راهحل چیست؟
در دورهای از تاریخ که مورخان راجع به آن هیچ ننگاشتهاند، مردمی بودند که به مرض دزدی مبتلا بودند. آنها برای دزدی به ارزش چیزی که میدزدیدند، کاری نداشتند فقط هر چه لازم داشتند را میدزدیدند. از یک عدد پیچ ناقابل گرفته تا چیزهای بزرگتری مثل ماشین و طلا و جواهر.
این دزدیهای کوچک و بزرگ گاهی خسارتهای زیادی به بار میآورد. همه مردم شهر از این دزدیها به تنگ آمده بودند برای همین پیش پادشاه رفتند تا فکری به حال این دزدیها بکند.
پادشاه که مردی کاردان و باکفایت بود و به خواست مردم شهرش اهمیت میداد آنها را به آن دنیا حواله نکرد و در همین دنیا با مشاوران جلسه حکومتی تشکیل داد تا راهحلی برای این مشکل بیابند.
مشاوران شروع کردند به ارائه نظراتشان. یکی گفت:«قربانت شوم. مرا به خاطر اینکه جسارت میکنم، ببخشید؛ اما به نظر من چاره کار در تنبیهی اساسی است که دزد دیگر غلط بکند بخواهد چیزی بدزد.»
مشاوران دیگر که خودشان هم به مرض دزدی مبتلا بودند نچ نچی راهانداختند که صدایش تا بیرون از جلسه و حتی بیرون از دیوارهای قصر هم رفت و بدینسان مخالفتشان را اعلام نمودند.
پادشاه با رای اکثریت این نظر را نپسندید.
دیگری گفت: «مهر و عطوفت چاره کار است. ما در دیار دیگر دیدهایم که تعداد پاسبانها را زیاد کردهاند و پاسبانها هرگاه مورد خلافی میبینند با مهر و عطوفت تنها تذکر لسانی میدهند. در ضمن خودشان اعلام کردهاند که در نود درصد موارد این تذکر لسانی جواب داده است. ما هم باید کارهای خوب مردمان دیگر را یاد بگیریم.»
همگان یکصدا گفتند: «احسنت. احسنت»
و پادشاه هم این پیشنهاد را پسندید. پس مامورینی را در تمام شهر گماشتند تا با تذکر لسانی قضیه را فیصله دهد.
اما بعد از دو ماه هیچ نتیجهای حاصل نشد و حتی مواردی از زد و خورد و خشونتهای خیابانی هم گزارش شد.
دوباره جلسه اضطراری تشکیل شد و اینبار کسی گفت: «اینطور نمیشود. این مردم به دزدی عادت کردهاند. برای ترک یک عادت زمان زیادی لازم است. باید کار فرهنگی بشود. باید برنامههایی برای مردم آماده کنیم که با دیدن ان برنامهها آرام آرام خودشان دست از دزدی بردارند.»
همه با این پیشنهاد هم موافقت کردند؛ اما چون برنامهای نداشتند، مجبور شدند از کشور همسایه برنامه بخرند و چون برنامههای کشور همسایه برای خودشان بود و با اهداف آنها مطابقت نداشت، مرضهای دیگری هم به مرض دزدی اضافه شد.
و دوباره جلسه اضطراری بحران تشکیل شد و اینبار پادشاه با قاطعیت گفت: «راه حل اول اجرا شود. بدهید هرکسی را که دزدی میکند، در گونی کنند و بیندازند به دریا.» همه سرشان را به زیر انداختند.
پادشاه با عصبانیت گفت: «میدهیم اول شما را در گونی کنند که لال شدهاید و فرمان ما را نادیده میگیرید.»
صدا از کسی در نیامد. پادشاه مثل کودکان بالا و پایین پرید و مشاوران چشم از زمین برنداشتند.
در همین اثنا ملکه وارد شد. ملکه زنی پاکدامن بود که تنها جرمش دزدی از خزانه مملکتی بود. البته خزانه هم که ارث پدرشان بود و دزدی محسوب نمیشد. ملکه پر طمطراق و با قدمهایی سنگین و پر هیبت به سمت پادشاه آمد و گفت: «قربانت شوم. شنیدهام که فرمان دادهاید که همه دزدان مملکت را در دریا غرق کنند. آخر قربان سر مبارکتان شوم این چه فرمان نامبارکی است که صادر نمودهاید. اینگونه که کل مملکت را آب میبرد. در ضمن ماهیهای شوربخت باید چه کنند که باید در لاشه متعفن دزدهای بیهمهچیز شنا کنند؟»
پادشاه که هنوز ملتفت وخامت اوضاع نشده بود گفت: «یعنی چی؟ یعنی همه دزدند.»
ملکه گفت: «بله و حتی خود شما هم به این مرض مبتلا هستید.»
