شخصیت پرستی
دخترک مشغول حفظ کردن سلام و تشهد نمازش است. معلم کلاس سومش را دوست دارد. میخواهد در کلاس درسش بهترین باشد. پدر میگوید، ما به جای پرستش خدا، اشخاص را میپرستیم. تا وقتی شخصی را دوست داریم، راه و روشش را دنبال میکنیم و بعد که آن شخص دلمان را زد به راه دیگری میرویم. حساب خدا از این انسانهای به ظاهر دیندار جداست. یاد خودم میافتم که چقدر دلم میخواست در صف اول نماز باشم و بعد با آن کاری که معلم پرورشیمان کرد، آرام آرام از آن راه دور شدم. مدتها طول کشید تا دوباره خودم و خدای خودم را بیابم. دیدی که امروز نسبت به خدایم دارم را هزار مرتبه بیشتر از آن روزها دوست دارم. خدای امروز مهربان است. قهار و جبار نیست. خدای دیروز منتظر نشسته بود که مرا تنبیه کند. ردپای خدای مهربان را در تمام لحظههای زندگیام میبینم. همه جا نشان از اوست.
دخترک قرار است امروز با مادر و پدرم به نماز جماعت برود. از ذوق نماز جماعت به خانه نمیآید. میترسد که مادربزرگ و پدربزرگ قولشان را فراموش کنند. برای همین در خانهشان میماند. با اینکه خودم مدتهاست به خاطر نگاههای نامحرمان به مسجد نمیروم؛ اما او را از رفتن منع نمیکنم. میترسم به مسجد بروم و یک عده به زور بخواهند مرا به راه خودشان بکشانند و همان خدای خودشان را به من بفروشند. دلم با خدای خودم خوب است. با خدای خودم خلوت میکنم. مطمئنم که اهل مسجد با دختری به آن کوچکی کاری ندارند. آرزو میکنم که هیچ وقت آدمها ریاکار جلوی راهش سبز نشوند. هرچند که آرزوی محالیست؛ اما در وبلاگ دوستم زهرا خواندم که ارتعاشات مغزی میتوانند از فیزیک اجسام هم عبور کند و بر ذهنهای دیگران تاثیر بگذارند. حسم را خوب میکنم و همچنان امیدوار میمانم تا بهترینها برایش اتفاق بیفتد. بعد یاد مادری میافتم که نیمتواند پسرش را در آغوش بگیرد و برایش دعا میکنم که آرامشش را بیابد. باید یک ملت برایش دعا کنند. مویهها و گریهها داغش را بیشتر میکنند. باید یک قوم دعا کنند که دوباره بخندد. به خاطر پسر دیگری که هنوز نفس میکشد.
با قصههای حاجی تنها میمانم و از آن فضای طنز به فضای جدی میکشانمش. استعدادم در طنز خوب نیست. این را از همان روزهایی که برای خانوادهام لطیفههای ملانصرالدین را تعریف میکردم و منتظر خنده حضار بودم و انها هاج و واج مرا نگاه میکردند، فهمیده بودم؛ اما تا دلتان بخواهد بلدم برای بچههای کوچک مسخره بازی دربیاورم و با این کار خندههایشان را به آسمان برسانم. خندههای رنگین کمانیشان را. خندههایی که از اعماق وجودشان میجوشد و پاک و زلال و شفاف است.
نوشته شده توسط لیلا علی قلی زاده
10 پاسخ
یادم میاد خیلی وقت پیش، زمانیکه دبیرستانی بودم، خالهم رو الگوی خودم قرار داده بودم. خالهم شهری دیگر زندگی میکرد و ما هم شهری دیگرتر. خوب یادم هست که ایام عید، زمانیکه برای سرزدن به اقوام به اهواز میاومد، دچار کمبود اعتمادبهنفس میشدم؛ چون در همهی ابعاد زندگیم اون رو سرلوحه قرار داده بودم، یا بهقول یادداشت آخرت، از اون آدم بت ساخته بودم. یادمه که از رنگ لباس، مانتویی که برای عید خریده بودم تا ساعت دیواری که روی کدوم ستون نصب شده نظر میداد و ایراد میگرفت و بدون پرسیدن نظر ما و کسب اجازه، اقدام به جابهجایی وسایل میکرد.
