یک هدیه کوچک برای مادربزرگ
برای مادربزرگ دو جفت جوراب خریده بودیم. سال پیش یک جفت جوراب که از نظر خواهرم اصلاً قشنگ نبود، را در پای ما دیده بودند و خوششان آمده بود و از ما خواسته بودند که برای ایشان هم یک جفت جوراب بخریم و ما که سرمان شلوغ بود، هی پشت گوش انداخته بودیم. نه اینکه پول یک جفت جوراب را نداشته باشیم واقعیت این است که ما اصلاً اهل خرید کردن نیستیم و آن جوراب را هم در تایم بیکاریمان که زود به کلاس درس رسیده بودیم از مغازه بغل دستی کلاس دخترمان خریده بودیم.
هر وقت که مجبور بشویم برویم خرید بدون گشت و گذار، از اولین مغازهای که جلوی پایمان سبز میشود، به گرانترین قیمت، خریدمان را میکنیم و بعد خواهرمان دماغش را میگیرد و اه اه و پیف پیفی راه میاندازد که نگو که یعنی پولت را حرام کردهای.
ما که به این چیزها عادت داریم، به روی خودمان نمیآوریم و دوباره بدون عبرت گرفتن به کارمان ادامه میدهیم. البته عبرت به قول رها جان(ابراهیم رها) چیزی است که باید آن را بگیرند؛ اما هیچ کسی آن را نگرفته، ما هم نمیگیریم. که اگر قرار بود، کسی عبرت بگیرد، باید تمام کمپهای ترک اعتیاد، زندانها و … جمع میشد و خیلی از مردم از نان خوردن میافتادند و باز به قول رها جان خدا رو شکر که از این کلمه بیمعنی تر و کم کاربردتر در زبان فارسی وجود ندارد.
ایضاً برای اینکه مورد شماتت همسرمان هم واقع نشویم که چیزی را گران خریدهایم، سیاستهای زنانه مان را به کار میاندازیم که ما از آن قبیل زنهای وقت تلف کن نیستیم و ما ارزش وقت طلا را میدانیم و به جایش مینشینیم در خانه و اراجیفمان را مینویسیم. همسرمان هم که خوب ملتفت شده که زنهایی که به دنبال جنس ارزان هستند، دیگر در خانه پیدایشان نمیشود و ممکن است از شدت خستگی هزینه یک شام گران قیمت را در رستوران روی دستشان بگذارند، به خاطر داریت ما ابراز خوشحالی میکند و احتمالاً در دلش میگوید که خدا رو شکر که همسرمان نویسنده شده است و تنها خرجش ماهی سیصد چهارصد تومان ناقابل کتاب است و مابقی خرجهایی هم که روی دستمان میگذارد، زیاد نیست و همان سالی یکی دوبار است. احتمالاً اگر کمی تلاش کنیم میتوانیم زن دوم هم بگیریم که در این مواقع دخترمان که از ما باهوش تر است، متوجه میشود و مثل پلیس فتا وارد عمل میشود و چنان بلایی سر همسرمان میآورد که همسرمان میگوید خدا رو شکر که به همین یکی بسنده کردیم.
از جورابها دور نشویم. بالاخره ما آن جورابها را خریدیم و مادربزرگمان را خوشحال کردیم و مادربزرگ طوری خوشحال شد که شب پسرشان که دایی خدا بیامرز بنده باشند را به خواب ما فرستادند و ما در خواب از دیدن جمال داییجان چقدر خوشحال بودیم. دایی جان برای امام حسین(ع) خرجی میدادند و من هم در حال کمک برای پخش این خرجی بودم. صبح با خوشحالی این خواب را برای جناب همسر تعریف کردیم؛ اما تعریف خواب همان و از بین رفتن خوشحالیما هم همان.
نمیدانم چرا ما اصرار داریم خوابمان را تعریف کنیم و بدتر از آن اصرار داریم با اینکه خواب گزار نیستیم خواب دیگران را تعبیر کنیم. جناب همسر هم گفتند: «وای وای خدا به خیر کنند چه خوابی دیدی. این خواب تعبیر خوبی ندارد.» ما هم عصبانی شدیم؛ اما قبل از هر اقدام فیزیکی یاد حرف مادرمان افتادیم و گفتیم: «آدم همیشه میگوید خیر است. یعنی چه که تعبیر خوبی ندارد. برفرض هم که تعبیر خوبی نداشته باشد همین الان صدقه میدهیم و بلا را دفع میکنیم و اگر این بلا جز آن هفتاد بلایی که صدقه دفع میکند هم نباشد، بازهم صدقه میدهیم تا بالاخره از مساحت تمام بلاها با این صدقههای اضافی انتگرال بگیریم و تمامش کنیم.» بعد که صدقهمان را دادیم، تا جناب همسر برود نان سنگکش را بگیرد، به تعبیر خواب مراجعه کردیم و دیدیم هر گونه خواب نذری برای امام حسین(ع) خوب است و خیالمان راحت شد و به خودمان گفتیم دیگر خوابت را برای کسی تعریف نکن ولی از آنجا که عبرت نمیگیریم آمدیم و اینجا هم خوابمان را تعریف کردیم؛ اما حالا که میدانیم تعبیرش خوب است و خودمان هم در خواب خوشحال بودیم دیگر هرچه بگویید هم اهمیت نمیدهیم و پی خوشحالیمان میرویم.
