دلنوشته دردی را دوا نمیکند.
چرا به دام دلنوشته نویسی میافتیم؟
چرا آنقدر بیحس و حال هستیم که فکر میکنیم با دلنوشته میتوانیم دردهایمان را درمان کنیم؟
امروز که دلتنگ شده بودم، نه غروب بود نه پاییز و نه حتی من پنجرهای داشتم که از درون آن پنجره به آسمان خیره شوم و به این فکر کنم که چرا خبری از او نمیرسد. پس نمیتوانستم دلنوشته بنویسم.
دلتنگ شده بودم و اصلن دلتنگیم هیچ دلیل واضحی نداشت. مطمئن بودم اگر خبری هم از او برسد، دلتنگیم برطرف نمیشود. کارهای عقب افتاده آدم را دلتنگ میکنند؟ نمیدانم اصلن دلتنگی نام مناسبی است؟ شاید اسیر احساس دیگری بودم و نمیتوانستم برای آن نامی پیدا کنم. احساسی که هم نگرانی بود، هم عصبانیت و هم شرم و بیعرضگی و ناامیدی را شامل میشد. اسم این احساس را غولچه میگذارم چون حسابی مرا از پا درآورده بود.
البته این احساس از دیروز ساعت سه بعدظهر به سراغم آمد. نه. راستش را بخواهید غولچه از یک روز قبلش ساعت یازده صبح به سراغم آمد. مدام سعی کردم، سرکوبش کنم و هی غولچه جان بزرگ و بزرگتر شد.
ساعتی قبل از ظهر پنجشنبه غولچه را خواباندم؛ اما به محض بیدار شدن، بازهم رشد کرده بود.
کتاب چرا تا بهحال کسی اینها را به من نگفته بود را باز کردم، ۵۷۰ صفحه، کتاب توسعهی فردی. پیش خودم چه فکری کرده بودم؟
از بخشهایی از آن نکته برداری کرده بودم؛ اما نمیتوانستم بقیهی آن را بخوانم. غولچه کنار دستم نشسته بود و مرتب صفحات را عوض میکرد. یک خط از انتهای کتاب، یک خط از ابتدا و یک خط از میان. غولچه نمیگذاشت کارم را درست پیش ببرم. تمرکزم را از دست داده بودم. رفتم پیادهروی که غولچه کمی آرام بگیرد و بیاید بخوابد که وقتی از پیادهروی برگشتم، اتاقهای بههم ریخته و چند بچه را در خانه دیدم.
دخترم کارتن اسباببازیهای قدیمیاش را از پشتبام پایین آورده بود و وسط خانه ریخته بود.
غولچه باز هم بزرگتر شد.
بازهم نتوانستم کتاب بخوانم.
چندین بار دخترم بینیاش خونریزی کرد و همهجا را کثیف کرد. وقتی در حال آبکشی زمین و شستن آثار خون بودم، غولچه مدام بزرگ و بزرگتر میشد. لباس پوشیدم و شالم را به سرم انداختم و تلفنم را برداشتم تا بروم روی پشتبام و چند سطری بخوانم.
در پناهی جای گرفتم که به جایی دید نداشته باشد. ظاهرن همان نور اندک تلفن همراه هم مزاحم استراحت ساختمانهایی شده بود که ساختمان ما مشرف بودند. مردان مجرد ساختمانهای مشرف روی تراس آمده بودند. فکر کردم، الان یک شر درست میشود. بیخیال کتاب خواندن شدم. دیدم همان کسی که فکر میکردم الان نگران نبودنم شده جلوی تلویزیون لم داده و غشغش میخندد. غولچه باز هم بزرگ و بزرگتر شد.
کتاب دربارهی بدخلقی حرف زده بود. دربارهی ابزاری برای درمان بدخلقی، دربارهی انگیزه، کنترل احساسات، خودشناسی و … همهی اینها بود ولی من نمیتوانستم غولچه را خواب کنم. وقتی منتظر پیامی بودم و چشمانم از زل زدن به صفحهی تلفن همراه خسته شده بود، غولچه مدام بزرگ و بزرگتر میشد. کتاب را رها کردم. سراغ کتاب کاغذی رفتم. در خلال خواندن کتاب کاغذی اشکانم جاری شد.
دخترم هنوز نخوابیده بود. پرسید برای چه ناراحتم و من روی غولچه اسم خستگی را گذاشتم.
غولچه همراه من خوابید.
صبح ولی باز دلتنگ بودم. در این اتاق صورتی که برای من نیست و برای دخترک است و گوشه و کنارش پر از عروسک است و روی میز تحریر کوچکش هم چند کتاب و دفتر وجود دارد، من نشستهام و به اپرای آلمانی گوش میدهم و غولچه هم روی تخت دراز کشیده است. از اینکه خودم را با نوشتن سرگرم کردهام، حرص میخورد. از اینکه به او توجه نمیکنم و با حرکت کردن خودم را وادار کردهام که حس و حال بدم را از بین ببرم حرص میخورد.
