نامهای به چیستا
چیستای نازنینم سلام.
امیدوارم حال دلت خوب باشد، هرچند میدانم که هیچ دلی این روزها خوب نیست و تو که از همه حساستر بودی، این روزها بیشتر حال دلت بد است؛ اما بازهم برایت دعا میکنم. مگر نمیشود که یک غریبه برای یک آشنای دیرینه دعای خوبی بکند. دلم میخواهد حال تو و حال تمام دلهای سرزمینم خوب باشد. شاید دعایم برآورده شود. مگر نمیشود دعای یک انسان که به اندازه یک نقطه هم، از زندگی سهم ندارد، برآورده شود. دعا میکنم که خوب باشی و باز هم بنویسی مثل همان روزهایی که از پستچی مینوشتی و حال دلهایمان را با نوشتههای زیبایت خوب کرده بودی.
کاش به روزهای گذشته برمیگشتیم. به همان روزهایی که تو به انتظار پستچی مینشستی. یا حداقل به روزهایی که ما به انتظار پستچی دیروز تو مینشستیم. چیستا جان حال دلم خراب است نه از جور زمانه و حاکمان زمانه که این ظلم در تاریخ بوده است و هزاران بار تکرار میشود. جنون شهوت، ثروت و قدرت، انسانها را به جان هم میاندازد و از انسانهای عادی فرعون میسازد. من از مردمی که به جان هم افتادهاند و عقاید مخالف را تاب نمیآورند، مینالم و دلم از آنها گرفته است. از آنهایی که ادعای عشق به هموطن میکنند و همسایهشان را نمیبیننند که نان ندارد بخورد. از آنهایی که دلشان برای کودکی نادیده به درد میآید و پسری که سرطان مادرش را گرفت، نمیبینند.
از دیشب به افراد زیادی فکر کردم که برایشان نامه بنویسم؛ اما نشد و نتوانستم. چرا که این روزها همه با هم غریبه شدیم. امروز صبح که تو را با آن عینک و نگاه خندان پشت عینکت دیدم، دلم خواست فقط برای تو بنویسم. چندسالی میشود که تو را میشناسم. از همان رمان پستچی با روح لطیفت آشنا شدم. قرار بود شاگرد تو باشم؛ اما نشد به دلایلی که تو خودت میدانی. تو میدانی که در این جامعه گرگ زده، نداشتن پول یعنی مدفون شدن آرزوها. آن روزها پولی در بساط نداشتم. نوشتن را به تعویق انداختم و بعد دیگر تو حال و حوصله تدریس را نداشتی. حال دلت خراب بود. چه کسی حال دلش خوب است. سال ۹۹ بود که نوشتن را جدی با شاهین عزیز دنبال کردم و از همان روزها او برایم شد، استاد. اگر کسی برایم استاد شود، تا ابد استاد میماند. من میدانم که همه انسانها خوب یا بد، نواقصی دارند و قرار نیست به خاطر یک نقص تمام خوبیهایشان را فراموش کنیم. شاهین هم مثل استاد آذر، همان که درس زندگی را به من آموخت، تا ابد شد استادم. استادی که شیوه اندیشیدن را به من آموخت، استاد میماند. اگرچه راهش با راهم یکی نباشد؛ اما از احترامش کاسته نمیشود. این روزها از این بیاحترامیهای شاگرد به استاد دلگیرم. از کسی دلگیر بودم، مربی دخترم بود. یک بار دخترم از او پیش من بد گفت، گوشش را کشیدم. گفتم: «دلخوری من به تو ربطی ندارد. برای تو معلم بدی بود که بدش را میگویی؟»
او گفت: «معلم بدی نبوده است.»
حساب درس، مشق و استاد از حساب کینههای شخصیمان جداست. تو هم درس دادهای و میدانم که وقتی شاگردی حق شاگردیاش را به جا نمیآورد چقدر دلت میشکند. شاید بخواهی برای همیشه تدریس را رها کنی؛ اما اگر رسالتت را فهمیده باشی، به این راحتیها کوتاه نمیآیی.
