نامهای به صبا
صبای نازنینم ازمن خواسته بودی که برایت بنویسم. چه خوشبختم که با چون تویی آشنا شدم. تویی که قرار نداری تا معانی را بیابی. تویی که بر خلاف دیگر همسالانت نیستی و اصولاً دغدغه مندی و دغدغه ات از جنس خوبیست. یک دغدغه جمعی برای پرواز روحهای در زندانهای انفرادی. از من سوالی پرسیده بودی که میخواهم، تکلیف آن را در همین بندهای اول نامهام روشن کنم. من در نامهای که به چیستا نوشته بودم، دلگیر بودم. دلم گرفته بود. وقتی دل گرفته باشد، که نمیتواند از گل و بلبل بگوید و خوشبختیها را ببیند؛ دلگیر بودم چون نامه تو به زهرا هم مرا دلگیر کرده بود. نه اینکه حسودی کرده باشم. نه در این یک فقره حسودی در کار نبود. از خودم دلگیر بودم که حواسم به دوستانم نبود و میدانم فقط تو و زهرا غمگین نبودید. دوستان دیگرم هم غمگینند. از خودم دلگیر بودم که گاهی فکر میکنم استغفرالله خدا هستم و میخواهم تمام مشکلات را حل کنم. وقتی نمیتوانم به هم میریزم. پانزده سال پیش هم یک بار جای خدا نشسته بودم و بعد خدا مرا از جایم بلند کرد و به عمق جهنم پرتاب کرد و بعد من دست و پا زدم و التماسش کردم و قول دادم که دیگر جایش ننشینم و بعد او که الرحم الراحمین است، مرا بخشید و دستم را گرفت و به بهشتش برد. چند روز پیش دوباره آن تجربه یادم رفته بود و برای همین از خودم دلگیر بودم که نمیتوانم کاری بکنم؛ اما سوال تو مثل یک تلنگر بود. سوالهای خوب، باعث تفکر می شوند. به سوال تو که حسابی فکر کردم، دیدم نه سهم من از دنیا به اندازه تمام قلبهایی است که در آن برای خودم جایی پیدا کردهام. سهم من از این دنیا اصلاً کم نیست. اگر نمیگویی که مغرور شدهام؛ اما باید بگویم که از همان روزی که دلم خواست کتاب تو را تصویر سازی کنم، چنان محبتی در دلم پیدا کردی که سهم ازاین دنیا همان روز خیلی خیلی زیاد شد. سهم من به اندازه تمام کلمههایی است که نوشتهام. سهم من به اندازه تمام ارتباطات شیرین و تمام لبخندهایی است که با خواندن نوشتههای من، که شگوفه میدهند. میبینی سهمم کم هم نیست. خدا رو شکر نیمه پر لیوان و مهر تو کار خودش را کرده است. سهمم زیاد شده است.
خواسته بودی برایت درباره احیای معصومیت از دست رفته بنویسم. مربی پیش دبستانی که بودم، شاگردی داشتم که آزار دیده بود. از مادرش، پدرش و ایضاً مادربزرگش و نمیدانستم سهم کدامشان در این آزار بیشتر بود. من روانشناس نبودم و فقط میتوانستم آنها را به مشاور ارجاع دهم که هیچ وقت نرفتند. انگار که این پسر، ناخواسته باشد، دوستش نداشتند. پسری به غایت باهوش که همیشه آزار دیده بود. به او محبت کردم؛ اما حالت تدافعی داشت. نگران بود که محبتم دروغین باشد. طول کشید تا بالاخره رام شد؛ اما حواسم به او بود. کوچکترین مخالفت یا نگاهی از جانب بچههای دیگر او را دوباره به هم میریخت. مادرش همیشه سر او را تاس میکرد. با آن قد بلندش و آن سر تاسش، ناخواسته چهره شروری پیدا کرده بود. چه کسی حاضر بود با او دوست باشد. بچههای دیگر، لباسهای زیبایی میپوشیدند و همه زیبا بودند. این پسر بچه معصومیتش را از دست داده بود یا در شرف از دست دادن معصومیتش بود. آرام آرام خوب شده بود که مادرش به خاطر هزینهها، او را به کلاس نیاورد. شاید هم برای راحت شدن از دست او او را به کلاس میآورد و بعد که دیده بود، اصلاح شده، نخواسته بود، هزینه اضافی متقبل شود. بعد از مدتی که دوباره به کلاس آمد، چشمانش پر از خصم بود و به من گفت: «تو نمیخواستی من به کلاست بیایم. تو به مادرم همه کارهایم را گفتی.»
