چند روز پیش نامهای از مارک منسون درباره قدرت نه گفتن دریافت کردم. در آن نامه از سلطهگری والدین نوشته شده بود. اینکه بسیاری از افراد به خاطر خواستههای والدینشان توان حرکت ندارند و مرتب درجا میزنند.
به خاطر شیوههای تربیتی غلط و عدم ناآگاهی والدین زیادی وجود دارند که میخواهند عقاید و افکار خودشان را به کودکانشان دیکته کنند و این کودکان بزرگ میشوند و همان شیوه تربیتی غلط را در پیش میگیرند و چرخه معیوبی از انسانهای غمگینی به وجود میآید که بیتامل راهی را در پیش گرفتهاند؛ اما این چرخه روزی نابود میشود. روزی که جوانان از این سلطه گری به تنگ میآیند و در برابر آنها میایستند.
هربار که شروع به نوشتن میکنم نگران گلبانو و دخترش میشوم. ترسی که از کودکی از گلبانو و دخترش داشتم هنوز هم با گذشت چهار دهه از عمرم، دست از سرم برنمیدارد.
گل بانو عادت بدی داشت هربار که چیزی میخواست اشک میریخت. از حقی که به گردن ما داشت استفاده میکرد و اگر مطابق میلش رفتار نمیکردیم ما را به اعماق جهنم راهی میکرد. قرار نبود روز خوش ببینیم. گل بانو این را میگفت. همیشه مجبور بودیم سکوت کنیم تا یک وجب از خاک بهشت هم برای ما باشد. بعدها فهمیدم که این حربه تنها مختص به گلبانو نبوده است. در کلیسای کاتولیک هم روحانیون به این شیوه مردم را تحت سلطه خود در میآوردند و بهشت فروشی میکردند.
بهشت نسیه، دنیایم را سیاه کرده بود. همه دردهایم را در گلویم ریختم و فریادم را فروختم.
با بچههای دانشگاه به باغ و بستان رفته بودیم، بچهها توپ بازی میکردند. خندههایشان از اعماق وجودشان بود. شادیشان حقیقی بود. من شادی را به خودم حرام کرده بودم. دلم میخواست بازی کنم ولی زمینگیر افکار و اعقایدم بودم. فکر میکردم این کار درستی نیست. من بدوم و کل هیکلم تکان بخورد و بچههای دانشگاه به من زل بزنند و بعد توپ به من بخورد و بخواهم فریاد بزنم و صدا نداشته باشم، مضحکه عام و خاص میشوم. بدون فریاد شادی که نمیشود بازیهای مهیج کرد. در ضمن من خیلی باوقار و مودب بودم این بازیها اصلاً در شأن من نبود. چه کسی این شأن دروغین را در مغزم فرو کرده بود؟
در مجلس زنانه دختر گل بانو ادای رقص همه را درمیآورد. نتوانست ادای رقص مرا دربیاورد. من از اصول و الگوی خاصی تبعیت نمیکردم. من اصلاً نمیرقصیدم. من فقط دور خودم میچرخیدم که یادم برود که از گل بانو و دخترش هراس دارم.
مرتب نگران این بودم که حرفی، حرکتی، کاری بشود و گل بانو دخترش از دستم ناراحت بشوند.
هر کاری هم که میکردم گل بانو و دخترش از دستم ناراحت میشدند. گل بانو اگر هم خودش چیزی نمیگفت، دخترش همه را کف دستم میگذاشت. دخترش همیشه میخواست مرا مقصر تمام غمهای مادرش بداند. گل بانو هیچ وقت چیزی نمیگفت که دخترش ناراحت بشود. این دخترش فریاد داشت. این دخترش سوگلی بود و مثل گلبانو بلد بود از حربههای زنانه استفاده کند؛ اما اینبار گلبانو دم سفر، دخترش را ناراحت کرده بود، دخترش انتظار نداشت گلبانو، حرف دلش را اینطور بیمحابا به او بگوید، دخترش طاقتش را از دست داده بود و برای اینکه تنها فرد غمگین در این زمین مرده نباشد، آمده بود پیش من و تمام حرفهایی که گلبانو پشتم گفته بود را به گوشم میرساند که من هم دیگر آرام نگیرم. گوشم از این قبیل حرفها پر بود. دیگر عادت داشتم به اینکه همیشه گلبانو از دستم ناراحت باشد.