من دو روز تمام با غولچه زندگی کرده بودم، چون یادم رفته بود که باید شکرگزار باشم؛ اما حالا در این اتاق صورتی در این کنجی که میتوانم بعضی وقتها آن را غصب کنم، نشستهام و آزادانه مینویسم و باید برای همین کنج صورتی هم شکرگزار باشم. برای اینکه قبل از خواب و غصب کردن اتاق من، اتاق خودش را تمیز کرده است باید شکرگزار باشم. برای اینکه صبحها کمی دیرتر بیدار میشود و اجازه میدهد، حداقل چند ساعت برای خودم بنویسم، باید شکرگزار باشم
و از اینکه میتوانم اعتراف کنم که نتوانستم به تعهدم عمل کنم و کتاب را بخوانم، باید شکر گزار باشم.
من در خلال این تجربه فهمیدم که اگر میخواهیم چالشی را طرح ریزی کنیم، باید به شرایطمان هم توجه کنیم. کتابهای توسعهفردی و درمانی، کتابهایی نیستند که به در طی چند روز بتوان آنها را تمام کرد. این کتابها مثل جعبه ابزار و یک مرجع هستند بایستی بسته به مشکلمان به آنها مراجعه کنیم.
من متوجه شدم که زمانی که حس و حال خوبی نداریم، داستانهای کوتاه و رمانها میتوانند، نجاتبخش باشند. پس برای هفتهی آینده دو کتاب داستان را معرفی میکنم.
حس و حال بد بالاخره با نوشتن در اتاق صورتی از بین رفت. حس و حال بد زمانی از بین میرود که برای آن کاری بکنیم. غولچه حالا رفته است. البته امکان دارد خودش را در گوشه و کناری پنهان کرده باشد ولی فعلن که اثری از آن وجود ندارد.
6 پاسخ
چرا دخترک متوجه شد تو ناراحتی و اونی که پای تلویزیون غشغش میخندید نه؟!
من یه اخلاقی دارم، بددددد. وقتی از اون خودم ( که فکر میکنم الان نگرانم شده و الاناست که زودی میاد پیشم و صدالبته که نمیاد، چون اصلا متوجه نیست که من غصهدارم در صورتیکه خیلی تابلوئه) دلگیر میشم، به کوچیکترین حرکت خلاف بچهها گیر میدم. از این رفتارم ناراحتم. مثلا اینجوری به در میگم که دیوار بشنوه، اما متاسفانه در این مواقع دیوارمون خیلی ناشنوا میشه و تا حنجره من از دست بچهها پاره نشه، متوجه وخیم بودن اوضاع نمیشه.
یعنی میگی همه چی رو باید شفاف کنم. موجوداتی وجود دارند که هوششون زیاد نیست. فکر میکنم ایشون هم از اون دسته موجوداته.😉
بیچاره درها که باید ضربات لگدهای ما رو تحمل کنند شاید دیوار بشنوه
کلماتت تو این پست، چسبیدن به جون و تنم. چقدر قشنگ بود این متن، خیلی زیبا بود👏🥺 ممنونم ازت❤️
نوش جونت.
خوشحالم که دوستش داشتی
دل نوشته نویسی در فضای مجازی فقط یک مسکن آرامشبخش هست و نه یک راهکار؛ چرا؟
چون ارزشی برای دیگران خلق نمیکند؛ و نهایتاً مخاطبانی که از سر کنجکاوی در زندگی شخصی یک فرد، دلنوشتههای او را دنبال میکنند و نه از سر ایجاد یک ارتباط حرفهای و تعامل برد-برد.
جای دلنوشتهای که برای دیگران ارزشی ایجاد نکند، دفترچۀ خاطرات و سررسید است که بنویسیم و سیاه کنیم و آخر سال هم دور بیندازیم با عرض معذرت!
حتی اگر دلنوشته مینویسید، طوری بنویسید که ازش اعتبار و پول دربیارید؛ وگرنه تهش شما را خسته میکند و چیزی جز ناامیدی و سرخوردگی، دست شما را نمیگیرد.
نویسندگی خلاق ارزش آفرین یعنی ببینیم چطور با داشتهها و نوشتههایمان میتوانیم ارزشی پرفایده برای دیگران خلق کنیم.
اگر به نویسندگی از این منظر نگاه کنیم، بدون شک در مسیر خستگی ما را با خود نخواهد برد؛ بلکه این ما هستیم که موفقیت را با خودمان خواهیم برد.
بله دقیقن همینطوره که شما میگین. واقعن دلنوشته هیچ دردی رو دوا نمیکنه و جاش توی فضای مجازی نیست. ممنون از بازخورد خوبتون