کردم، سه شاگرد را و در آخرین کوشش فقط یکی از شاگردان را فراموش کرده بودم.
نوشتن جزئیات به نظم و دقت حافظهی ما کمک میکند. باید سعی کنیم که مرتب جزئیات را به خاطر بیاوریم و به سادگی از جزئیات نگذریم.
تا آنجا که یادم است در کلاس یک دختر و دو پسر عینکی بودند. سعی میکنم نامشان را به یاد بیاورم. به نظرم هیراد، سامیار و پرنسا عینک داشتند. در جلسهی بعد حتمن به این سه کودک توجه بیشتری میکنم و جزئیات بیشتری را از آنها به خاطر خواهم سپرد.
در کلاس آرتین نسبت به بقیه بچهها کم حرفتر بود و من هربار که میخواستم او را صدا کنم به ذهنم فشار میآوردم و چون چیزی یادم نمیآمد به مربیاش متوسل میشدم و از مربی نامش را میپرسیدم.
آرتین تمام حواس مرا به خودش مشغول کرده است. چرا یکی از شاگردانم در دنیای خودش است؟ وقتی به او گفتم تراشههای مدادش را باید جمع کند او همه را روی زمین ریخت و اصلن متوجه نبود که من به او میگویم کارش درست نیست و بیاهمیت به حرف من با مدادهایش بازی میکرد.
مواد لازم برای آموزش: صبر و حوصله، عدم خستگی
به نیکان چندین بار گفتم که باید وسایلش را جمع کند و باز بدون جمع کردن وسایل از کلاس بیرون رفت. در اولین سال تدریس، اهمیتی نمیدادم و خودم به همراه کمک مربی وسایل را جمع میکردم تا کلاس برای ساعت بعد آماده شود. ولی اینبار نیکان را آوردم و کنارش ایستادم و به او یاد دادم وسایلش را چطور جمع کند و داخل کیفش بگذارد. میخواست کیف را نبسته رها کند که از او خواهش کردم کیف را ببندد. ادعا میکرد که زیپِ کیف خراب است. در حالی که خراب نبود. گاهی والدین که از سر و کله زدن با بچهها خسته میشوند، ترجیح میدهند خودشان کاری را انجام بدهند تا چندین بار به بچه بگویند. من هم اینطور بودم؛ اما یک روز دیدم، ماشینم به روغن سوزی افتاده است و اگر برای آن کاری نکنم، از بین میرود. پس اتاق دخترک را رها کردم. اتاق آنقدر کثیف شد که همهی وسایلش گم شد و بعد آمد پیش من و از من خواهش کرد که کمکش کنم تا اتاقش را تمیز کند. کمکش کردم و بعد از آن مسئولیت اتاق را تمام و کمال به او سپردم. حالا خودش رختهای خشک شده را از روی بند برمیدارد و داخل کشو میگذارد. اتاقش هم دیگر به هم نمیریزد.
یاددادن نظم به کودکان کار سختی است؛ اما با کمی صبوری، کودکان یاد میگیرند. یاد میگیرند که چطور کارهایشان را به نحو احسنت انجام دهند. کودک نیاز به صبر و تحمل و اخلاق خوش یاددهنده دارد. اگر مربی به هر دلیلی خسته و بدخلق باشد، کودک لجباز میشود. پس بایستی شرایط را طوری فراهم کرد که مربی مجال استراحت داشته باشد. آموزش تمام وقت بدون حضور کمک مربی کاربلد، مربی را خسته و فرسوده میکند.
کلاس امروز برایم فوقالعاده لذتبخش بود. چرا که خسته نبودم و الان بیصبرانه منتظر فرا رسیدن ساعت دوم هستم.
8 پاسخ
پست خیلی خوبی بود لیلا
پ.ن: یک سپیدهی ترسو😂
تو که ترسو نیستی.
لیلا معلم بچهها بودن واقعا صبر و انرژی میخواد و خوندن این نوشتهات قشنگ انرژیمو گرفت. من عاااشق بچههام. ولی اینکه بخوام بالاسرشون وایسم و مراقب بچههای مردم باشم ازم برنمیاد.
وظیفه صبح به صبح پسرها اینه تشک و بالشتشون رو جمع کنن. بزرگه تشک خودش و برادرش رو میبره کمد، کوچیکه هم بالشت خودش و برادرش.
