روی تخت درمانگاه خوابیده بود، در حالی که قطرات مایع درون سرم آرام آرام وارد خونش میشد سعی میکرد با یک دستش کتاب الکترونیکی که بر روی تلفن هوشمندش نصب شده بود را مطالعه کند. قرار نبود بیماری به سادگی او را از برنامههایش دور کند.
در تمام این سالها سعی کرده بود طوری رفتار کند که هیچ کسی پی به ضعفش نبرد، کمک خواستن از دیگران بزرگترین کابوس زندگیاش بود.
کمک خواستن از دیگران نشانه ضعف نیست
صبح همان روز وقتی بیدار شده و خودش را در آینه دیده بود، فهمیده بود که بیماریش خیال پا پس کشیدن ندارد. بیماری چنان بیخ گلویش را فشرده بود که دیگر قادر نبود خودش را از دستش رها کند.
با همان یک نگاه در آینه و دیدن حال نزارش پی برده بود که اگر بخواهد مقاومت کند، بیماری با سربازان بیشتری تمام بدنش را فتح خواهد کرد. باید عقب نشینی میکرد تا سلولهایش قوایشان را بازیافته و با قدرت بیشتری به سمت نیروهای دشمن هجوم برند. برای همین کلاس صبح را کنسل کرده بود و دوباره زیر پتو خزیده بود.
استراحت کافی سیستم ایمنی را تقویت میکند. خواب ناکافی سلامت انسان را به خطر میاندازد
ساعت هفت دوباره بیدار شد تا فرزندش را راهی مدرسه کند. حالا که در خانه مانده بود، این وظیفه خودش بود که فرزندش را به مدرسه بفرستد. با حالی نزار او را راهی مدرسه کرد. میخواست روی موضوع تزش کار کند تا بتواند جلوی اساتید همکار و دانشجویان کلاسش سرش را بالا بگیرد؛ اما نفس کشیدن برایش سخت شده بود.
با این وضعیت غیر ممکن بود بتواند حتی یک خط هم بنویسد. دوباره زیر پتو خزید و سعی کرد که بخوابد. شاید خواب میتوانست سلولهای آسیب دیده را دوباره ترمیم کند.
خوابی پر از تنش، در عرض یک ساعت بارها از خواب بیدار شد. نفسش بالا نمیآمد. سرش درد میکرد. یک هفته تمام با بیماری کج دار و مریز سر کرده بود؛ اما حالا که عفونت گلویش به منتها درجه خودش رسیده بود، دیگر نمیتوانست در برابرش مقاومت کند.
سالها در باب موضوع قدرت ذهن انسان تدریس کرده بود و حالا با این بیماری فقط به این فکر میکرد که با این همه ادعا چطور نمیتواند روحش را برای مبارزه با این بیماری متمرکز کند و آن را از طریق مدیتیشن از جسمش بیرون کند. فکر میکرد که ذهنش به هم ریخته و نیاز به کسی دارد که دوباره تمام حرفهایی که خودش به آنها اعتقاد داشت را برایش تکرار کند. کتاب فرکانس خلقت از مایک مورفی را از داخل قفسه کتابهایش برداشت و با چشمهایی که به زحمت باز نگهشان داشته بود شروع به خواندنش کرد.
واگویههای مثبت میتواند به درمان بیماری کمک کند. باید بارها و بارها آنها را تکرار کرد.
انسان فراموش کار است و ممکن است در بزنگاهها همه چیز را فراموش کند.
در حین خواندنش به این فکر میکرد که سالهای متوالی خودش درباره تحقق آرزوها حرف زده بود. به آرزوهایش رسیده بود حالا که فکر میکرد دیگر آرزویی ندارد، انگار به نقطه پایان رسیده بود. باید هر روز برای خودش آرزویی جدید خلق میکرد، آرزویی که بهانهای باشد برای ادامه دادن، برای تلاش بیشتر برای زندگی دوباره. انگار باید بیمار میشد تا بفهمد که هنوز هم آرزو دارد. در آن لحظه تنها چیزی که میخواست آن بود که بتواند راحت نفس بکشد و در رختخواب نباشد. گاهی داشتهها به قدری بدیهی و حق مسلم میشوند که نداشتنشان به تصور هم نمیگنجد. حالا سلامتیاش را نداشت. نعمتی که باید هر روز برایش شکرگزاری میکرد به قدری برایش عادی شده بود که شکرگزاری را فراموش کرده بود. در آن لحظه به هیچ چیز دیگر فکر نمیکرد جز داشتن دوباره سلامتی.
