لیلا علی قلی زاده

از دل‌نوشته تا خاطره

چرا نمی‌توانم روی کارم متمرکز بمانم؟

سعی می‌کنم روی کارم تمرکز کنم؛ اما نمی‌شود. سر و ته همه نوشته‌هایم به نوعی به دلتنگی‌هام وصل می‌شود. از همان نوشته‌های مزخرفی که استاد روزی چندبار با پتک محکم می‌کوبدشان و باز هم به سراغ نویسنده‌ها می‌آید. فکر نمی‌کنم هیچ نویسنده‌ای باشد که به این دلنوشته نویسی مبتلا نشده باشد.

دل‌نوشته بد است

استاد می‌گوید نود درصد نوشته‌هایتان باید دور ریخته شوند. انگار آن ده درصد هم همان مرض را دارند که بار دیگر در جای دیگر می‌گوید، نود و نه درصد نوشته‌ها. چه انتظاری دارید که نوشته‌های مزخرفتان را منتشر کنید و بعد انتظار داشته باشید کسی از روی بیکاری بیاید و مطالب شما را بخواند و بدتر از آن انتظار بازخورد هم داشته باشید.

مرتب می‌نویسم و فکر می‌کنم باید صد‌درصدشان را دور بریزم. همه بوی دلتنگی می‌دهد. بوی وابستگی به چیزهایی که برای دیگران پشیزی اهمیت ندارد. انگار که من مرکز عالم باشم و احساساتم مهم‌ترین احساسات دنیا باشد. زیادی خودم را دست بالا گرفته‌ام.

چه بلایی سرم آمده است؟

به خوبی از پس آن مرحله سخت زندگی برآمده بودم. بعد از آن روزی که به خاطر آدم‌ها قلبم ترک برداشته بود، برای زنده ماندن خودم را از آن‌ها جدا کرده بودم؛ اما این‌یکی بلای دیگری بود. کلاه مریخی‌ام را به سرم گذاشته بودم و منتظر مانده بودم تا سفینه فضایی سیاره مادر بیاید و مرا با خود ببرد؛ اما باتری کلاه ضعیف شده بود و سفینه نتوانست مرا پیدا کند. تنها حسنی که داشت این بود که توانست مرا از آن‌ها جدا کند.

حالا درون یک حباب بودم. حبابی که مرا از وضعیت بد آن بیرون حفظ می‌کرد. بعد یک روز یک پرنده آبی زیبا آمد. از پشت حباب به من خیره شده بود. زیبایی‌اش مسحورم کرد. او را به داخل حباب راه دادم و همان جا بود که دوباره شکننده شدم.

درست از روزی که دوباره دیدمش، ضربان قلبم دوباره زیاد شد. هیچ توجهی به من نداشت. با اینکه ساعت‌ها در محوطه ایستادم که فقط برگردد و بر روی شانه‌ام بنشیند؛ اما اصلن حواسش به من نبود. حواسش به خودش و زندگی تازه‌اش بود. تا بوده همین بوده است. رسم دنیا همین بود.

چه انتظاری داشتم. خودم هم از وقتی کلاه مریخی‌ام را روی سرم گذاشتم و داخل حباب شدم، دیگر کمتر یاد آن‌هایی می‌افتادم که زمانی عاشقشان بودم.

چرا از مادربزرگ سراغی نمی‌گیرم؟

مادربزرگ را در مهمانی که به مناسبت دومین سالگرد فوت دایی گرفته شده می‌بینم. حوصله ندارد. خواهرانش یک طرف مجلس نشسته‌اند و او طرف دیگر مجلس آرام نشسته است و معلوم نیست به کدام نقطه خیره شده است. سنش بالا رفته است، حوصله میهمانی را ندارد. در خانه خودش راحت‌تر است. دوست دارد به خانه‌اش برویم. با کوچک‌ترین حرفی بهم می‌ریزد. شایدم یاد دایی افتاده باشد. پسرش بود. برای او از همه سخت‌تر است. مثل من که برایم دوری از آن پرنده از همه سخت‌تر است.

بعد از روز تولدم دیگر مادربزرگ را ندیده‌ام. نزدیک بیست روز می‌شود. به او زنگ می‌زنم از بی‌وفایی‌مان گله می‌کند. به او می‌گویم تا چند روز دیگر به دیدنش می‌روم. کار و بار و بچه را بهانه می‌کنم؛ اما بهانه است. همش زیر سر همان کلاه مریخی است. همان کلاهی که قرار بود مرا به سیاره خودمان ببرد و مرا تک و تنها در این سیاره باقی گذاشت.

دوست دارید در زندگی بعدی چه باشید؟

با محمد درباره شگفتی‌های جهان و عظمت خدا حرف می‌زنم و از اینکه عده‌ای وجود خدا را انکار می‌کنندو این همه نظم را نمی‌بینند در تعجبم. بعد به محمد می‌گویم اگر قرار باشد باز هم به این زندگی برگردیم دوست داری در چه قالبی به جهان برگردی و خودم پروانه را انتخاب می‌کنم. او حتی تخیل هم نمی‌کند. پروانه با آن جثه‌اش پانصد تا هفتصد تخم می‌گذارد. تخم‌های پروانه اشکال هندسی فوق‌العاده‌ای دارند به محمد می‌گویم کاش تا زمانی که روی این کره خاکی زندگی می‌کنیم، اتوبوس کهکشانی ساخته شود و ما با یک بلیط اتوبوس به سیاره‌های دیگر سفر کنیم. می‌گوید حداقل باید پانصد سال دیگر بگذرد به این زودی‌ها چنین چیزی محال است؛ اما من دلم برای مریخ تنگ شده است. خورشید در مریخ زیباتر بود. پس چرا گذشتگان گفته بودند که به هرجا بروید آسمان یکرنگ است. نه یکرنگ نیست. هیچ وقت آسمان یکرنگ نبوده است. احتمالن گذشتگان زیاد اهل سفر نبودند و نهایت از پشت‌بام خانه خودشان برای دیدن دختر همسایه که رخت‌هایش را روی بند پهن کرده بود، به پشت‌بام همسایه سرک می‌کشیدند.