گلبانو زن بدی نبود؛ اما شیوهای که برای رسیدن به خواستههایش در پیش گرفته بود، شیوه درستی نبود. چون فکر میکرد ضعیفه است و قدرتی در برابر همسرش ندارد با اشک و آه، با آن سلاح زنانه بیمقدار که دل مردها را نرم میکند، به اهدافش رسیده بود. بعدها دیده بود میتواند این اشک و آه را با چند آیه قرآن هم همراه کند و بچههایش را به راه خودش بکشاند. برای همین همیشه گلبانو این کار را میکرد. زمانی که بچهها نبودند، گلبانو در جمع دوستانش دختر بچهای شاد و بازیگوش میشد؛ اما جلوی بچهها طور دیگری بود. معلم سختگیری بود که مدام به اخلاق و انضباطشان نمره میداد.
بچههای گل بانو ظاهراً بچههای خوبی بودند؛ اما از درون غمگین بودند و با آن ظاهر مؤمنانهشان پشت این و آن بد میگفتند. میدانستم که چه حسرتی میکشند که نمیتوانند کمی رهاتر باشند و برای اینکه احترام مادر را نگه دارند، ظاهرشان را مطابق خواست گل بانو آراسته بودند. از همه بیشتر این دختر که از او میترسیدم میخواست گلبانو را ناراحت نکند و هربار که ناراحتش میکرد تقصیر را به گردن سایر بچهها میانداخت.
از ترس گلبانو و دخترش، هیچ وقت روی حرفشان حرفی نزده بودم. سکوت کرده بودم و بغضم را نگه داشته بودم. دکتر گفت: «بیماریات درمان دارد اینطور نیست که تا آخر عمر قرص بخوری و درمان نشوی. نه درمان دارد فقط باید قفل سکوتت را بشکنی و فریادهای خفتهات را آزاد کنی.»
به دکتر گفتم: «فریادم را فروختهام. فریاد ندارم.»
دکتر گفت: «راز شاد زیستن را به تو میدهم، این را بخوان. خوب که بخوانی، میتوانی فریادی از دل کتاب بیرون بکشی.»
گفتم: «دکتر کتاب زیاد خواندهام. فریادهای جورواجور هم دیدهام؛ اما دستم نمیرود که یکی را انتخاب کنم و در گلویم بگذارم.»
و دکتر تنها چاره را در جراحی دیده بود. رفتم روی تخت خوابیدم و دکتر با سرنگ یک عدد فریاد خفته را در گلویم بیدار کرد. دردم گرفت جیغ زدم. دکتر خندید. خودم هم خندیدم. چقدر از این صدا خوشم آمده بود. رفتم کوه و تا میتوانستم فریاد زدم.
وقتی جواب آزمایشهایم را به دکتر نشان دادم گفت، اوضاعت روبراه است. فریادت به دردت خورد. دکتر راست گفته بود. فریادم به دردم خورده بود. بیماریام خوب شده بود.
گلبانو گفت تأثیر قرصهاست. خودم میدانستم که تأثیر قرصها نیست. بیست سال و اندی قرص خورده بودم و هربار وضعیتم بدتر از دیروز بود. تأثیر فریادهایی بود که حالا رها شده بود.
گلبانو گریه کرد. گفت دیگر مثل سابق نیستی. فکر کرد به دست و پایش میافتم و برای کار نکرده عذرخواهی میکنم. گفتم گل بانو دیگر از این سلاح هیچ وقت در برابر من استفاده نکن زرهی که پوشیدهام ضد سلاح است. گل بانو گفت: «چرا اینطور شدی. گفتم میخواهم شاد باشم. بخندم و دیگر مثل شما نباشم.»
گل بانو گفت: «خیر نمیبینی.»
گفتم: «چرا چون میخواهم خودم باشم و لبخند بزنم و یک مرده متحرک مثل دخترت نباشم. چون میخواهم حقیقت واقعی را پیدا کنم و کورکورانه دنباله رو راه شما نباشم. کاش گلبانو فقط یک بار به جای نماز و روزه بیتامل، فکر کرده بودی. آن وقت میفهمیدی که هرکس که دنبالکننده نور باشد، خیر میبیند.»
نمیدانم معنی حرفهایم را فهمید یا نه ولی بعد آن حداقل در ظاهر با من مهربانتر شده بود.
3 پاسخ
عالی بود لیلا جان. یه نفس خوندم،😍
خوشحالم که دوست داشتی
عالی بود دوست خوبم.