بازنویسی داستان مریپاپینز
پدرم میخواست یک تنه جور تمام ملت را بکشد. البته نه تک و تنها بلکه با همکاری مادرم. خوب بود که مادرم هم با او همرای و هم عقیده بود وگرنه زندگیمان مثل زندگی همسایه بغل دستیمان خراب میشد. همسایه بغل دستیمان مرد خیلی خوبی بود؛ اما زنش اصلن خوب نبود. عِرق ملی سرش نمیشد. فقط به فکر خودش بود. خیلی به فکر هیکلش بود و اصلن به فکر این نبود که باید بچه بیاورد و به طرح جوانسازی جمعیت کمک کند. همسایهمان میخواست سرش هوو بیاورد. پدرم که دید زندگی آنها درحال پاشیده شدن است، فداکاری کرد و گفت: «شما از این کار صرفنظر کنین. من و همسرم خودمان از پس این طرح برمیآییم. اوایل که ما کوچک بودیم، کار پدر و مادر آسان بود. یک قاشق شربت استامینوفن به خوردمان میدادند و بعد فردا مامان دست به کمر راه میرفت و همه کارها روی دوش پدر بود تا ما خواهر یا برادرمان را تحویل بگیریم؛ اما با بزرگتر شدنمان کار برای آنها سخت شد. پدر یک تنه از پس کارهای خانه و بیرون برنمیآمد. مادر هم که قسم خورده بود فقط بزاید و کاری به بزرگ شدن ما نداشته باشد.
پدر از مادر خواست که کمی در کارها کمک کند؛ اما مادرگفت:« اگه قرار باشه تو کارای خونه کمک کنم دیگر بچه نمیزام. تو فکر کردی بچه زاییدن آسونه؟»
و پدر نمیتوانست این ننگ را تحمل کند. او تعهد داده بود. هر فرزند تازه که به جمع ما اضافه میشد، چند نفر از طرف دولت میآمدند و کمی فیلم و گزارش تهیه میکردند و از ما تشکر میکردند؛ اما میگفتند: «باید ببخشید که بودجه نداریم. انشالله در فرزندان بعدی جبران میکنیم؛ اما سال به سال میگذشتو بر جمعیت ما افزوده میشد و هیچ اتفاقی نمیافتاد.»
مادر حسابی کلافه شده بود. اوضاع زندگی ما خوب نبود. همسایهها لباسهایی که دیگر استفاده نمیکردند را برای ما میآوردند. با مهر همسایهها ما لباس داشتیم؛ اما غذای درست و حسابی نداشتیم. مادر از پدر خواسته بود، دست از فداکاری بکشد؛ اما پدر نمیخواست قبول کند. او تعهد داده بود که در راه فرزند آوری جانش را فدا کند.
اما یک شب زندگی ما عوض شد. همان شبی که باران آمد.
در یک شب بارانی همه هفت بچه جلوی تلویزیون نشسته بودیم و هرچه پدر و مادر اصرار میکردند که برویم بخوابیم، حرف به گوشمان نمیرفت.
ناگهان زنگ خانهمان را زدند. همه همسایهها میدانستند که نباید آن موقع زنگ خانه ما را بزنند؛ پس حتمن یک غریبه بود. ما بدو رفتیم در را بازکنیم چون پدر درحال پوست کردن خیار برای مادر بود. مادرم ویار خیار کرده بود و طبیعتن با ان وضعش نمیتوانست بدو برود در را باز کند. وقتی در را باز کردیم یک فرشته زیبا را دیدیم. زنی که در قاب در ظاهر شد به قدری زیبا بود که انگار خود فرشته بود. در همان نگاه اول پدرم انگشتش را برید. خانم زیبا گفت: «من مری پاپینز هستم و پرستار بچه. شما به من احتیاج دارین.»
مادرم با دیدن زیباییش ترس برش داشت که زندگیاش خراب شود. برای همین گفت: «ما پرستار بچه نمیخواهیم.»
اما مری پاپینز گفت: «من پرستار دولتیام. اصلن نگران نباشین. دولت به خاطر جبران این همه فداکاری و برای پاداش مرا به خدمت شما فرستاده. با مری پاپینز شبها آسوده میخوابین.»
و بعد رو به ما کرد و گفت: «بچه ها همگی پیش به سوی اتاق خواب.»
البته اتاق خواب ما زیرزمین بود و مری پاپینز از بوی بد آن حالت تهوع گرفت. حالش که کمی جا آمد، از داخل کیفش یک چوب جادویی درآورد و در چشم به هم زدنی اتاق ما را تر و تمیز و خوشبو کرد. به ما گفت: «اگه بچههای خوبی باشین و شب ها زود بخوابین همیشه پیش شما میمونم و با شما بازی میکنم.»
