داستانک یازدهم با لغت مسامحه
مسامحه: سهلانگاری
دکتر فراست صمیمیترین دوست علی است. علی همیشه از سروش پیش او مینالد. از رفتارهای زشت و ناپسند سروش که زندگی را به کام او تلخ کرده است. و فراست با او همراه میشود.
دکتر فراست: بارها بهت گفتم با مسامحه نمیتونی وضعیت رو تغییر بدی؟
علی: خوب چیکار کنم؟ میگی یه تخماق بردارم و دائم بکوبمش؟ که شاید نرم و اصلاح پذیر بشه؟
– نه اون کارم دردی رو دوا نمیکنه. باید تربیتت داهیانهطور باشه.
+ یعنی چی؟ میخوای تو بیا تربیتش کن. بخدا که من دیگه کم آوردم.
– باید واکنشی نشون بدی که بفهمه کدوم کارش اشتباهه، کدوم کار درست.
+ مگه من قدرت تشخیص کار درست و غلط رو دارم؟ من خودم تو درست و غلط خودم موندم. من نمیدونم اون دیگه چیکار میکنه. از وقتی مادرش مرده، کارهایی میکنه که عقل جنم بهشون نمیرسه.
– شاید میخواد با این رفتار چیزی رو به تو بگه.
+ بله. اون من رو مقصر مرگ مادرش میدونه.
– بودی؟
+ چی؟ یعنی تو هم همین تصور رو داری؟
– نه. میگم بیخود که همچین فکری نمیکنه.
+ واقعن که. فکر میکردم تو حداقل دوستی. نکنه همهی کمکها و مهربونیهات تصنعین و میخوای از من اعتراف بگیری. از این دو رویی تو منزجرم.
– اعتراف چی؟ فقط پرسیدم.
علی در خودش فرو میرود. بعد از مرگ سیمین مکالمه علی و صمیمیترین دوستش چند دقیقه بیشتر طول نمیکشد، همیشه بعد از چند دقیقه سکوت میکند و سگرمههایش در هم فرو میرود.
انگار پرسش صمیمیترین رفیقش چون نیشتری قلبش را پارهپاره میکند. هیچ کسی به رنجی که میکشد، ملتفت نیست. فکر میکند، پسرش با گناهکار دانستن او از رنجهایش میکاهد؛ اما او چطور از رنجش بکاهد. حقیقتن عاشق سیمین بود. اگر سیمین را دوست نداشت، هیچوقت راضی به آن کار نمیشد. سیمین بارها به او گفته بود که زندگی بدون تحرک، بدون شادی و با دردهایی که هر روز بیشتر میشود، برایش مشابه زندگی در دخمهای بدون نور است. گفته بود تنها نور زندگی او مرگ است و معلوم نیست چه زمانی مرگ به سراغش میآید. از ذره ذره آب شدنش بیزار بود. از چهرهی کریه مرگ بیزار بود. میخواست مرگی زیبا داشته باشد. یک شب بخوابد و صبح دیگر بیدار نشود.
پنج سال زمان کمی نبود. پنج سال او را تر و خشک کرده بود و دم نزده بود. چه کسی در این سالها به او کمک کرده بود که حالا او را مقصر میدانستند. بیماری بدخیمش، ذره ذره توانش را از او گرفته بود. گاهی قدرت تکلم هم نداشت. حافظهاش هم مثل دیگر اعضای بدنش، مختل شده بود. ذهنی با آن همه پویایی، حالا دیگر مثل تصویر ثابتی از یک فیلم شده بود. گاهی که ذهنش فعال میشد، التماس میکرد که او را از رنجی که میکشد، رها کند. همهی آنها که به دیدنش میآمدند، کم کم خسته شدند. آنهایی هم که نمیآمدند، مدام زخم زبانش میزدند که او را رها کند. فقط او مانده بود. آن روزها کجا بودند که حالا او را مقصر میشماردند.
برای او از همه سختتر بود. او عاشق سیمین بود. با تمام وجودش سیمین را میپرستید. آسان نبود که آن اسطوره ملاحت و زیبایی را به خاک بسپارد؛ اما سیمین، همین را میخواست. هر روز از علی، آینه میخواست. هر روز خودش را تماشا میکرد. وقتی چهرهاش بر اثر رنجهایی که میکشید، ملاحتش را از دست داد، التماس کرد، نگذارد بیشتر از آن بیماری پیش برود. نگذارد تصویر او خراب شود. چه کار میتوانست بکند. نه او مقصر نبود. او قاتل نبود. بارها همین را به خودش گفته بود و بازهم فکر میکرد نکند قاتل باشد.
اگر سیمین میخواست، حاضر بود، هزار سال دیگر هم خودش را وقف سیمین کند. خسته نبود. برای خستگی نبود که کمکش کرد که به خواستهاش برسد. او فقط عاشق بود و چه کسی رنجش را دید؟
چه کسی را باید مقصر میدانست؟ شاید هم، همه مقصر بودند. بله همه گناهکار بودند؛ حتی این دوست هم گناهکار بود که او را در آن لحظات خستگی تنها گذاشته بود. شاید هم خسته بود. شاید آن تصمیم را در یکی از آن شبهای بیخوابی و خستگی گرفته بود که صبح از کارش پشیمان شده بود و آنطور گریه سر داده بود.
میتوانست طوری وانمود کند که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده و خودش تمام کرده است؛ اما مدام گفته بود، تقصیر من بود. همین دوستش که پزشک بود، سلامت عقلی او را رد کرده بود که کسی حرفهایش را جدی نگیرد و حالا مرتب به سراغش میآمد و سعی میکرد آن خاطره را در جلسات روان درمانی از بین ببرد؛ اما همیشه بعد از چند دقیقه، علی دوباره به آن خاطره برمیگشت. به آن عذاب وجدان کشنده، به آن خاطرهی دردناکی که رهایش نمیکرد. چند سال باید از مرگ او میگذشت تا او این خاطره را رها کند. او از خانوادهی سیمین، خواسته بود که اجازه ندهند، سروش و علی تنها بمانند. حداقل تا پایان درمانش. هر اشارهای به آن خاطره، علی را به هم میریخت. او را به گذشته پرت میکرد. اصلن از روز مرگ سیمین او هم دیگر زنده نبود. تمام خاطراتش به قبل و روز مرگ سیمین خلاصه میشد. خاطراتی که از سروش ساخته بود، ساختگی بود. سروش مدتها بود که با مادربزرگ مادریاش در شهر دیگری زندگی میکرد. درست از روزی که سیمین به آن وضعیت دچار شده بود.
نوشته شده توسط لیلا علی قلی زاده
3 پاسخ
مثل همیشه عالی بود 👏🌹🥰🥰🌹
قدر عالی نوشتی وچقدرم عالی حس وحالش رو بیان و تفسیرکردی.هزاران درود.قلمت مانا👌👌🥰🥰
مهنازجان ازت ممنونم برای خوندن مطلبم و برای این بازخورد پر مهرت