شرحی از روز سوم هفته
برنامه نوشتن خیلی خوب پیش رفت. دخترک را که به مدرسه بردیم، فایل زبان انگلیسیمان را باز کردیم و همان طور که به آن گوش میدادیم تلفن همراهمان را روی حالت هواپیما قرار دادیم و ایضاً آن را به سیم شارژ وصل کردیم تا بعد از مدتها که شارژش کامل نشده بود، کمی از دستمان در آسایش باشد و خرده برقی نوش جان کند. تلفن که زنگ نخورد، میتوانیم روی امر خطیر نوشتن تمرکز داشته باشیم.
به حمدالله که از اینستاگرام و تلگرام و سایر شبکههای مجازی هم دور افتادهایم و کسی نیست که کار واجب با ما داشته باشد. قبلترها فکر میکردیم چقدر مهم هستیم و همیشه در دسترس بودیم. بله در حین گوش دادن به فایل زبان از سادگی مباحث حوصله مان سر رفت و به شستن ظرفها پرداختیم و بعد دوباره آمدیم و مابقیاش را گوش دادیم و بعد چشممان خورد به برنامهمان که ستون مطالعهاش، خالی بود و چون هیچ کدام از کتابهای روی میز اشتهایمان را تحریک نمیکرد به سراغ منوی کتابخانه رفتیم. کتابخانهمان را از دسترس اغیار خارج کردیم که کسی چشم بدش به کتابهای ما نیفتد و دلش نخواهد کتابهای ما را امانت بگیرد.
مریخیها کتاب نمیخوانند
یک قوم و خویش داریم که چند سالی است یک جلد از کتاب ما را به امانت گرفته است و باور کنید یا نکنید ما هم یادمان نیست کدام کتاب را برده فقط هر بار که ما را میبیند، میگوید: «یک کتابت هم دست ماست.»
ما هم که نمیخواهیم بگوییم چه کتابی دست شماست؟ میگوییم:«باشد باشد هر وقت تمامش کردید بیاورید.»
هنوز بعد گذشت چند سال از عمرمان و عمر ایشان چند صد صفحه کتاب به اتمام نرسیده است. کتاب خوانی کلاً کار سختی است. در مریخ که بودیم یکی از دوستان مریخی به ما گفت:«یک کتاب جدید گرفتهام و مشغول مطالعه آن هستم. کتاب طولانی است.»
گفتیم: «چند صفحه است؟»
و ایشان با غرور گفتند: «هشت صفحه و من هنوز صفحه دوم هستم.»
فکر کنیم این قوم و خویشمان هم از اهالی مریخ باشد. مریخیها زیاد اهل مطالعه نیستند و دوست دارند خلاصه کتاب را با یک رم کوچک در مغزشان فرو کنند؛ اما ما زمینیهای کتاب خوان، هرچقدرم خلاصه بخوانیم دلمان میخواهد برویم سراغ اصل کتاب و خودمان ته و تویش را در بیاوریم. یکی از حسرتهای زندگی این جانب این است که هنوز آناکارنینا و جنگ و صلح را نخواندهایم و خلاصهای که به دستمان رسیده خیلی خیلی خلاصه است و فکر میکنیم آنکسی که این خلاصه را به ما گفته است فقط عنوانش را خلاصه کرده است.
یک قوم و خویش دیگر هم داریم که نسبت نزدیکی با ما دارد که دو کتاب بیشتر در عمرش نخوانده و از همان دو کتاب تنها ۵۰ صفحهاش را خوانده؛ اما چنان آن ۵۰ صفحه را خوب خوانده که هربار که درباره آن حرف میزند، فکر میکنیم از کتابی حرف میزند که ما نخواندهایم و اصلاً شخصیتهایی که درباره آن حرف میزند به یاد ما نمانده است. این مشکلی که بوجود آمده است به تخیلات او ربطی ندارد. برمیگردد به حافظه بد ما.
در همان عنفوان کودکی ضبط پدر را برمیداشتیم و دروسمان را روخوانی میکردیم و صدای ضبط شدهمان را هزار بار گوش میدادیم تا به یادمان بماند که امام نهم و دهم اسمشان چه بود و هنوز هم که هنوزه به این فکر میکنم که نقش این دو امام در تاریخ اسلام چه بوده است؟ آیا فقط برای این بوده که من بینوا اسمشان را قاطی کنم یا کار خاصی هم انجام دادهاند که اگر انجام دادهاند چرا ما نسبت به روز تولد و فوت این دو امام بیاهمیت هستیم و چیز زیادی از این دو امام نمیدانیم. شاید هم شما میدانید و ما نمیدانیم چون حافظهمان مشکل دارد.
ممکن است یکی هم پیدایش بشود و بگوید که هرچه میخوای بگویی بگو؛ اما حق نداری که با دین و ائمه کاری داشته باشی و ما هی میگوییم که به خدا، به پیر، به پیغمبر که مافقط با حافظه ضایع خودمان کار داریم و ایشان بگوید عجالتاً بیا دفتر تا یک نمره انضباط از شما کم کنم و ما میگوییم این یکی را دیگر نمیتوانی به ما بچسبانی که ما در کل تاریخ درس خواندمان، تمام و کمال انضباطمان بیست بوده است و اگر اشکالی به ما وارد است بروید بیخ گلوی آن پدر سوختهای را بگیرید که به قول پدرمان مغز ما را شست و شو داده است.