ما قول دادیم بچههای خوبی باشیم.
روز بعد مری پاپینز را دیدیم که در آشپزخانه در حال نوشیدن چای است و روی میز پر از کلوچههای مربایی است. مادر بعد از مدتها لبخند میزد و آشپزخانه هم بر خلاف روزهای قبل از تمیزی برق میزد.
مادر با خوشحالی گفت: «مری پاپینز گفته اینجا میمونه. اگه همه به او قول بدیم که زود بخوابیم.»
با آمدن مری پاپینز، مادر هم زود میخوابید. پدر را نمیدانستم چون پدر همیشه کلی کار داشت که انجام بدهد. فکر کردم پدر شاید خوشحال نباشد چون او قرار بود ساعتهای خلوت بیشتری با مامان داشته باشد؛ اما حالا که مامان زود میخوابید، لابد پدر خیلی تنها شده بود. خیلی دلم برای بابا سوخته بود؛ اما از وقتی مری پاپینز آمده بود، خانه رنگ و بوی دیگری گرفته بود. همیشه شام مفصلی داشتیم. میتوانستیم هرچه بخواهیم بخوریم. پرستار دولتی خیلی خرجمان میکرد. لباسهایمان نونوار شده بود.
شبی که دوباره باران آمد
یک شب شام پیتزا داشتیم، من خوردن نوشابه زیادهروی کردم و به خاطر پرخوری خواب بدی دیدم و رختخوابم را مثل ابر بهار بارانی کردم. میخواستم تا قبل از اینکه کسی از موضوع باخبر شود، خودم و رختخوابم را تمیز کنم. برای همین در حالی که رختخوابم را روی زمین میکشیدم، آهسته به سمت بالا رفتم. نوری در اتاق بالا توجهم را جلب کرد. مری پاپینز را دیدم که جلوی تلویزیون با پدر نشسته بود و چای مینوشید. مری پاپینز هم مرا با آن رختخواب کذایی دید. با دیدن من عصبانی شد و گفت: «مگه قرار نبود شبها زود بخوابی.»
با شرمندگی تمام گفتم: «خراب کاری کردم. میخواستم خودم تمیزش کنم.»؛ اما مری پاپینز گفت: «باید در جات میموندی. من صبح همه چی رو تمیز میکردم. مگه تو اینو نمیدونستی؟ کار بدی کردی که به حرفم گوش ندادی. حالا من باید برم.»
هرچه التماس کردم فایده نداشت. مری پاپینز مرا به رختخواب برد و مرا خواباند. صبح مری پاپینز رفته بود و البته پدر هم نبود.
مامان رفتن پدر را تاب نیاورد و در حالی که آخرین فرزندش را در درونش حمل میکرد، دار فانی را وداع گفت. ما حسابی یتیم شدیم و دولت به پاس تمام تلاشهای مادر و پدرم در جهت فرزندآوری ما را میان همسایهها پخش کرد تا روزی که پدرمان برای بردنمان بیاد.
حالا که سالها از آن موقع میگذرد، تازه متوجه شدهام که چرا مری پاپینز به خانه ما آمد؟
7 پاسخ
دورد لیلا جان داستان زیبا و پر کششی بود. چه زیبا داستان رو تغییر دادی و از دلش یه داستان زیبا و عالی بیرون کشیدی. قلمت خیلی خوبه عزیزم.👌🏻👌🏻👏👏❤️❤️
قربونت برم. ممنون از بازخورد خوبت
چی شد ؟! چجوری اینجوری شروع شد و اینجوری تموم؟!
من خندهام گرفت که.😂کشش خیلی خیلی خوبی داشت.
مری پاپینز همون پرستار زشته بود که پرستار سه تا بچه شده بود؟
خودش بود ولی اینجا خوشگلش کردم
بله بله خودش بود اما من خوشگلش کردم
به به
لیلون تو فوق العاده ای
عجب داستانی بود دخترمحشر بود
برکانا و واقعن برکانا
بهت افتخار می کنم عزیزم
چقدر ذوق و استعداد در تو نهفته است و هر بار یه چشمه رو میکنی
خیلی عالی بود
کیف کردم کیف
بااین بازنویسی قشنگ حالا من چی بنویسم به یاد دیالوگ حالا من چی بپوشم 🙂
نه دیگه اینقدرم تعریفی نیستم که. تو خودت استادی. یه چی پیدا کن دیگه. با این سلیقه خوبش رو پیدا میکنی