افلیا چند روزی بود که خودش نبود و کاملاً برهم ریخته بود. عنان زندگیاش در دستش نبود. کارهایش دیگر نظم و ترتیب سابق را نداشت. سر و دماغ انجام کارهایی که زمانی برایش لذت بخش بود را هم نداشت. از نوشتن میهراسید.
با آنکه سالها قلم به دست بوده و کتابهایش هم پر فروش بود؛ اما حالا خوفی عجیب جای آن شوق اولیه را گرفته بود. به جای نوشتن به خواندن روی آورده بود. از کلماتی که از ذهنش تراوش میکرد و با جوهر قلم بر روی کاغذ مینشست، واهمه داشت.
بیشتر کتاب میخواند و کمتر مینوشت. در واقع اصلاً نمینوشت. کتابی را پیش رویش باز میکرد و چند خطی از کتاب را در دفتری رونویسی میکرد. این بیعلاقگی تنها به نوشتن معطوف نمیشد. در امور دیگر هم بیحوصله بود. نه تحمل دوستانش را داشت نه اصلاً دلش میخواست که از خانه خارج شود. حتی از فضای مجازی هم دوری کرده بود. تلفنش را در حالت بیصدا گذاشته بود و اکثر تماسها را بیپاسخ میگذاشت.
انزواطلبی خود خواسته او را تا مرز افسردگی پیش برده بود. کسی از آشنایان و نزدیکانش متوجه تغییر رفتارش نشده بود. کار زیاد را بهانه دوری کرده بود.
مثل بازیگری ماهر، خودش را پشت نقشش پنهان کرده بود؛ اما نوشتن، تمام مکنونات قلبیاش را بیرون میریخت. از نوشتن دوری میکرد که رازش برملا نشود؛ اما او که زمانی به توصیه روانپزشکش با نوشتن، امید به زندگی را بازیافته بود، حالا از نوشتن هراس داشت. این هراس دریچهها را بازگذاشته بود. هیولای افسردگی پشت دریچهها به انتظار نشسته بود.
دیگر مقید به انجام برنامههایش نبود. از نوشتن دوری میکرد که نوشتهاش شبیه ناله نباشد. به محض نوشتن، نالهها لابهلای سطرها هویدا میشدند. بند و بساط نوشتن را جمع کرده بود. نوشتن دیگر درمان دردش نبود. توصیه روانپزشک را کاملاً نادیده گرفت. فکر میکرد میتواند بدون کمک دیگران خودش را از دست این هیولا نجات دهد. چرا نوشتن که زمانی درمان دردش شده بود حالا هیچ اثری نداشت؟ چرا بیشتر او را به سمت تباهی میبرد؟ چه چیزی در زندگیاش گم شده بود که اینطور او را آزار میداد؟
زخم قدیمی سرباز کرده بود. زخمی که توانسته بود با نوشتن دردش را تسکین دهد، حالا عفونت کرده بود و بوی عفونتش همه جا را برداشته بود. دوری میکرد که بوی عفونت دیگران را مسموم نکند. برای همین نمینوشت. نمیخواست با نوشتههایش سقوط دیگری را منجر شود.
خیره به پنجره خالی به تصویر هیچ، به افکار ضد و نقیضش فکر میکرد که صدای آلارم گوشیاش توجهش را جلب کرده بود. تا جایی که یادش میآمد گوشیاش در حالت بیصدا بود. به سمت گوشیاش رفت. یکی از دوستانش برایش پیغامی گذاشته بود. عجیب بود این دوست مدتها بود که سراغی از او نگرفته بود و انگار به دوستش الهام شده بود که حال افلیا خوب نیست. افلیا بی آنکه به پیغام دوستش جواب بدهد، از سر تفنن به پیشنهاد پیغام از خانه بیرون زد. دوستش او را به محفل شعری دعوت کرده بود. در محفل شعر خوانی مریدان شمس حال قبلی از بین رفته بود. فضای معنوی و ملکوتی آن محفل، روحش را برای چند ساعتی به دنیای دیگری برد. تمام وجودش از اشعار مولانا سیراب شد. یاد خاطرات شیرین روزهای عاشقی افتاد. روزهایی که به دنبال شمسش، پایش به محافل شعر باز شده بود. یادش نمیآمد که از علاقهاش به شمس برای این دوست چیزی گفته باشد. مریدان شمس همه از زندگی راضی بودند. در انتهای مجلس، همه عشاق بلند شده و از صاحب هستی به خاطر داشتهها و نداشتههایشان سپاسگزاری کردند.