امروز صبح بزرگه بهم گفت گلوم درد میکنه، فکر کنم نتونم تشکمو جمع کنم.
گفتم: آخ چه بد. ولی مجبوری جمع کنی مامانی😌
میدونی لیلا این لحظات یاد خودم میفتم، به هر بهونهای کارهایی که بهم محول میشد و وظیفهم بود رو میپیچوندم و مامان و بابام جورمو میکشیدن.
نتیجهاش تو بزرگسالی خیلی مشهود بود و از خودم راضی نبودم و نیستم. خستگیهای ممتد صرفا با دو تا ظرف شستن حاصل همون پیچوندنهاست.
لیلاااا میگم میتونم بعنوان یه فردی از جامعه از شمای معلم درخواستی داشته باشم؟ 🥺من با این مامانها که کولهپشتی مدرسه بچههاشون رو میبرن و میارن هم خیلی مشکل دارم. سرکلاست به این موضوع اشاره کن، چون خیلی از مامانها واقعا متوجه نیستن مثلا بگو:«بچهها هرکی کولهش رو خودش تا خونه ببره، یه فرشته مهربون تا خونه تند و تند میبوستش»😉
صدرا کلاس بلز میره. دو تا همکلاسی دوقلو داره که مادرشون معلمه. من یکبار هم نشد بلز محمدصدرا رو تا کلاس ببرم و بیارم(چرا چرا یکبار شد، ولی دست بچه از نایلون خرید بود و بناچار مجبور شدم). اما مامان دوقلوها دو تا بلز میگیره دستش و میاد کلاس و میبره . از وجناتش ادم بافهم و کمالاتی و کم و بیش پزدهندهای که من همهچی حالیمه دریافت میشه، اما نمیدونم چرا اینمورد تابلو در جهت مسئولینپذیری بچهها رو رعایت نمیکنه.😑 (میگم اگه احتمال میدی کائنات ماماندوقلوها رو این سمت و سو بکشونه و کامنت منو راجع به خودش بخونه، تاییدم نکن)😂 والا شانس ما اگه هست میشه…
میدونی قبل اینکه معلم بشم قبل اینکه هستی بدنیا بیاد یه بار یکی بهم پیشنهاد داد که با هم مهد بزنیم و همسرم مخالفت کرد که مسئولیتش زیاده و خدای نکرده اگه خاری به دست بچهها بره تو مسئولی و ته دلم رو خالی کرد. اینجوری شد که من رفتم از دور بچهها رو تماشا کردم و هیچ وقت مسئولیت کاملشون رو نپذیرفتم. من فقط معلم نقاشیشون هستم ولی به دوستم که معلم تمام وقتشونه میگم که این حرف رو بگه سپیده جون.
سپیده از این مامانای تمام و کمال منم زیاد دیدم. بچههای لوسی تحویل جامعه میدن که واقعن غیر قابل تحملنن ولی خودشون فکر میکنن بهترین بچههای دنیا رو دارن
لیلا دلم هوس کرد بیام توی کلاس شما معلم شم. کارکردن با بچهها رو خیلی دوست دارم و فکر میکنم تنها چیزیه که ازش خسته نمیشم. اما خب تا زمانی که فقط باهاشون بازی میکنی همهچیز خوبه اما وقتی مسئولیت اون کارو بهت میسپرن یکم اوضاع سخت میشه. مخصوصا که باید حواست جمع باشه که بچهها عین اسکنر همهی رفتار، حرکات و سکنات تو رو بررسی میکنن و ممکنه ازت الگو بردارن. اما بازم میگم؛ خوشبهحالت که با بچهها کار میکنی.
صبا میتونی این کار رو تو محل خودتونم انجام بدی. خیلیجاها دنبال نیروهای داوطلب خیر هستن. گاهی ساعتی برو و کار کنم. خیلی لذت بخشه
خیلی خوب احساستون و شرایط کلاس رو میفهمم چون هر روز دارم با بچهها سر و کله میزنم.
کار با کودکان از یک طرف لذت خاصی داره ولی از طرف دیگه خستگی و فرسودگی هم داره…
اما عشق هستش که همیشه آدم رو سر پا نگه میداره 🙂
دقیقن. عشق نباشه ادم یه روزم دوام نمیاره