سه روز بی خبری
سه روز می شود که از او بی خبرم. ساعتی از روز برای چند دقیقه به یادش می افتم بعد فراموشش می کنم. اینجا نیستم. ابله حواسم را پرت کرده است.
ساعت از نیمه شب گذشته است که به یادش می افتم. کورسوی امیدی دارم که بیدار باشد.
پیام می دهم. جواب نمی دهد. شاید خواب باشد، شاید بیدار. خواب از سرم پریده است. کاش جواب بدهد. دلتنگش شده ام. چرا سه روز است که از او بی خبرم؟ من سر شلوغ بودم او چطور؟ ملاحظه مرا کرده است؟
کاش زودتر صبح شود؛ بوف کور را برای چندمین بار می خوانم. اولین بار سال ۸۷ بود که خواندمش. نیمه کاره رهایش کردم. ترسیدم. از آن زن اثیری ترسیدم.
بعد دیگر نخواندمش تا سال ۹۹. باز هم تن سرد آن زن مرا ترساند.
نیمه شب بوف کور می خوانم و باز رهایش می کنم.
قلبم آرام و قرار ندارد. این زن چقدر شبیه اوست. دلتنگش می شوم. کاش زودتر ببینمش.
یاد خواب دیشب می افتم. همه در آن مهمانی بودند غیر از او. راستی کجا بود؟ چرا چند روز از او بی خبرم؟
کاش صبح بشود..
فردا او را خواهم دید؟ نمی دانم کاش فراموشش نکنم.
لیلا علی قلی زاده