قصههایی که میچسبند
بله رفتیم سراغ کتابخانهمان و کتاب قصههایی که میچسبند را برداشتیم و یک راست رفتیم سراغ فصل هشتش. نه اینکه بقیه فصل ها را خوانده باشیم. نه فقط فصل یک را ورق زده بودیم؛ اما دلمان خواست فصل هشت را بخوانیم و اولین جملهای که نوشته شده بود عبارت بود از:
اگر انسان هستیم، پس حتماً قصهای برای گفتن داریم ایزاک دنسین
و ما متوجه شدیم که قصه داریم فقط آن ها را پیدا نمیکنیم. در ادامه کتاب نوشته بود که همه انسان ها قصه دارند و اگر فکر می کنند که قصه ندارند به خاطر این است که آنها را پیدا نمی کنند
خوب چشمشان را باز کنند پیدا میکنند. کر و کور که نیستند که
و راه بیان و پیدا کردن قصه را جمع آوری و انتخاب قصه مناسب گفته بود. مادربزرگها و پدر بزرگهای ما پر از قصه هستند. منتها ما پای صحبتهای آنها نمینشینیم یا وقتی بالاجبار چند دقیقهای از وقت گرانبهای خود را به آنها اختصاص میدهیم و پای صحبتشان مینشینیم از آنها نمیخواهیم برایمان قصهای بگویند. تو رو خدا نروید به اجدادتان بگویید برای ما قصه بگید که چپ چپ نگاهتان میکنند و میگویند دیوانه شدهاید که در این سن و سال قصه شب میخواهید و ممکن است برای این که دلتان نشکند، قصه ملک محمد را برایتان بگویند.
یک راه بیرون کشیدن قصه از غار قصه پدربزرگ و مادربزرگ، پیدا کردن اسم رمز غار است تا درش را باز کنند.
اسم رمز این است که آنها را یاد مکان و اشخاص بیندازیم. نمیشود برویم و سوال نامربوط بپرسیم و بگوییم خوب مادربزرگ قدیمها چطور بود و آنها هم بگویند خیلی خوب بود. اینجوری با سر به در بسته میخوریم. کافی است یک اسم بدهیم و بعد ببینیم که دو ساعت تمام می توانند برایمان راجع به آن اسم قصه بگویند. همین سطرها را که میخواندم، فایل جدیدی باز کردم که به قصههای اطرافیانم اختصاص دهم تا به وقتش آنها را بازنویسی کنم و از دل آن قصهها، قصههای دلخواهم را بیرون بکشم.
نوشته شده توسط لیلا علی قلی زاده
7 پاسخ
لیلا من این شرح روزاتو خیلی دوست دارم. خیلی قشنگ مینویسی. مزهی به به میده.
راستی من عاشق قوم و خویش دومت شدم. به نظرم آدم جالبی باید باشه.
خیلی جالبه.با همون دو کتاب مغزش رو شست و شو دادم؛ اما پدرم فکر میکنه که اون مغز من رو شست و شو داده؛ اما بیچاره نقشی در این مورد نداشته فقط چون دیکتاتور نبوده و کاری به ما کار ما نداشته
سبک نوشتهات را دوست داشتم لیلای عزیزم. زیبا و دلنشین بود.
ممنونم عزیزم که وقت گذاشتی و خوندیش و خوشحالم که دوست داشتیش
آفرین لیلون
اینا رودوست داشتم :
قبل ترها فکر میکردیم چقدر مهم هستیم و همیشه در دسترس بودیم
دلش نخواهد کتابهای ما را به امانت ببرد … وای لیلون 🙂
عنوانش را خلاصه کرده بود.
این جمله ایزاک دنسین جالب بود.
راستی خیلی عالیه حتمن این کار رو بکن قصه های اطرافیان و دوستان رو بنویس
مجموعه خوبی میشه تازه اسماشونم بیاری، همونا پاشنه در رو در میارن بیان اون کتاب قصتو بگیرن.
لیلون من خیللی دوست داشتم که مامان بزرگ بابا بزرگم بودن و من مینشستم پای حرفاشون
حیف که نیستن و زمانی هم که بودن خیلی بچه بودیم عقلمون نمی رسید بیشتر باهاشون حرف بزنیم و ازشون بشنویم
خدا پدربزرگ و مادربزرگت رو رحمت کنه عزیزم. میگم میخوای ادرس مادربزرگم رو بدم تو بری داستاناش رو بنویسی. بابام میگه داستانش واقعی نیستن همش خیالی ان. اما داستاناش رو جوری تعریف میکنه که من فکر کنم بابام بهش حسودیش میشه😂 الکی میگه واقعی نیست.
کتاب امانت دادی که بهت برنگردونده باشن؟
آره یکی دادم
و جالبته که خودمم یادم نیست چی بود ایموجی خنده