الهه
باریکه راهی است مسیر سنگلاخ رودخانهای که مرا به خانه میرساند. شبهای زمستان همواره این مسیر سخت و طاقتفرسا است. سرمایی که از جانب رود بر سروصورتم میخورد، پوستم را زخمی میکند. شالگردنم را تا زیر چشمانم بالا میکشم تا از این سرمای طاقتفرسا در امان باشم. در این نقطه از زمین جادوی سرما تنها بر جسممان نفوذ نکرده است بلکه چنگالهای زهرآگینش را تا عمیقترین لایههای روحمان فروبرده است.
امشب سرما آزاردهندهتر از شبهای دیگر است. دکمههای پالتویم را وارسی میکنم. کلاهم را کمی پایینتر میکشم. از اینکه مجبورم هر شب این مسیر را به امید اندک گرمای خانه طی کنم آزردهام. شبهای تابستان زمانی که آفتاب کمرمق شمالگان بر زمین میتابد، اوضاع طور دیگری هست. رودخانه را با تمام وجود میپرستم؛ اما حالا نه. من از سرما بیزارم. به عشق زنی به جهنم این کوهستان یخی پا گذاشتم؛ اما آتش عشقش زود خاموش شد. او سرد و یخ مانند کوهستان شد. از سرما و سردی که برجان تکتک اهالی شهر نشسته است بیزارم. نمیدانم چقدر تا مسیر خانهمانده است اما این بار نمیتوانم قدم از قدم بردارم. باد و بوران اجازه حرکت نمیدهد. سرما تا مغز استخوانم نفوذ کرده است. میاندیشم آیا کاملیا در اندیشه من است. آیا اگر امشب به خانه نروم نگران خواهد شد. آیا اشکی برایم خواهد ریخت. نمیدانم شاید اشکهای او هم یخزده باشد؛ اما من هنوز امید دارم. هنوز هم زیر خاکستر عشقم بارقههایی از آتش وجود دارد. به امید اوست که هرروز این مسیر سخت و طاقتفرسا را طی میکنم. اگر گرما کمی بیشتر بود، من هر طوری بود خودم را به او میرساندم؛ اما نه دیگر بس است.برای چه خود را فریب میدهم. دیگر هیچ امیدی به ادامه راه ندارم. سلانهسلانه خودم را به کنار رود میرسانم. میخواهم تنم را به آب بسپارم. چهرهاش را برای آخرین بار در نظر میآورم. آن پوست مهتاب گون و چشمان آبی درخشانش را. او را درست مثل روزهای اول به یاد میآورم. بعد از مرگ دو فرزندمان چشمهای او دیگر نمی درخشید. ناگهان همهچیز رنگ میبازد.
رنگهای آبی، سفید و بنفش بستر رودخانه جایش را با رنگهای زرد، قرمز و نارنجی عوض میکند. گرمایی بر تمام جانم مینشیند. شدت گرما چنان است که از حرارتش میسوزم. بهزحمت چشمهایم را باز نگه میدارم. دنبال منبع حرارت هستم. کاملیا ازنظرم ناپدید میشود. زنی اثیری را میان شعلههای آتش مییابم. زیباترین و گرمترین موجودی است که در تمام عالم دیدهام. پیراهن نازکی به تن دارد. کنار بستر رودخانه نشسته است و آوازی حزنانگیز را زمزمه میکند. خودم را به او میرسانم. نمیتوانم نام و نشانش را بپرسم. زبانم از هر کلامی قاصر است. تنها به تماشایش مینشینم. از گرمایش گرم میشوم. آنقدر گرم که ادامه مسیر برایم میسر میشود. همراه من تا خانه میآید. بهسلامت به خانه میرسم. کاملیا در خواب است. لبخند زیبایی بر روی صورتش نقش بسته است. پیشانیاش را میبوسم.