میدانم تنهایی بار مسئولیت خانواده را به دوش کشیدن چه دردی دارد. در زمانهای که گرانی کمر مردان را میشکند، تو شیرزن ایستادهای و تک و تنها از دختر و مادرت مراقبت میکنی. خوشحالم برایت که حداقل دختر عاقلی داری که تو را درک میکند. احساسات تو را درک میکند. کاش مادرت هم اینقدر بیمار نبود. کاش خودت کمتر رنج کشیده بودی. کاش رنجهای دیروزت این روزها از پس این همه رنج سرباز نمیزد. دیروز که گفتی دکترت گفته که باید از فضای مجازی کناره بگیری، دانستم که دیگر تحمل این غم را نداری. چیستا من ترسیدهام. رسالت نویسنده، نوشتن از امید است؛ اما این روزها نویسندهها همه از غم مینویسند. از خون، از عشقهای پرپر شده، از امیدهای به خاک خفته، از پرندههای زخمی، از ترس، مرگ و سیاهی و اگر کسی هنوز به رسالتش پایبند باشد او را به گلوله میبندند. به رگبار گلولههای زبان و تو میدانی که زخم زبان از زخم تن بدتر است. تو بعد از پست چی از آن زخم زبانها در امان نبودی. حتی آنهایی که همراهت بودند، هم گاهی تو را قضاوت کردند. چیستا من نمیدانم؛ اما شاید تو بدانی. به من بگو چرا مردم اینقدر بیرحم شدهاند؟ دیروز که تیم کشورمان شش گل خورد و دروازهبان در همان دقایق اول مصدوم شد، بیآنکه در فضای مجازی باشم، دانستم که دوباره، حملهها شروع میشود و اینبار حملهها همه به سمت آن دروازهبان بیچاره بود. من نمیفهمم که این همه قصاوت قلب، از کجا نشئت میگیرد که عکس صورت خونین هموطنمان را با آن بینی شکسته بگذاریم و زیرش هرچه بد و بیراه است به او بگوییم؟ بعد هجمههای دیگری در فضای مجازی علیه او ببینیم. ما چطور انسانی هستیم که هر روز یکی را چه خوب ، چه بد، سنگباران میکنیم. کاش از دین، مناسکش را نمیدیدم که اصولش را هم دیده بودیم. کدام دین گفته است که راز نهان دیگران را فاش کنید. من از آن عالمان بیدین به همان اندازه میترسم که از جاهلان دیندار، هر دو انسان را به ورطه تباهی میکشاند. اگر معیار خدا باشد، اگر معیار انسانیت باشد، دیگر این همه ظلم در کشور اسلامی به اسم دین نمیشود. چیستا این بیرحمیها مرا میترساند. من هم مثل خودت مینویسم. روحم تاب و تحمل بیرحمی را ندارد. من همراه شده بودم با شعار زن، زندگی، آزادی؛ اما بیرحمی را که دیدم. بیرحمی عدهای که تاب دیدن عقاید مخالف را ندارند، در میانه راه بریدم از این حرکت تازه. از این حرکتی که انتهایش خودکامگیست. این هجم از عصبانیت و توهین به دوست و آشنا در باورم نمیگنجید. انگار قیامت برپا شده است که مادر از فرزند خود میگریزد و هیچ کس دیگری را نمیشناسد و همه در پی فرار از یکدیگر هستند. چیستا از من میشنوی به حرف دکترت گوش کن، این روزها میگذرد؛ اما دردی که از این روزها بر تنمان مینشیند، فراموش نمیشود. از من میشنوی مدتی از این فضا دور بمان تا کمی فقط کمی حال دلت خوب شود. دیروز دیدم که چطور قلب استادم را شکستند و من از شدت ناراحتی حتی نتوانستم کلمهای در دفاع از او بگویم؛ اما به تو میگویم به تو که به علی اعتقاد داری. علی در ستایش استاد و معلم گفته است که هر کس که کلمهای به من بیاموزد مرا بنده خود کرده است. آن وقت میآیند، میگویند که تو برای منافع خودت سکوت کردهای. سکوت انسانها را به بیشرفی تعبیر میکنند. چیستا تو که حتی نام آن آزارگر را هم فاش نکردی و با آزارگرت هم مهربان بودی به من بگو، چطور این شاگردان، این روزها که دستشان از همه جا کوتاه است، به جان استادشان افتادهاند؟