معلوم نبود در این مدت چه بلایی سر او اورده بودند. به مادرش گفته بودیم که بردن او به مدرسه عادی خطاست و او باید با معلمی کار کند که شش دانگ حواسش به او باشد و در مدرسه عادی حوصله معلم به علت تعدد شاگردان از این وقت اضافه خارج است. این بار رام کردن او دیگر ممکن نبود. معصومیتی در چشمهای او دیده نمیشد. اینبار من بودم که نگران بودم. نگران آزاری بودم که ممکن بود از جانب او به دیگر شاگردانم برسد. یک لحظه چشم برگرداندن از او کافی بود تا خطای جبران ناپذیری انجام دهد. یک بار که عاصیام کرده بود، گفتم روی یک صندلی بنشیند و کمی فکر کند. از من خواست به دستشویی برود و اجازه دادم. زمان ماندن در دستشویی که از حد معمول گذشت، به سراغش رفتم. برای انتقام از من، کل دستشویی را کثیف کرده بود. به هر حال دیگر کار کردن روی او از عهده من خارج بود. پیش استاد آذر که بودم، به من گفتند که تربیت بچهها ممکن نیست تا والدینشان تربیت نشوند. ایشان روانشناسی بودند که نقاشی تدریس میکردند؛ اما هفتهای یک بار برای والدین کودکان و نوجوانان دعوت نامه میفرستادند تا آنها را به جلسات تربیتی خودشان بکشانند. ان قبیل از کودکان و نوجوانان که والدینشان همکاری میکردند، تغییر کردند. آرزوی هر مادری شدند. کودکان مزرعهای حاصلخیز بودند. با شیوه برخورد درست، میتوانستند بذرهای خوب را در خودشان پرورش دهند؛ اتفاقاً در میانشان کودکی بود به نام ارسلان که آرام و قرار نداشت. استاد روی ایشان و خانواده شان به صورت اختصاصی کار کردند. استاد به مقوله نام نیکو هم اعتقاد فراوان داشتند. اسم آن کودک در جشنی، به نام محمد ارسلان تغییر پیدا کرد و بعد از آن بود که کودک تمام شیطنتش را در نقاشی گذاشت و نقاشیهایش از این رو به ان رو شد. به هرحال احیای معصومیت از دست رفته در کودکان بدون همکاری والدین ممکن نیست؛ اما اگر منظور تو از این سوال درباره گروه سنی بزرگتر است، کار سخت تر میشود. بزرگسال به درجهای از منیت در آگاهی رسیده است که فکر میکند همه چیز را میداند. این دانستن، این منیت اجازه نمیدهد، به سادگی اصلاح شود و عشق فراوان و الگوی عالی میخواهد. یعنی باید چنان الگویی داشته باشد که با دیدن رفتار و منش او، خواسته بخواهد که تغییر کند و ناخواسته در راه تغییر گام بگذارد. صبا جان، من این تجربه را داشتهام که بخواهم به کسی که نمیخواست، تغییر کند، کمک کنم و خودم را غرق کنم. همان تجربه خداگونه. بهای سنگینی پرداختم تا فهمیدم که نمیشود و در توانایی من نیست و خدا اگر خودش بخواهد، او را اصلاح میکند. من بعد از آن تجربه، از مسائلی که در حوزه اختیارات من نبودند، دور ماندم و سعی کردم تنها با نوشتن، با نوشتن، برای آنان که میخواهند تغییری کنند، مفید باشم.
در آیه هشت سوره فاطر، خدا به پیامبرش هم گفته است که خودش را برای هدایت هر نفسی، به سختی، غم و حسرت نیندازد که خدا خودش هر کس را که بخواهد هدایت میکند. این آیه مواقع بیشماری راهگشای من بود و همیشه هم راهگشاست. بعد از فهمیدن آن بود که به آرامش رسیدم.
امیدوارم که سوالت را پاسخ گفته باشم و این حرفها به دردت خورده باشد. به هرحال تو دوستی هستی که به واسطه نوشتن یافتهام و به قول استاد شاهین عزیزمان، نوشتن، زنجیرهای از روابط ارزشمند را شکل میدهد و اگر نوشتنی در کار نبود، من هیچ وقت تو را نمیشناختم و خدا را از این بابت هزار بار شاکرم.
همیشه پر امید به جلو برو و در آن فقرهای که بوسیدی و آن را کنارش گذاشتی، نگران نباش. زمانش که برسد شوماخر میشوی.
قربانت لیلا،
5 پاسخ
لیلا عزیز دل من. مرسی که منو ذوق زده کردی عزیز دل من.😍
برات نامه نوشتم؛
https://sabamadadi.ir/2367/%d9%86%d8%a7%d9%85%d9%87-%d8%a8%d9%87-%d9%84%db%8c%d9%84%d8%a7-%d9%86%d8%a7%d9%85%d9%87%db%8c-%d8%a7%d9%88%d9%84/
سلام لیلا جان قلم گیرایی داری با مفاهیم بلند. تبریک میگم
ممنون عزیزم. خوبی همنام جان. خوسحالم اینجا میبینمت
به به لیلون حظ کردم
آفرین به تو
به اندیشت
قلمت
مهربونیت
کاملن موافقم باید خدا در کار باشه تا نتیجه ای حاصل بشه.
زنده باشی عزیزم
کف مرتب به افتخارت
آقرین به شما دوست مهربون که با قلب مهربونت مطالب من رو میخونی