شبهای دیگر نیز او را میبینم. پیوندی میان من و او شکل میگیرد. من در جستجوی آتش بودم و او خود آتش است. شعلهای در دل سرما، سرمای طاقتفرسای زمستان را برایم دلپذیر کرد. کمکم به خودم جرئت دادم تا با او همکلام شوم. پرسشم را با نغمهای دلنشین پاسخ گفت. با صدایی ملکوتی به چشمانم خیره شد. مرزها را شکسته بودم. یخها آبشده بود. با چشمان گیرایش در عمق جانم نفوذ کرد. او آمده بود تا جانی تشنه را سیراب کند. حضورش گرمابخش زندگی بود. او که بود دیگر مهم نبود که هیچکسی در خانه به انتظارم نیست. دستهایش را به دستم داد. گرمای دستانش آرامشی را که به دنبالش بودم به من داد. در چشمانش خیره میشدم و در ذهنم او را عروس خود میدیدم. بیشتر از این نبود. او موجودی زمینی نبود. نمیتوانستم بیشتر از این جلو بروم. هر بار که به چشمانش خیره میشدم، فروغ چشمانش میرفت. او از عمق چشمانم تمنای وجودم را میفهمید. به من گفته بود مرزها را نباید شکست. قول دادم که مرزهای بینمان را نشکنم؛ اما هر بار که به او خیره میشدم، طاقتم طاق میشد. با او که بودم از خود بیخود بودم. مرزها را در ذهنم میشکستم. زمستان به انتهای خود رسیده بود. آتش گرمای اورنگ باخته بود. میترسیدم او را از دست بدهم. به او گفتم که با من بماند تا ابد. به او گفتم که از عشقش لبریز شدهام. به او گفتم که بدون او زندگی برایم معنایی ندارد. بانوی آتش نگاهم کرد. از نگاهش هیچچیزی نفهمیدم. با نگاهش میخواست چیزی را بگوید؛ اما هیچ نگفت. روز بعد دوباره از تمنایم برایش گفتم. خشمگین شد. دستانش بهیکباره یخ کرد. سرما جانشین گرمای وجودش شد. دلگیر و دلچرکین مرا در آنجا رها کرد و رفت. بدون او تا خانه امام. کاملیا منتظر من ایستاده بود. سرما رفته بود.
روزی دیگر که آفتاب زمین را گرم کرده بود، ناگهان به یادش افتادم. خیلی وقت بود که او را از یاد برده بودم. به دنبالش به همان جای همیشگی رفتم؛ اما او نبود. شال سرخی از ابریشم همانی که همیشه بر سرش بود، آنجا افتاده بود. الهه آسمانی ام خودش را به آب سپرده بود که روح و تنش را از پلیدی زمین پاک کند. او برایم نوشته بود که حق نداشته عاشق موجودی زمینی شود. برای همین باید نابود شود. او رفته بود ومن همچنان بدون او می زیستم. شال را برداشتم و به کاملیا بابت مادر شدن دوباره اش هدیه دادم. کاملیای زیبا با سر کردن آن شال زیباترین الهه زمینی شده بود.
نویسنده:لیلا علی قلی زاده
22 پاسخ
خیلی خوبه که تنوع در مطالب وجود داره
فاصله بین پاراگراف ها رو بیشتر کنید لیلا جان
چشم خسته میشه
چشم
اول خودم شروع کردم به خوندن. چون صدا پلی نمیشد. بعد که پلی شد از اول با صدای دلنشین خودت گوش دادم. اوایل داستان بغضی شدم. نمیدونم چرا…
اون زن آسمانی در تصورات مرد بود.درسته؟ داستان تاثیرگذاری بود. توام با غم نهفتهی زیادی😞
قلمت سبز عزیزم🌱❤
بله. دقیقن همون چیزی که مد نظرم بود رو دریافت کردی
فضاسازی عالی بود
موفق باشید
ممنونم یاسمین جان
چه فضاسازی مطلوب و لطیفی لیلا جون….
بعضی قسمتها را با چشم بسته گوش دادم 🙂
خوشحالم که دوست داشتی
لیلون دوباره به صدات گوش دادم و لذت بردم
قلم زیبات مانا عزیزم
شما که خودت قشنگترین و گرمترین صدا رو داری
ممنونم ازت
خیلی خوب بود. احساسِ متن با صدات حسابی منتقل شد و درگیرم کرد😢💝
خوشحالم که دوست داشتی
خیلی خوب و قوی بود. واقعا چقدر دوست داشتن و نرسیدن سخته.
صدای دلنشینی هم داری عزیزم
ممنونم عزیزم نگاهت برام ارزشمنده
به نظرم نوشته شما داستان نبود. یک صحنه بود. کل موضوع جالب بود ولی به نظرم بهتره روش کار کنید تا داستان خوبی از آب دربیاد. قلمتون زیباست. اگر بیشتر تمرین کنید داستانهای زیبایی خواهید نوشت. من آخر داستان رو متوجه نشدم. یعنی متوجه نشدم اون زن کی بود و …
داستانک بود. اون زن یک شخصیت واقعی نبود. زمانی که مرد عشقش رو گم کرده بود سر و کله اون پیدا شده بود
خانم علیقلی زاده فوق العاده اید.
سپاس از شما
لیلای عزیز لذت بردم. قلم و صدای گرمت، پایدار و ماناباد.
خانم فولادی خیلی خیلی خوشحالم از حضورتون. ممنون از بازخورد خوبتون
لیلون عالی بود
لذت بردم
چه داستان رویایی و زیبایی
و بیشتر لذت بردم چون تو خودت خوندیش برامون
آفرین لیلون باجی
حتمن پادکستاتو بیشتر کن
موسیقی پس زمینت هم قشنگ متناسب بود
ایموجی تشویق و سوت و هورا و قلب قرمز
خوشحالم که دوست داشتی. البته که صدای شما خیلی زیباتر و رویایی تر هست