خاطرات پشت بام 

دلم برای پشت‌بام کودکی تنگ شده است. شب‌هایی که با بچه‌ها روی پشت‌بام دراز به دراز می‌خوابیدیم و به درخشش ماه در آسمان خیره می‌شدیم و قصه می‌بافتیم.

دلم برای دیوارهای پشت‌بام کودکی که به هیچ‌ بامی راه نداشت و از فراز آن می‌شد یک شهر را دید، تنگ شده است. برای شهری که در آن آدم‌ها مهربان‌تر بودند و این همه از دست هم دلگیر نبودند.

پدربزرگ دو خروس آورده بود. خروس‌ها را در پشت‌بام رها کرده بودیم. دو خروس قد بلند که یکی پرهای ناحیه گردنش ریخته بود و گردنش درازتر از حد معمول شده بود. خانه‌مان بلندترین خانه آن محله بود. پدربرزگم آن را ساخته بود. قدیم‌ها پدرها خودشان برای پسرهایشان خانه می‌ساختند. دیوارهای پشت‌بام را بلند گرفته بود که بچه‌ها در پشت‌بام بازی کنند و عروس‌ها نگران بچه‌ها نباشند.

صبح جمعه بود در خانه‌مان را زدند. پسری که نمی‌شناختمش با خروس کچلمان جلوی در خانه ایستاده بود. با بهت به پسر و خروس نگاه کردم.

پسر گفت: «خروستون در کوچه ما بود.»

گفتم: «کوچه شما!؟ کوچه شما کجاست؟»

گفت: «کوچه حمامی.»

گفتم: «از کجا می‌دونی خروس ماست.»

گفت: «می‌دونم یک بار خروس رو ترک دوچرخه پدرت دیده بودم.»

گفتم: «دوچرخه؟! از کجا می‌دونی پدرم دوچرخه داره؟»

گفت: «اهالی این محل، نیسان آبی دارن و با نیسان آبی سر کار می‌رن. فقط پدر تو با دوچرخه به سر کار می‌ره.»

گفتم: «چرا خروسمون رو پس آوردی؟»

گفت: «چون خروس شماست و مال ما نیست.»

از او تشکر کردم ولی نفهمیدم خروسمان چطور از چهار طبقه پریده است و سر از کوچه حمام درآورده است.

حتی نفهمیدم چطور در آن محله همه همدیگر را می‌شناختند و هیچ چیزی گم نمی‌شد.

و باز هم نفهمیدم چرا آدم‌های آن روزها حواسشان به همه چیز بود.

و البته هنوز هم نفهمیدم که چرا همه این‌روزها مثل من کلاه‌های مریخی‌شان را روی سرشان گذاشته‌اند و منتظرند که به سیاره‌شان برگردند.

نوشته شده توسط لیلا علی قلی زاده

 

 

 

لیلا علی قلی زاده

8 پاسخ

  1. زیبا و دلنشین بود. منم دوست دارم در قالب پروانه به دنیا برگردم. گاهی نوشته‌ها با دل‌نوشته شروع می‌شن و در ادامه قالبشون تغییر می‌کنه مثل نوشته تو که ترکیبی از دلنوشته، تخیل و خاطره.

  2. خیلی زیبا بود لیلا جان من احساس می‌کنم ما بین اینکه دلنوشته می‌نویسیم یا حرف دلمون، گیر کرده‌ایم و نمی‌دونیم کی دلنوشته می‌نویسیم و کی نمی‌نویسیم اما مهم این است که ما دلمون نمیخواد دلنوشته بنویسیم و اگر چنین اتفاقی هم تو نوشته‌هامون بیفته، مطمئنن یه روزی کنار می‌گذاریمش
    الآن برای قوی کردن قلممون به همه مدل نوشتن نیاز داریم
    و قلم شما همین حالاشم خیلی قویه

  3. به به
    متن قوی و زیبایی بود
    لذت بردم
    با احترام به نظر آقای کلانتری عزیز لیلون جان به نظر من حتی اگه اون دلنوشته بتونه حالمونو خوب کنه یا یه راه و فکر جدیدی برامون باز کنه عالیه
    اصلن نوشتن باید اولش برای خوب کردن حال خودمون باشه بعد دیگران
    مگه اینکه بخواییم توی یه حوزه خاص بنویسیم که با دل نوشته سنخیتی نداشته باشه
    من و تویی که دغدغه توسعه فردی داریم تمرکزمون اول باید روی خودشناسی و فردیت خودمون باشه، تو دل یک دلنوشته خیلی چیزا میتونه باشه
    از انواع احساسات با درجه های مختلف تا افکار و باورهای مخرب یا سازنده

    چیزی که هست نباید همش سیر نوشتاریمون دل نوشته ناله باشه که همیشه به یک آه میرسه بدون هیچ نتیجه سازنده ای
    و به نظرم منظور آقای کلانتری عزیزمون همین باشه.

    1. بله دقیقن همینه که میگی؛ اما گاهی آدم میمونه که آیا این نوشته ارزش داره که منتشر بشه یا نه. چون شاید از نظر ما یک شاهکار باشه اما آیا از نظر دیگران هم همینطوره؟ به هرحال وقتی خیلی روی این مسئله تمرکز کنی اون کمال گرایی میاد وسط و دیگه اجازه انتشار نمیده.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.