پادشاه دستپاچه شد و گفت: «یعنی چی؟ ما که این همه ثروت داریم برای چه باید دزدی کنیم؟»
ملکه با لوندی گفت: «پادشاهها این مرضی است که بر کل مردم افتاده است. فقیر و غنی نمیشناسد. پادشاه و رعیت هم متاسفانه سرش نمیشود.»
پادشاه گفت: «خوب ما چه دزدیدهایم که شما ما را هم قاطی بقیه کردهاید؟»
ملکه گفت: «حالا بگذارید این را بعدن خدمتتان عرض میکنم.»
پادشاه عصبانی شد و فریاد زد: «نخیر. همین الان امر میکنیم بگویید. ما که از مشاورانمان چیز پنهانی نداریم.»
ملکه گفت: «آخر چیز قابلی نیست؛ اما به هر حال آن هم نوعی دزدی است.»
پادشاه خشمگینتر از قبل فریاد زد: «بس است این همه مقدمه چینی بگو چه دزدیدهایم که خودمان خبر نداریم؟»
ملکه با ترس و لرز گفت: «قربانت شوم. من هزار بار به شما گفتهام که آدامس مرا که بالای تخت میگذارم بر ندارید. من دوست دارم صبحها دهانم خوشبو باشد آن وقت شما آدامس مرا برمیدارید و بعد کاغذش را زیر بالشتتان پنهان میکنید.»
پادشاه از خجالت میخواست آب شود و به زمین برود.
مشاوران دلشان میخواست قهقه بزنند؛ اما چون پادشاه آنجا بود خندهشان را فرو خوردند و نفسشان را حبس کردند؛ اما صورتهایشان از این حبس اجباری خنده سرخ شد.
ملکه که متوجه وضعیت بغرنج مشاوران و مرگ عنقریبشان شده بود. رو به پادشاه گفت: «این فرمان را لغو کنید. پادشاه که اصلاح شود مردم شهر خودشان اصلاح میشوند. بیایید برویم به دیار همسایه. آنجا شنیدهام که با روانکاوی ریشه مشکلات ما را پیدا میکنند. بیایید برویم و خودمان را به یک روانکاو نشان بدهیم. ما که اصلاح شویم مردم شهر هم اصلاح میشوند.»
پادشاه بدون اینکه حرفی بزند مثل یک بچه خاطی شرمگین دامن ملکه را گرفت و به دنبال او از صحنه خارج شد.
مشاوران هم بعد از رفتن پادشاه آنقدر خندیدند که صحن مجلس آلوده شد و عدهای هم جان دادند و پادشاه هم مدتهاست که تحت نظر یک پزشک در دیار همسایه در حال درمان شدن است. گویا روانکاو کشور همسایههم به مرض طمع دچار است و حالا که به خزانه دست پیدا کرده است، راضی نیست که به این راحتی بیمار را معالجه کند. روانکاو پنج هزار ساعت برای او در نظر گرفته است. معلوم نیست پنج هزار ساعت مشاوره و روانکاوی کی تمام میشود؟
و چون سرنوشت این دیار و مردم دزدش هیچ وقت معلوم نشد، برای همین مورخان ترجیح دادند که چیزی در موردش ننویسند.
نوشته شده توسط لیلا علیقلی زاده
4 پاسخ
وای آدامس😂 خوب شد کاغذش رو نوشتی وگرنه جوریکه دیگهای تصور کرده بودم. سوبرداشت شد.
چند روز پیش بچه همسایه اومده بود خونمون آدامس جویدشدشو( 🙄) چسبونده بود به نردههای راه پله.
منم که مچگیر. گفتم آدامس جاش اینجاس بنظرت؟
اومد بندازه تو سطل زباله، مثه اینکه نتونست درشو باز کنه. ( درش با پا باز میشه، مثل همه سطل آشغالای دنیا😅) آدامس جویدشدش چسبید به در سطل.
بعد رفتنش افتضاح به بار اومده رو دیدم و تا اونو از اونجا بکنم، جونم به لبم رسید.
با این پیش زمینه فکری خوندم و فکر کردم که ملکه آدامسشو می جویه و بقیه شو میذاره برای فرداش که بِجَوَدَش. اما پادشاه پیشدستی میکنه و آدامس جویده شده ملکه رو زودتر از ملکه برمیداره که بجود. 😁
از آدامس که بگذریم باید بگم منم الان میخواستم یه مطلبی بنویسم که مظمون داستان تو رو داشت. اما بعد پشیمون شدم از نوشتنش.
چقدر خوب شد الان اینو خوندم. حس میکنم بار فکری که درگیرش شده بودم خالی شد.
وای آدامس جویده شده. خیلی خوب بود. مردم از خنده
داستان خلاقانه و کنایی خیلی زیبایی بود. چقدر ظریف و زیبا موضوع رو بیان کردی لیلا جان. سبک نوشتهات رو دوست داشتم.
خوشحالم که دوست داشتی عهدیه عزیزم