از انتشار عکس حقیقی مادربزرگ معذوریم چرا که همین دیروز بود که میگفتند: «این قوم و خویش نابخرد، عکسش را گرفتهاند و همه جا پخش کردهاند و چشم نامحرم به ایشان افتاده است.» ما همینطور با دهان باز به ایشان نگاه میکردیم که کل فامیلمان که به ایشان محرم هستند و منظورشان از نامحرم کیست و فهمیدیم که در لفافه به ما اشاره میکنند و میخواهند از جنایتی که قرار است ما مرتکب شویم پیشگیری کنند. ما فقط به نقاشیایشان بسنده میکنیم که مادرمان قبول نکردند که مادربزرگ را کشیدهایم و هیچ وقت اجازه ندادند به مادرشان هدیه بدهیم. البته خوب شد که هدیه ندادیم. چون مادربزگمان بعد از کشیدن این نقاشی، رفتند و خالهایشان را برداشتند و گرنه ما متهم میشدیم به دروغگویی و دروغ نمایی.
عزیزان چهره پرداز از من میشنوید به سراغ این کار نروید، چرا که تا شما بیایید تصویر فرد مورد نظر را تکمیل کنید، آن فرد میرود، بینی، گونه، ابرو، لب و جزء های دیگر صورتش را تغییر میدهد و بعد طوری به شما نگاه میکند که انگار شما یک مریخی را کشیدهاید و یک پول سیاه هم بابت زحماتتان کف دستتان نمیگذارد. این چهره پردازیها برای قدیم خوب بود که کسی از این علم جدید زیبایی چیزی نمیدانست.
البته از آنجایی که شما هم به فعل عبرت گرفتن اعتقادی ندارید، همچنان کارتان را ادامه میدهید.
نوشته شده توسط لیلا علی قلی زاده
9 پاسخ
وای چقدر طنز پرطعنهای بود، کیف کردم. البته امیدوارم عبارت درستی رو انتخاب کرده باشم.
قربونت عزیز دلم
لیلا این پستت عالی بود .
ای بابا لیلا…
تو هم که مثل من بعد دیدن خوابای قشنگت میری ب همه میگی که گند بزنن به حال خوبت. نگو خواهر جان نگو. اصلن زنگ بزن به من بگو. من انقدر خوشگل تعبیر میکنم واست. مامان یه جمله قشنگ داره میگه:
خواب دیدم خیر است. خوب دیدم خیر است. تعبیر کن یا علی.
البته تصمیم گرفتم خوابامو دیگه واسه کسی تعریف نکنم. چون اون حس خاصی که از خوابت گرفتی رو فقط خودت درک میکنی و آدمای دیگه متوجه نمیشن و تو پشیمون میشی که چرا تعریف کردی.
ای جانم قربونش برم. چشم نامحرم به ایشان افتاده.😍 ننه. ننه. ننه.
عاشقتم لیلا. عاشق اشاره دادنهای مامان بزرگتم. دختر چه خوب و بامزه مینویسی.
خواب دیدم خیر است. خوب دیدم خیر است. تعبیر کن یا علی. این جمله فوق العاده بود.
راستی یه خوابم یکی دیده که منم توش بودم و این خواب شده مایه حسد و من که زیر بارش نرفتم و گفتم اون لیلا من نبودم. یه لیلای دیگه بوده. ما هنوز تو الفبای خودشناسی موندیم. وای مامان بزرگم خیلی بامزه است. فقط باید چشمت زیبا باشه تا بتونی بامزه گی هاش رو ببینی. حتما خاطرات بامزه ای که ازش دارم رو داستان میکنم و منتشر میکنم تا با این مادربزرگ بامزه من بیشتر اشنا بشی جان دلم
سبک نوشتهات رو دوست داشتم. طنز خوبی داشت. موفق باشی عزیزم.
قربونت برم عزیز مهربون
وای وای چقدر قشنگ نوشته بودی لیلووووووون
خیلی خوشم اومد
ای ول بابا هممون تو طنز نویسی چه رقص قلمی داریم
اکثر جمله ها و مزه پرونیاتو دوست داشتم.
اون جمله مامان بزرگ که اشارش به تو بود درجه یک بود
اینکه گرون میخری و اهل خرید نیستی بزن قدش
اصرارمون به گفتن خواب و تعبیر
و …
لیلا تو هم قشنگ روان مینویسی
برکانا باجی جان.
من بعد از سه روز دوری از وبلاگ خودم و دوستام امروز قراره از یادداشت هر کدوم لااقل یکی بخونم و روزای بعد اختصاصی بیام بقیه رو ببینم.
این عکسو دیدم گفتم اول اینو بخونم.
آفرین نقاشیتم قشنگ چهره مامان بزرگو مجسم کرد البته اگه خودشون ناراحت نشن … ایموجی خنده اشک از چشم درآودره
فکر کنم دوستیمون تو این طنز نویسی بی تاثیر نبوده. جمله های منم تو رو دوست دارن که اینقدر با دقت میخونیشون. این عکس رو ده سال پیش تو مسافرت از مادربزرگم گرفتم و بعد کشیدمش. خیلی ممنون بابت تعریفت ولی شما خیلی خیلی بهتر از من مینویسی. یعنی نثر شما مثل نقل ارومیه دگر است.
🤣🤣🤣🤣. باید برم از جناب آقای دکتر پورسانت بگیرم بابت جهانی کردن جملش.