کاش فقط کمی با هم مهربانتر بودیم. عقاید پدرم با من مخالف بود. من روزهای اول تب تندی داشتم. نمیتوانستم بخندم فقط اشک میریختم؛ اما نشستم و حرفهای پدرم را گوش دادم. پدرم بود. اینها انتظار دارند که جلوی روی پدرمان هم بایستیم؛ اما من نخواستم جلوی رویش بایستم. او یک انقلاب دیگر را دیده بود. حرفهایش را گوش دادم. تمام حرفهایی که زد، حقیقت محض بود. هرچند که به مذاقم خوش نمیآمد. او هم از ناکفایتی و نالایقی دولت حرف میزد؛ اما از دستهای پشت پردهای هم حرف میزد که میخواهند ایران را به کویری تبدیل کنند. ایرانی بماند در لم یزرع کویر و مابقی نقاط حاصلخیزش تجزیه شود. دیروز عکس نقشه جدید را دیدم. همان بود که پدرم روزهای اول از آن حرف میزد و من باور نمیکردم که بتوانند با فکر و اندیشه مردم چنین کنند که به جای اتحاد میانشان تفرقه ایجاد شود. چیستا زیاد حرف زدم. انگار حرفهای من تمامی ندارد. میدانم حالت خوب نیست و تو خودت همه اینها را خوب میدانی. امیدوارم که حالت خوب شود مثل ایام قدیم که در دانشگاه تدریس میکردی و روی صحنه تئاتر کارگردانی. امیدوارم دوباره آن دخترک شیطان و بازیگوش در چشمانت هویدا شوند.
برایت دعا میکنم که دوباره لبخندت شکوفه دهد.
دوستدار تو لیلایی که مینویسد
نوشته شده توسط لیلا علی قلی زاده
7 پاسخ
لیلاجان نامهات زیبا و غمگین بود. حرف دل بود و هر چه از دل بر برآید لاجرم بر دل نشیند. کاش آدمها قبل از قضاوت دیگران سعی در درک شرایط که داشته و روزگاری که سپری کرده میکردند تا عادلانه و بدون تعصب قضاوت کنند.
ممنون عزیزم. دقیقاً عهدیه جان
میدونی چیه لیلون خانوم گل ( ایموجی قلب)
باجی جان
خیلی حس خوبی گرفتم از این نامت
اصلن دلم خواست جای چیستا یثربی باشم که این نامه پر از مهر داره براش نوشته میشه
از سطر سطر نامت بوی قدردانی، نمک شناسی، مهربونی و انسانیت بلند بود
از اینکه نسبت به کسی که ازش یاد میگری اینقدر با معرفت باشی این واقعن تحسین برانگیزه لیلای عزیزم
اینکه تلاقی افکار باعث نشه که تو همه چی رو فراموش کنی این درایت میخواد این والا منشی میخواد .
من چیستا یثربی رو از یادداشتهاش توی روزنامه اعتماد که بابا اون دوره میگرفت، یادمه میخوندمش اما این پستچی رو که انقدر زیبا ازش یاد کردی، دلم خواست.
باید پیدا کنم و بخونمش.
دوره سختیه لیلون
ممنون که برامون از عمیق ترین دغدغه هات گفتی
از افکار قشنگت
از احساسات نابت
من معمولن قبل اینکه نظر بنویسم، نظر دوستانو نگاه نمی کنم تا افکارم متاثر نشه و نظراتم کاملن سره و ناب خودم باشه
اما خط اول نظر صبا رو درباره اینکه هیچ سهمی نداری و … دیدم
راستش منم با این حرفت قیافم رفت تو هم
هیچ وقت خود عالیتو دست کم نگیر
میدونم که تواضعوجودت همش غلیان میکنه و این حرفا داره از همون آب میخوره
اما باید مراقب کلاممون باشیم ، چون ناخودآگاه رومون تاثیر میذاره
چقدر حال آدم خوب میشه با نوشته هات لیلون
قشنگ معتاد نوشته های همدیگه شدیم
و این اعتیاد خوب و سازنده ایه
خدا رو شکر این شرایط بغرنج د رکنار همه تلخ کامیهاش باعث شد با جدیت توی وبلاگمون بنویبسیم و در کنار هم باشیم و با همدیگه فکر کنیم و سعی کنیم زندگی رو برای خودمون و دیگران زیباتر کنیم.