خط به خط کتاب برایش یادآوری دوباره دانستههایش بود. باید گاهی کسی بیرون از ذهن هرچه را که میدانست به او یادآوری میکرد. همینطور که به سختی کلمهها را میخواند، الهامات غیبی خودش را نشان داد. از جایش بلند شد و همان سوپ جادویی را که یک بار در خواب دیده بود و درست کرده بود، با تمام محتویات یخچال، از قبیل کدو، هویج، پیاز، به، گوجه و چند قلم مواد خوراکی دیگر مثال عدس، برنج، فلفل و نمک آماده کرد.
سبزیجات و ویتامین سی در درمان بیماری آنفولانزا معجزه میکند
چند عدد سیب را هم در ظرف دیگری ریخت و بعد شعله گاز را روی کمترین میزان خود تنظیم کرد و سوئیچ ماشین را برداشت و خودش را به مطب دکتر رساند. باید یک بار هم که شده از کسی کمک میخواست. این کابوس باید جایی تمام میشد.
سرم در حال تمام شدن بود که مکالمه خانمی روی تخت کناریش توجهش را جلب کرد. از بس درگیر کارهایش بود، حساب روزها از دستش در رفته بود. آن روز بیست و پنجم بهمن، روز ولنتاین یا عشاق بود. فرهنگی که از غرب آمده بود و چند سالی میشد که در کشور او هم با آب و تاب فراوان جشن گرفته میشد. همیشه سعی کرده بود که خودش را درگیر این آداب و رسوم نکند. هیچ روزی به دنبال هدیه دادن و هدیه گرفتن نبود. اگر دلش میخواست بیمناسبت هدیه میداد. نمیخواست این هدیهها او را وابسته کند. هدیهها احساسات انسان را نشانه میگیرند. از این که احساساتش را به راحتی نشان بدهد و در برابر احساساتش بیدفاع باشد میترسید. میخواست خودش را قوی نشان دهد.
از وقتی فرزندش سال به سال بزرگتر شده بود، فهمیده بود که روحیاتش با او به طور کل متفاوت است. پر از احساس است. احساساتی که اگر مهار نشوند، برایش دردسر ساز میشوند. هدیه برای فرزندش خیلی مهم بود. این مناسبتها برای او مهم بود. چند سالی بود که به مناسبت ولنتاین برای او هدیه میگرفت. امسال را فراموش کرده بود.
سرم که تمام شد، حالش بهتر شد. روبروی درمانگاه دو فروشگاه بزرگ لوازم کادویی وجود داشت. یکی اسباب بازی میفروخت و دیگری لوازم لوکس منزل. وارد مغازه اسباب بازی فروشی شد، زن و شوهر مسنی را دید که منتظر بودند تا فروشنده برایشان جعبههای ولنتاین را آماده کند. ظاهراً قصد داشتند نوههایشان را برای ولنتاین شگفتزده کنند. این که در این سن و سال خودشان را به روز نگهداشته بودند و به علایق نوههایشان اهمیت میدادند برایش جالب بود. زن یک خرگوش صورتی و یک خرگوش بنفش برداشته بود ظاهراً یکی از نوهها عاشق رنگ صورتی بود و دیگری بنفش.
در حین چیدن وسایلشان گشتی داخل مغازه زد، چشمش به جعبه موزیکالی افتاد که یک ساز ویلون رویش بود. چند گوی شیشهای موزیکال هم توجهش رو جلب کرد؛ اما خاطره شکستن گوی شیشهای که در کودکی داشت، خاطره خوشایندی نبود. خاطرهای که پر از تحقیر بود. اصلاً یادش نمیآمد که آن گوی شیشهای را چه کسی به او هدیه داده بود و چطور شکسته بود؛ اما سرزنشهای پدر را هیچ وقت فراموش نکرد. با اینکه هنوز هم از دیدن گویهای شیشهای دلش غنج میزد؛ اما از گویهای شیشهای صرف نظر کرد. جعبه موزیکال با ساز ویلون هدیه بهتری بود.
