لیلا علی قلی زاده

دختری روی نیمکت

دخترجوانی که روی نیمکتی در  محوطه دانشگاه، نزدیک در ورودی نشسته بود و لقمه‌ای را که مادر برایش گذاشته بود را با طعم شور اشک مزه مزه می‌کرد، هیچ تقصیری نداشت جز ساده دلی. ساده دل بود که فکر کرده بود که پسر او را دوست دارد. هیچ دوست داشتنی در کار نبود.

پسرک به دنبال ارضای نیازهای غریزی‌اش بود و او را که ساده یافته بود، پس زده بود. با طرح و نقشه‌ای که در سر داشت، فهمیده بود با کم محلی می‌تواند دختر را وادار به پذیرش خواسته‌هایش کند. تلفن‌هایش را جواب نمی‌داد درحالی که چند روز قبل ادعا کرده بود که بی‌صبرانه منتظر دختر است.

دخترک ساده لوحانه باورکرده بود که چشم انتظارش است. زودتر از همیشه از شهرشان برگشته بود تا پسر را ببیند و پسر به هیچ کدام از تماس‌هایش پاسخ نمی‌داد.

بعد از تماس‌های پیاپی بالاخره پسر جواب داد. ادعا کرد حالش خوش نیست و قادر نیست به دیدنش بیاید؛ اما اگر او بتواند به دیدنش برود حتماً حالش خوش می‌شود و دوباره روی پاهایش می‌ایستد.

مادر شامی درست کرده بود. دست پخت مادر حرف نداشت. دختر به مادرش گفته بود که برای شامش هم از همان شامی کبابی‌ها بگذارد. می‌خواست برای پسر ببرد. گربه‌ای زیر پایش میومیو می‌کرد. دختر تکه‌ای از ساندویچش را برای او انداخت. صدای پسر شبیه بیمارها بود یا کسانی که وانمود می‌کنند که بیمار هستند؟ او پشت تلفن اشک ریخته بود و پسر به اشک‌هایش کمترین بهایی نداده بود و فقط گفته بود اگر امروز به دیدنم بیایی می‌فهمم که دوستم داری وگرنه هرچه بین ما بوده تمام می‌شود. پسر او را بر سر دو راهی گذاشته بود.

هیچ وقت جز محیط دانشگاه با پسر در جای دیگری تنها نبود. در همان محیط دانشگاه هم پسر خواسته بود با هم جایی دور از چشم دیگران باشند. جایی که بتواند ابراز علاقه بیشتری بکند و در تنهایی چشمانش چنان خمار می‌شد که دختر از آن چشم‌ها می‌ترسید. چشم‌هایی که چیز بیشتری غیر از یک دوستی را طلب می‌کردند. دختر نگران پاکدامنی‌اش بود.

حالا پسر از او می‌خواست که برای دیدنش به خانه مجردی‌اش برود. دختر ساده لوح بود که عشق را باور کرده بود؛ اما تا این حد هم ساده لوح نبود که عفتش را در کف دستش بگذارد و به پسر تقدیم کند. رمان زیاد خوانده بود. رمان‌هایی که سال‌ها پیش زنان را تا مرز بی‌عفتی می‌بردند، کمی آگاهی برای او به ارمغان آورده بود. شامی‌ها را برای گربه ریخت. اشک هایش را پاک کرد و تلفنش را خاموش کرد.

همان شب تب کرد. جدال سختی بود. جدال دو نیروی خیر و شر، عشق و ایمان و جدال  اعتقاد با تمناها و نیازهای نفسانی. تمام شب در تب سوخت و صبح بی رمق تصمیم گرفت دیگر پسر را نبیند، دیگر تا سال‌ها پسر را ندید.

سال‌ها بعد بدون عشق ازدواج کرد. دیگر به عشق اعتقاد نداشت. هربار که عاشق شده بود، ساده‌دلی اش او را تا مرز سقوط جلو برده بود. حالا که به اندازه کافی زخم خورده بود، نیازی به عشق و عاشقی نبود. بدون عشق ازدواج کرد و درد کشید؛ اما این درد او را بالنده کرد.

تلفن شرکت زنگ خورد. کسی آن طرف خط او را می‌خواست. پسر بود. لرزید. از این تماس نابهنگام لرزید. ترسید که آن احساس قدیمی سرباز کند و زندگی‌اش را تباه کند. هنوز به خودش اعتماد نداشت، با عصبانیت تماس را قطع کرد.

سال‌ها بعد تاریخ بار دیگر تکرار شد. این بار پسر را در یک میهمانی دید؛ اما این بار دیگر دلش نمی‌لرزید. در طول سال‌ها زندگی مشترک یادگرفته بود که آگاهانه عاشق شود. این بار طوری عاشق همسرش بود که هیچ چیزی نمی‌توانست دلش را به لرزه دربیاورد. بی‌تفاوت از کنار پسر رد شد.

نوشته شده توسط لیلا علی قلی زاده

 

لیلا علی قلی زاده

8 پاسخ

  1. شروع پر اضطرابی داشت اما خوب تموم شد.
    به نظرم مفهوم دوست داشتن بهتر از عشق ورزیدنه
    دوست داشتن توش عزت نفس هست، خود دوستی هست اما عشق اگه دو طرفه نباشه
    یک طرف فدا میشه و آیا این فدا شدن باعث تعالی میشه ؟
    اگه آره خوبه اما اگه نه چی؟

    1. به نکته خوبی اشاره کردی؛ اما گاهی افراد با همین شکست‌های عشقی و رابطه‌های اشتباه رشد می‌کنند و از خامی به پختگی می‌رسند. عشق واقعی واقعاً متعالی هست؛ اما عشق‌های تندی هم هستند که با هوس ‌های زودگذر آمیخته شده‌اند و بعد از اینکه به میل و خواسته شون رسیدند آتش عشقشون هم خاموش میشه.

      1. ادبیات و هنر گمراه نمی‌کنه. انسان‌ها اون‌هارو برای گمراه کردن دیگران به کار می‌گیرن. و شاید درصد خیلی کمی از آدما پیگیر هنر و ادبیات هستن و همین ندیدن و درک نکردن نخوندن اونها باعث می‌شه ما به مغلطه بیفتیم و در هدایتگری هنر و ادبیات شک کنیم.

        البته ادبیات وظیفه خودشو انجام میده. مثل ویکتور هوگو که بد بودن جنگ ناپلئون رو ترسیم کرد اما بعد از اون بازم جنگ‌های جهانی رخ نداد؟ چرا.
        جنگ‌ها و بیچارگی‌های بشر رو افرادی ایجاد می‌کنن که با کارد و چنگال(به ظاهر متمدن هستن اما) آدم می‌خورن.

        مثلن همین داستان شما بیان عواطف و احساسات دختری آسیب دیده رو اگه به گوش ادم‌ها(پسر‌ها) برسه و رفتارشون رو تصحیح کنن بازهم می‌شه گفت هنر و ادبیات بی تاثیره؟ اما کجا گوش شنوا و کجا چشم بینا.

        به قول حافظ
        گوهر پاک بباید که شود قابل فیض/ ورنه هر سنگ و گلی لولو و مرجان نشود

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.