برای اینکه نظم زندگیام به هم نریزد جابجایی و تغییر دکوراسیون در منزل آخرین فکری بود که به ذهنم ممکن بود خطور کند. هفت سال ساکن خانه شماره ۲۳ بودیم و هیچ وقت مثل دیگران به همسرم نگفته بودم که تغییری در خانه بدهیم. هیچ چیز جدیدی در خانه نمیآمد مگر اینکه واقعا احتیاج داشتیم. هوس عوض کردن مبلمان به سرم نمیزد مگر اینکه قابل تعمیر نبود و باید عوض میشد؛ اما درست از روزی که رنگ سبز زیتونی کهنهای را روی یک تابلوی نقاشی قدیمی دیدم، تمام معادلات ذهنیم تغییر کرد و دیوارهای خانه را به آن رنگ میدیدم.
با همسرم صحبت کردم، کار آسانی نبود. خانه کوچک بود و مبلمان و اثاثیه منزل کم نبود. نمیتوانستیم همه را در یک اتاق بگذاریم و باید مرحله به مرحله جلو میرفتیم. با این وجود قبول کرد که خانه را رنگ کنیم؛ اما برای رنگ انتخابی من دو دل بود؛ بنابراین با چند نفر اهل فن مشورت کرد و اهل مشورت اذعان داشتند که رنگ سبز خانه را تیره میکند و سفید بهترین رنگ است. به همسرم گفتم رنگ سبز از جلوی چشمانم کنار نمیرود و من دلم این رنگ را میخواهد. شاید خوب نشود شاید هم خیلی خوب شود؛ اما مهم این است که خودم انتخاب کردهام و میخواهم اگر راضی به برهم ریختن نظم زندگیام شدهام حداقل رنگ دلخواهم باشد.
من دیوانه رنگ سبزم و امکان ندارد که به خرید بروم و یک نوع سبز را به خانه نیاورم.
اولین روز ماه رمضان در سال ۱۴۰۲ با روز تولد دخترم و اولین روزه او همراه میشود.
تا سحر بیدار میمانیم. نزدیک سحر خوابآلود میشوم. کمی چشمهایم را روی هم میگذارم او خوابش میبرد. چون به او قول دادهام که سحری را با او بخورم بیدارش میکنم. خوابآلود است و میلی به سحری ندارد. به زور چند قاشق سبزی پلو و ماهی میخورد و بعد دوباره به رختخواب برمیگردد. خودم هم دلم میخواهد بخوابم. این اولین باری است که تا سحر بیدار ماندهام. مغزم خوب کار نمیکند. به زور میخواهم چند جمله بنویسم. نمیشود. خستگی و شب بیداری سلولهای خاکستری مغزم را کشته است.
بعد سحر میخوابم. صبح با اولین اشعههای آفتاب که از پنجره به اتاق نفوذ میکند از خواب بیدار میشوم. کمی مینویسم و کتاب میخوانم. همسرم که بیدار میشود به دنبال رنگ میرویم. رنگ سبز، اکر و سیاه و سفید و قلمو و فرچه و ابزار رنگ و بتونه میخریم.
همان جا کسی پیشنهاد میدهد که خانهمان را رنگ کند؛ اما من راضی نمیشوم. حالا که قرار است نظم زندگیام به هم بخورد دوست دارم خودم در تک تک لحظات حضور داشته باشم. حضور غریبهای در فضای امن خانهام برایم غیرقابل تحمل است. کیک تولد میخریم و به خانه برمیگردیم. دخترک بیدار شده و بیحال است. روز تولدش است. قرار است او را به شهربازی ببرم. نگران است که برنامه شهربازی کنسل شود.
در آغوشش میگیرم و کمی نازش را میکشم. بدنش داغ شده است. این نگرانی او را بیمار کرده است. میخواهم به او دارو بدهم قبول نمیکند. میخواهد روزهاش را نگه دارد. از حرفش نیم ساعت نگذشته حالش بهم میخورد. شب بیداری، نگرانی، استرس و هیجان روز تولد مزاجش را بهم ریخته است.
وسایل را جمع میکنیم. او کمی حالش بهتر میشود. کوه اثاثیه چیده شده روی هم او را به وجد میآورد. بعد دوباره دل درد میگیرد. لباس میپوشیم و کمکش میکنم لباسش را بپوشد و او را به بیمارستان میرسانیم. دکتر برای او چند داروی تقویتی در سرم تجویز میکند. زیر سرم برایش آنچه را که از نیلوفر و مرداب یاد گرفتهام بازگو میکنم. حرفهایم لبخند به لبش میآورد. سرمش که تمام میشود به شهربازی میرویم. به او قول دادهام که همه بازیها را امتحان کند. دیگر اثری از دل درد صبح نیست. هوس شام بیرون میکند. به او میگویم باید بروم و زیر خورشتی که برای سحر بارگذاشتهام را خاموش کنم. به خانه که میآییم عطر خورشت سبزی مستش میکند و بیخیال شام بیرون میشود.
افطار میکنیم. نیمساعت قبل از افطار به او شربت اشتهاآور میدهم. غذایش را با اشتها میخورد و ادعا میکند که هیچوقت غذایی به این خوش طعمینخورده است.
یک ساعت بعد افطار هدیهاش را برمیدارم و با خودم به خانه مادرم میبرم. تولد کوچکی برایش میگیریم. کیک میخوریم و هدیههایش را میگیرد. مادرم برایش عروسک گرفته است. همسرم سازه تازه، خواهرم کفش و من هم ابزار نقاشی گرفتهام. دخترک هدیه مادرم را از همه بیشتر دوست دارد. به خانه برمیگردیم که کمی کار کنیم. خستگی مجال نمیدهد. پدر و دختر جلوی تلویزیونی روی زیلو خوابشان میبرد و من هم مشغول ثبت وقایع روزانه میشوم.
فردا قرار است خانه به رنگ سبز دربیاید و خانهمان سبز شود.
4 پاسخ
ای جانم
چه گزارش قشنگ و کاملی
آفرین به مامان فعالی چون تو
آفرین به جسارتت
ای جانم هستی دختر دوست داشتنی
از طرف من ببوسش
خدا قوت مامان نقاش و نویسنده
لیلون بذار یه بارم من بهت غبطه بخورم که با وجود این همه کار و خستگی بازم مینویسی 😘❤️👏
مرسی عزیزم. خیلی هم خسته نیستم. انگار رنگ سبز من رو فعالتر کرده.
ولی من باید به تو با اون صدای قشنگت و کلیپهای جادوییت غبطه بخورم
تولد هستی گلم مبارک باشه عزیزم. مشتاق شدم خونهتون رو با لباس جدید ببینم به نظرم لباس جدید بهش میاد و خوشگلتر میشه. مثل خودت سبز و گرم و مهربون و دلنشین.
ممنونم عزیز دلم. حتما از سفر برگشتی دعوتت میکنم بیای خونمون. خونه هم مشتاق دیدن تو