فروشنده با حوصله آن جعبه موزیکال و چند آیتم دیگر را داخل یک جعبه قرمز چید و جعبه را به دستش داد. در حالت عادی هیچ وقت به مغزش خطور نمیکرد که برای خرید یک جعبه موزیکال و چند آیتم تزئینی پول زیادی صرف کند؛ اما بیماری عملکرد ذهن را مخدوش میکند. بیمار به دنبال فضایی است که از تنش دور باشد تا بتواند دوباره قوایش را بازیابد. حوصله گشتن در بازار و خرید هدیه مناسبتری را نداشت. اگر میخواست صبر کند تا حالش بهتر شود، ممکن بود که احساسات فرزندش جریحه دار شود.
از مغازه که بیرون آمد دیگر به بیماریاش فکر نمیکرد. شاید اثر سرم بود شاید هم پرت شدن حواسش به موضوع دیگری غیر از بیماری، نمیدانست کدام است. هرچه بود حالا به تنها چیزی که فکر میکرد، دیدن لبخند فرزندش با گرفتن هدیه ولنتاین بود.
با حفظ روحیه مثبت سیستم ایمنی خود را تقویت کنید
بیماری زمانی به سراغ انسان میآید که ضعفی در سیستم ایمنی وجود داشته باشد. سیستم ایمنی انسان به وسیله تغذیه صحیح، ورزش و حفظ روحیه تقویت میشود. در هر کدام از این سه راس اگر کمبودی باشد، سیستم ایمنی ضعیف میشود. در این بین روح انسان نقش مهمتری را ایفا میکند. افرادی که به هر دلیلی شاد نیستند، به راحتی به انواع بیماریها دچار میشوند.
توصیه شده که به هنگام عیادت بیمار، به جای اظهار ناراحتی و تاسف برای بیماریاش روحیه او را با بیان جملات مثبت و انرژی بخش بالا ببرید تا سیستم ایمنیاش تقویت شود.
در این داستان تمثیلی بیمار با خواندن کتاب فرکانس خلقت اثر مایک مورفی توانست تا حدودی بر بیماریاش غلبه کند و بعد از آن با پرت شدن حواسش به سمت چیزی مهمتر، روحیه خودش را بهبود بخشیده احساس سلامتی بیشتری کند.
افرادی که مدام روی بیماریشان تمرکز میکنند به سختی میتوانند با بیماری دست و پنجه نرم کنند.
نوشته شده توسط لیلا علی قلی زاده
6 پاسخ
متن زیبایی بود. داستانی بودن متن بر جذابیت و درک مطلب افزوده. ترکیب جالب و جذابی بود.عالی بود لیلای عزیزم. خوشحالم سایتت روز به روز بهتر میشه.
ممنونم از حمایتت عزیزم
به به آفرین لیلون جان
بعد ا زمدتها اومدم و دارم بهت سر میزنم
خیلی جالب بود داستانت و چقدر خبو که مطالب مهمی که هر رزو بادی برای خودمون تکرار کنیم رو در قالب یک دساتان آورده بودی
تغذیه ورزش و روحیه مثبت
آفرین
راستی لیلون سایتت عالی شده آدم کیف میکنه و دلش میخواد مطالبتو تند تند بخونه
ای ول
دمت گرم
زهرا باجی صفا اوردی. وقتی میای اینورا با نور دلت همه جا رو روشن میکنی.
خیلی خوشحالم که ظاهر جدید سایت رو دوست داشتی. راهنمایی های آقای صفری ظاهر سایت رو اینجوری کرده. البته بازم کار داره
درود لیلا جان. نوشته جذاب و دلنشینی بود. خوشحالم که تونستی به کمک مطالعه و آگاهی خودت زودتر خوب شی 😍. یه جای نوشتهت که نشان از کنترل احساسات ما زنان بهخاطر نشان از برداشت دیگران بهخاطرضعف شخصیتی، جز واقعیتای تلخ جامعهمونه. به دلم نشست و مادری چون شما بودن افتخارآفرینیه عزیزم. قلمت سبز 🍀
بله واقعاً به محض اینکه احساساتمون رو نشون بدیم افرادی پیدا میشن که ازارمون بدن
خوشحالم که این مطلب رو دوست داشتین