از یکجایی به بعد نظراتش رو نپذیرفتم و در واقع گوش ندادم؛ تصمیم گرفتم برای خودم زندگی کنم. از همون زمان شد که اون آدم اجازهی ایراد گرفتن به خودش نداد.
راستی، با نظر صبا موافقم، طنزی که توی نوشتههات هست، خیلی دوستداشتنیه.
به نظرم نباید ما به خودمون این اجازه رو بدیم که درباره هرچیزی نظر بدیم. چون هر کسی سلیقه شخصی خودش رو داره و اگه از چیزی خوشش اومده نباید ما بریم و با سلیقه خودمون اون رو نقد کنیم و بعد اعتماد به نفسش رو بپکونیم. خوب کاری کردی که دیگه این اجازه رو بهش ندادی. منم یکی رو داشتم که دیگه نظراتش رو نپذیرفتم و بعد دیدم چقدر خوشحالترم. خیلی خوشحالم که نوشتههام رو دوست داشتی سارا جان و خوشحال تر از اینکه دوباره تو رو اینجا می بینم.
لیلون خوب من
میفهممت
واقعن معلم و استاد روی بچه خیلی تاثیر دارن
لیلون یادمه سال دوم دانشگاه بودیم
اثبات آنالیز ریاضی داشتیم
آخه من ریاضی خوندم
بعد منم اثباتو خیلی دوست داشتم
استاد یه فرمول داده بود گفته بود برین اینو اثبات کنین
آقا منم نشستم اینو قشنگ گذاشتم جلوم، فکر کردمو وقت گذاشتم، خیلی خوب و مجلسی اثباتش کردم
استاد اومد دو نفر رفتن اثباتا رو نشون دادن گفت عالیه به به برکااااانااا
منم دفترمو برداشتم و با ذوق گذاشتم جلوی استاد
هووووف ممتدی کرد و بعد نگاهی به اثباتم کرد وگفت آفرین خوب شروع کردی
اما دیگه ادامه نداد و گفت ببر دیگه حوصله ندارم بقیه رو ببینم ( تازه خوش خطم نوشته بودم)
باید اینجوری اینجوری میکردین
باورت میشه دیگه از هر چی اثبات بود زده شدم
به یاد دیالوگ مارمولک افتادم به تعداد آدمها راه برای رسیدن به خدا هست
توکل به خدا کن و دختر گلتو به خودش بسپار
پس راز این شعرای قشنگ و این همه خلاقیت کشف شد. میدونی ریاضی و موسیقی و هنر با هم رابطه خیلی مستقیمی دارن.فکر کنم بد نباشه تو هم کنار نوشتن دنبال یه سازم باشی. واقعا هم همینطوره. باید به خدا توکل کنم انشالله که بهترین راه رو پیدا میکنه.
لیلا تو خیلی زیبا مینویسی و هیشکی مثل تو نمیتونه اون پختگی و جاافتادگی رو بین نوشتههاش بیاره. این از این. بریم سراغ طنز نویسی. تو خیلی بامزه مینویسی. مخصوصن این لحن و سبک نوشتن جدیدت که من واقعن دوستش دارم.
مرسی مرسی صبا جونم. چقدر خوبه که اینجا هستی و به من امید می دی. الان در حالی که جام جهانی رو دارم رصد میکنم و تو دلم دعا میکنم اکوادور ببره دارم به این نظر خوشگلت جواب میدم. چرا دلم میخواد اکوادور ببره؟
چرا دلت میخواست اکوادور ببره؟
از طرف یک خیزنده از میان اصحاب کهف.
از بس بدجنسم فکر کنم. فکر کنم رگ نژاد پرستی و ضد عربم گل کرده بود؛ اما نه اینم نبود. کلاً دلم میخواد تیم ضعیف برنده بشه . عکس اون تصوری که هست. تازه برای ژاپن هم دعا کردم که المان رو شکست بده و وقتی عربستان ارژانتین رو شکست داد و ژاپن ، المان رو خیلی خوشحال شدم
زیبا و دلنشین بود لیلاجان. رسیدن به خدا مثل پیدا کردن یه گنجه که ارزشش هزار برابر بیشتر از خدایه که دیگران به آدم دیکته میکنن. همیشه یاد جمله فیلم مارمولک میافتم که پرستویی می گفت: به تعداد آدمهای روی زمین راه هست برای رسیدن به خدا.
چقدر جالب که تو و زهرا با هم دیگه توافق نظر دارین. مرسی عزیز دلم