اندر احوالات من
درود بر زهرا خاتون دوست گرامی و هم مسلکمان
گفته بودید که شرحی از احوالاتمان برایتان بنویسیم. این چند روز حوصله شرح حال نویسی نداشتیم و سرمان به کارهای دیگری گرم بود؛ اما امروز بالاخره قسمت شد و چند صفحه از کتاب ابله داستایسفکی را خواندیم و البته که رونویسی هم داشتیم. در حین رونویسی متوجه شدیم که چقدر داستایسفکی به جزئیات میپردازد و مثل یک نقاش ماهر تصویر را به وضوح برای خواننده خلق میکند. در حین رونویسی چند کلمهای را در حاشیه دفتر نوشتیم و بلافاصله بعد از اتمام رونویسی به سراغ نوشتن داستانکی با این کلمهها رفتیم. داستانمان در یک ایستگاه قطار اتفاق میافتاد و هر کاری کردیم که یک صفحه بشود، نشد.البته که بیشتر شد.
شب یلدا برایمان مبارک بود. دخترمان قصد از خواب بیدار شدن نداشت و ما با سعه صدر داستانمان را به انتها رساندیم و داستانکمان تبدیل به یک داستان کوتاه شد. شخصیت زن داستان شبیه خودمان بود و شخصیت مرد داستان قوی جثه، خوش سیما و البته گستاخ بود و با همین چند کلمه داستانمان را پیش بردیم. اگر مشتاق بودید بگویید آن را پیوست میکنیم.
بعد از اتمام داستان فاتحهای برای پدر داستایسفکی خواندیم که با نثر فاخرش آدم را به نوشتن مشتاق میکند. البته امروز نوشتن برایمان چندان آسان نبود. چرا که از اول صبح که بیدار شده بودیم، چیزی به قلبمان چنگ میزد. مجبور شدیم همان اول وقت به آزمایشگاه برویم و آزمایشی را که طبیب برایمان نوشته بود، انجام بدهیم. رقم هنگفت آزمایش هم فشارخونمان را بالا برد. البته چون از جیب خودمان نبود احتمالاً پیامک برداشت همسرمان را بیشتر متعجب کرده بود که تأکید کرده بودند، بی همراه به آزمایشگاه نرویم و صبر کنیم تا ایشان صبح شنبه خودشان ما را همراهی کنند. فالفور تماس گرفتند و خدا رو شکر که سرشان شلوغ بود و ما هم پلتیک خوبی زدیم که خوب شد شما نیامدید که با این حجم خون فشارتان میافتاد و دلتان برای ما میسوخت که بینوا یک شب ویارش گرفته بود و راه براه هوس چیزهای مختلف میکرد حالا ببین چگونه همه آن ویتامینها را به فنا داده است.
تازه ما به ایشان نگفتیم که ساعت دو شب هم هوس کباب کرده بودیم منتها رویمان نشد بیدارشان کنیم. بر فرض هم که بیدارشان میکردیم مگر در آن موقع جایی باز بود که بتوانیم کبای بخوریم.
همان خون اندکی که اغشته به لبوهای شب گذشته شده بود، از بدنمان که خارج شد، دیدیم دلمان میخواهد بنویسیم و به محض رسیدن به خانه مشغول مطالعه و تمرینهای نویسندگی شدیم. این قطعی تلگرام و اینستاگرام و نداشتن هیچ گونه پیام رسان دیگر و مشغول بودن دوستان هم به کار و سرگرمیهای خودشان ما را به دوران ما قبل تاریخ برگردانده و مثل بچه آدم نشستهایم سر درس و مشقمان. البته که گاهی قلبمان از این دوری و ملال فشرده میشود؛ اما به خودمان میگوییم که انسان همیشه تنهاست و تبار تو از همه تنهاتر است. پس به خودت سخت نگیر و از زندگیات لذت ببر و دوباره لبمان به خنده گشوده میشود.
بیشاز این سرتان را درد نیاوریم. فقط خواستیم اطلاع بدهیم که اگر ما را در جمع دوستان نمیبینید از بیتفاوتیمان نیست. دستمان حسابی از دنیای شما کوتاه شده است و در انزوای خویشتن گیر کردهایم.
دوستدار شما لیلون خاتون بینوا که دلش برای آن نامههای بلند شما تنگ شده است.
4 پاسخ
لیلا الحمدالله که استغفرالله ربی و اتوب و سبحانالله ماشاءالله … میخواستم بگم قدم نو رسیده در ماههای آینده مبارک باد که ذوق و شور زایدالوصفم رو زدی پوکوندی توی کامنت بالایی. گفتم بیام اطلاع بدم زنده هستم اما کمی خسته. همین کلمهدانمان هم خشک شده. همین. ولی خیلی قشنگ نوشته بودی.
ببخشید که ذوقت رو پکوندم در خودم چنین توانایی رو نمیبینم. نه تو کلمه دانت هیچ وقت خشک نمیشه. ممنون که با تمام خستگیت اومدی اینجا. اشکالی نداره بعضی وقتا منم خسته میشم. حق داری.
ای جانم
لیلون تو چقدر ساده روان و شیک مینویسی دختر
خیلی دوست داشتم این نوشتتو
دلنشین بود
بیشتر چسبید چون منو مخاطبت کرده بودی و یه جورایی مثل نامه یه خواهر بود به خواهرش تا اونو از نگرانی در بیاره
راستی نکنه ح …..ی؟ جاهای خالی رو خودت هوشمندانه پر کن
اون پیامک برای همسر و خون آغشته به لبو ایموجی انگشت شست رو اشاره
و بازم آخر نوشتت یه ضربه عالی و هوشمندانه زدی
منم حتمن برات نامه مینویسم
ایموجی قلب و بوس
زهرا جان بعد از قبول کردن دو جوجه برزیلی به عنوان فرزند خوانده و مشاهده انواع شیطنتهایشان دست از هرچه بچه است شستیم و به همین دو جوجه و آن یکی که الان به اندازه خواهر شوهر و مادر شوهرمان به ما زور میگوید، اکتفا کردیم.
منتظر نامه های قشنگت هستم.