این تعریفی که میکنی از مهرت نشات میگیره. من هم عاشق نوشته های شما هستم و این اتفاقات در عین ناراحتی برای من یه موهبت داشت که با تو و صبا بیشتر دمخور شدم. نوشته های چیستا خیلی خیلی واقعی هستند و ادم خیلی با اونا درگیر میشه. برای تو هم حتما نامه می نویسم.
وااای چقدر خوب
ایموجی چشم قلب و ستاره
لیلا…
کی گفته تو به اندازهی یه نقطه هم از زندگی سهمی نداری؟ چرا همچین حرفی میزنی؟
راستی میشه لطفن برای من هم نامه بنویسی؟ خیلی خوشگل مینویسی. منم دلم خواست. توی نامت برام از احیا کردن اون معصومیت مردهای که توی پست سالار مگشها نوشته بودی حرف بزنی. برام بنویس که چطوری میتونم احیاش بکنم؟ منو راهنمایی کن و بگو من، صبا مددی… چه کاری باید انجام بدم تا بتونه توی یه بخش و گروه کوچیک این معصومت از دست رفته رو احیا بکنم.
به به. چیستا یثربی.
من نوجوون که بودم عاشق چیستا یثربی بودم. هم اسم و هم قلم زیباش. آرزوم بود که یه روزی بتونم مثل اون بنویسم.
پستچی…
خدایا من چقدر دوست دارم این کتابو. حالا که اینطوریه امروز میرم بخونمش.
به زیباترین و نرمترین حالت ممکن درداتو نوشتی. بر جان نشست عزیزم.
لیلا میدونی؟
مافقط اسم اعتراضامون عوض میشه. تا زمانی که اندیشههامون رو تغییر ندادیم. تا زمانی که بلد نشدیم نظرات همدیگه رو تحمل کنیم و خیال کنیم که فقط ما همه چیز رو میدونیم و گفتههای ما درسته و هر کسی که مثل ما فکر نکنه خائنه وضعمون همینه.
مطمئن باش اگه مقتدرترین و پاکدست ترین دولت ها هم سرکار بیان بازم وضعمون همینه.
از این حرفا چندین سال قبل هم میگفتن که اگه این کارو نکنی وطن فروشی، خائنی، خاک بر سری، باید بری بمیری و چه میدونم خجالت نمیکشی و از این حرفا. میبینی. ما هیچ تغییری نکردیم. تغییر اون زمان شروع میشه که بردهی احساساتمون نباشیم. این احساس هر چیزی میتونه باشه. اگه یاد بگیریم چطوری فکر کنیم اما جریان عوض میشه. قطعن عوض میشه لیلا.
و در مورد شاهین کلانتری، من مستقیمن متوجه نشدم که چیگفتن بهش. یعنی هر هزار سال که میرم اینستا یه سری جاها میبینم که منشنش کردن و صحبتهای حماسی کردن اما رد میشم. واقعن چون مهم نیست نظر همچین آدمایی. تو اگه مردی تو اگه نمیترسی پاشو جای منشن کردن این و اون و تحلیل کردن شخصیتش برو یه کاری کن. پاشو دیگه. چرا گوشی دستته و فقط بلدی گیر بدی به بقیه اگه راست میگی؟
شاهین کلانتری شخصیت محکمی داره و بعید میدونم توی وضعیت دلشکستگی باقی بمونه. تازه اون داره بهمون فکر کردن یاد میده. کاری که هیچ کدوم از گندهگوهای اعظم بلدش نیستن و اصلن منفعتهای شخصیشون اجازه نمیده همچین کاری برای بقیه انجام بدن.
صبا جان حتما برات نامه می نویسم. این نامه نوشتن خیلی خیلی بهم کیف داد. یعنی نامه تو به زهرا رو که خوندم دیدم چقدر پر حرفم . برای همین دلم خواست که منم نامه بنویس و وقتی برای چیستا نوشتم دیدم دلم می خواد برای خیلی ها بنویسم.
بله قطعاً همینطوره اما من واقعا دلم میگیره که ادم این همه وقت بیاد تو کلاسهای یک نفر شرکت کنه و بعد یه جوری حرف بزنه که انگار که استاد باید به راه شاگرد بره. کجای دنیا اینجوریه؟
در مورد اون سوالتم بعدا تو نامه برات می نویسم.