خداوند دوباره به او لبخند زده بود.
روز بعد دوستش پیغام دیگری داد. اینبار مطمئن بود که این دوست منجی او از طرف خداست. با اطمینان به همان جایی رفت که دوستش گفته بود. محفلی از انسانهای ناراضی و زیاده خواه پیش رویش بود. از دنیا ناراضی بودند و مدام به زمین و زمان ناسزا میگفتند. با هم بحث میکردند و از خواستههای غیر منطقیشان کوتاه نمیآمدند. از دور که تماشایشان میکرد تمام احوالاتش در این روزها مثل فیلمی از برابر چشمانش گذشت. سکوت اختیار کردو از دور تماشایشان کرد. تماشایشان کرد و در احساسات و رفتار آدمی تامل کرد.
متوجه شد انسان اگر مدام به نداشتههایش فکر کند و از زندگی رضایت نداشته باشد، وضعش اسفناک میشود. به مرز سقوط میرسد.
همه را بابت نرسیدن به آرزوهایش مقصر میداند و مدام با دیگران سر نرسیدنهایش جنگ میکند. این میشود که دوری میکند. از همه چیز و همه کس دور میشود. صحنه پیش رویش یک کمدی تراژدی وحشتناک بود. لازم بود که هر دو محفل را ببیند تا تکلیفش با خودش روشن شود. محفل دوم را دوست نداشت. ولی همانقدر که محفل اول برایش آرام بخش بود. حضور در محفل دوم هم برایش ضروری بود تا پی به ببرد که چه چیزی باعث به هم ریختنش شده است.
در دو قدمی سقوط فرشتهای دستش را گرفته بود و نجاتش داده بود. باید فرشته را میدید. گوشی را برداشت تا به دوستش زنگ بزند. هرچه گشت شمارهای از آن دوست روی گوشیاش نبود. حتی پیغامی هم از او نبود. انگار که هیچ وقت نبوده باشد. باید به محفل قبلی میرفت شاید آنها از دوستش خبر داشتند؛ اما اثری از محفل قبلی هم نبود. انگار همه چیز خواب باشد. چند پرده که خداوند برای او به تصویر کشیده باشد تا از سقوطش جلوگیری کند.
و افلیا به خانه برگشت و نوشت:
به نام صاحب هستی
کائنات هر روز بی واسطه یا با واسطه راه را نشانمان میدهد. چشمهایمان را میبندیم، مسیر را نمیبینیم و فکر میکنیم خداوند رهایمان کرده است؛ اما خداوند در دو قدمی سقوط هم کنار ماست. گاهی لازم است پنجرهای را ببندیم و پنجرهای دیگر را باز کنیم. پشت پنجره جدید، فرشتهای به انتظار نشسته است. لحظه لحظه زندگی ما پر است از این آگاهیهایی که با چشمهای بسته نمیتوانیم آن را ببینیم. تامل کردن در کارها در انتهای روز و در سکوت شب، چشمهای ما را به حقیقت باز میکند. کافیست او را با تمام وجود بخواهیم تا ما را اجابت کند. این وعده خود اوست. وقتی او هست آرامش هست. کافیست با ایمان تمام به حضورش گام برداریم آنگاه تمام ناملایمات برایمان شرین میشود. خدایا شکرت به خاطر تمام دادهها و ندادههایت.
نوشته شده توسط لیلا علی قلی زاده
6 پاسخ
عالی بود
لیلون خیلی جالب بود برام
منم دو سه روز پیش یک یادداشت وبلاگی درباره نشانه ها داشتم
خیلی حس خوبی گرفتم از نوشته ات
این نزدیکی افکار متحیرم کرد
به نظرم بی جهت نیست که در هر برهه از دوره زندگی جذب افرادی میشیم که قبل تر نمیشناختیمشون شاید به خاطر این فرکانس های مشابه و برقراری تعادل در برخی از زمینه های زندگی باشه
داستان زیبا، جذاب و پرمحتوایی بود. گاهی با کمی دقت متوجه میشیم خدا حواسش به ما هست؛ اما ما حواسمون به اون و خودمون نیست.
داستان زیبا، جذاب و پرمحتوایی بود. باید یادمون باشه خدا صدای دل همهرو میشنوه کافیه خودمون بخوایم که صداش کنیم.
چه نوشته نغزی. حال دلم خوب شد.
خدا رو شکر